پشت سرش راه افتادم. اول از یک تونل کهنه و قدیمی رد شدیم که پر از مردای هیکلی بود.
وقتی به تهش رسیدیم در رو برامون باز کردن و بالاخره از اون جهنم کثیف بیرون اومدم.
آفتاب خیلی سریع چشمامو ازیت کرد و هوا خیلی گرم بود.
جلوی در یک بنز مشکی که مدلشو نمیدونم پارک شده بود.اون سوار ماشین شد و منم سوار شدم. ماشین با سرعت شروع کرد به حرکت کردن و هر لحظه احساس ترس و استرس من هم بیشتر می شد.
"اینقد به من خیره نشو !"
من آب دهنم رو قورت دادم.
"من..بهت خیره نشد..مم !"
با لکنت گفتم.نیشخندی زد و گفت
"مشخصه !"
من بالاخره به خودم جرعت دادم و سوالی که خیلی درگیرم کرده بود رو پرسیدم.
"من فهمیدم تو کی هستی ، ولی اسمتو نمیدونم !"
"پس میخوای اسممو بدونی ؟!"
همونجور که نگاهش به جاده بود گفت.
"آ..رهه"
بازم لکنت گرفتم !
"من استایلزم"
"چی ؟! یعنی اسمت استایلزه یا فامیلیت ؟!"
"اسمه من به خودم مربوط میشه. تمام کسایی که دور و برمن حتی نزدیک ترینشون منو به فامیلیم صدا میزنن یعنی استایلز !"
"یعنی نمیتونم اسمت رو بدونم؟!"
"میدونستی خیلی فوضولی ! اسمه من هیچ تغییری تو اینکه تو باید تقاص کاراتو پس بدی نمیده !"
من یک لحظه دوباره ترس به بدنم برگشت با یاد اوری اینکه قراره چه بلایی سرم بیاد و میخواد باهام چیکار کنه !
"من هری ادوارد استایلزم. اینو گفتم که از فوضولی نمیری. ولی حتی جرعتشم نکن به خودت نده که منو به اسمم صدا بزنی چون اون وقت عاقبت خوبی برات در کار نیست !"
هری،هری،هری.اسمش بهش میخوره یه جورایی.
حالا که اسمشو میدونم سخته که صداش نکنم.(اسمشو میگه)"تو از من چی میخوای دقیقا ؟!"
واقعا باید این سوالو میپرسیدم داشتم دیوونه میشدم.
"به موقعش میفهمی دارلینگ."
از چیزی که صدام کرد تعجب کردم !
بقیه راه توی سکوت عذاب اوری گذشت.بالاخره ماشین جلوی یک مکانی که پر از مردای چندش اور و دخترای نیمه لخت بود ایستاد.وایسا ببینم! اینجا کلابه !
منو برای چی اورده کلاب ؟!"نمیخوای پیاده شی !"
صداش تو گوشیم پیچید و من بالاخره خیالاتمو کنار زدم و پیاده شدم.اون راه افتاد من هم مثله یک پاپی گمشده راهی که اون میرفت رو دنبال میکردم.
أنت تقرأ
~Dark Heart~《H.S》
أدب الهواة"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...