همه سر کاراشون بودن.
مسئول بار عوض شده بود.
همون مرد چهار ماه پیش نبود.
یک مرد دیگه بود ، البته بدجور عنوق.در کلاب باز شده بود و جمعیت انبوهی جلوی در دیده میشد.
نگهبانا دونه دونه چک میکردن و میفرستادن توی کلاب.
آهنگ با صدای بلندی پخش شد و من فهمیدم شب طولانی در پیش دارم.
مردم کم کم به سمت بار میومدن و سفارش هاشون رو میدادن.
این کلاب فقط مخصوص مرد ها نبوده ، اره این کلاب مختلط بود ، زن هم فراوون بود ، ولی عده ی مرد هایی که با یار خودشون باشن ، از مرد های تنها کمتر بود.
مشخصه ، اون مرد های تنها فقط برای یک چیز اینجا اومدن ، مست کردن و خوابیدن با یکی از دخترای اینجا.
از چهره ی خیلی از اون مرد ها میشه خوند که متاهل هستن ، ولی خیانته دیگه ، راحت میان و به زنی که توی خونه در انتظارشونه خیانت میکنن.
صدای اون مرد عنوق منو به خودم اورد.
" هوی دختر جون !"
برگشتم به سمتش و بهش نگاه کردم.
" نیوردنت اینجا پادشاهی کنی ، اوردنت که وظیفه هرزگیتو به جا بیاری ! حالا هم اون باسن خوشگلتو تکون بده و سفارشارو ببر !"
با اون صدای رو مخش حالمو بدتر کرد.
تقریبا میشد گفت پنجاه سالش هست ، ولی نمیدونم چرا این پیر غر غرو رو گذاشتن توی بار.چشم غره ای رفتم و از صندلی پشت بار بلند شدم و یک از سینی های روی بار که چندین لیوان نوشیدنی رو حمل میکرد برداشتم.
" برای کدوم میزه؟"
"میز سه ، عدد ها پایین میزها آویزون شدن ، روی میزها هم هستن ."
" باش"
دنبال میز سه گشتم.
تمام مردمی که اینجان ، از سر و ریختشون معلومه بدجور مایه دارن.نگهبانام فقط انگار ادمای مخصوص رو راه میدن.
نه ادمای معمولی.میز سه رو پیدا کردم و به سمتش رفتم.
از شانس زیبایی که من دارم همه ی جمعیت اون میز مرد بودن.
بدون اینکه سرمو بالا بیارم دونه دونه نوشیدنی هارو از توی سینی رو میز چیدم.نگاه های سنگین زیادی رو روی خودم احساس میکردم.
واقعا سخته !
کارم تموم شد و اومدم برم که یکی از اون مرد دستمو گرفت و بَرَم گردوند.
مرد مو گندمی بود ، سنش نمیخورد بالا باشه ولی موهای جو گندمی داشت ، و البته جذابم بود.
نگاهی از سر تا پا بهم انداخت.
بهم یاد دادن اونجا که فقط باید با مردای اینجا با احترام و خوب رفتار کنم.
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...