"فردا ؟!"
با صدای بلند پرسیدم.
"اره فردا"
"یعنی چی برای فردا استراحت کنم؟! مگه من قراره فردا کاری انجام بدم؟!"
"تو اینجایی که کار انجام بدی ، نه اینکه بخوری و بخوابی دارلینگ "
یعنی اون با وجود این کاری که کردم بازم میخواد اینجا نگهم داره؟!
"من...من فک کردم...."
حرفمو قطع کرد.
"تو فک کردی حالا که با من سکس داشتی ولت میکنم بری؟!"
من آب دهنمو قورت دادم.
خنده ی شیطانی کرد و ادامه داد."تو واقعا فک کردی با این کار دیگه من بی خیالت میشم و میگم برو؟؟!"
به خندش ادامه داد."نه ! من ولت نمیکنم بری ! تو واقعا چه فکری تو اون مغز کوچیکت کردی که اگه من باهات سکس کنم ولت میکنم بری؟! بازم تکرار میکنم تو تا هروقت که من بخوام حتی تا ابد اینجا میمونی ! دیگه هم هیچوقت فک نکن خوابیدن با من باعث میشه ولت کنم ، تموم دخترای اینجا مطعلق به منن و من هر ثانیه که اراده کنم هر کدوم که بخوام باید زیرم باشن ، چون وظیفشونه!"
اون کثیف ترین موجودیه که من تا به حال دیدم ، چندش آور ترین!
"حالا هم بلند شو برو بیرون من وقت ندارم تا معطل تموم شدن فکرای پوچ تو بشم !"
رفت و پشت میزش نشست .
از جام بلند شدم، لباسمو تو تنم درست کردم، من غرورمو شیکوندم و خودمو خورد کردم ، پس هر چی دیگرو از دست بدم مهم نیس ، حتی جونم!
رفتم پشت میزش و دقیقا بقل صندلیش وایستادم.
سرشو کرده بود تو چند تا ورقه."فک کنم صدامو خوب شنیدی وقتی گفتم برو بیرون !"
همونجور که سرش پایین بود گفت."نمیرم!"
"تو انگار خیلی دوس داری اسپنکای قبلیت دو برابر شه و همین الان انجام بشه ، نه؟!"
"هر کاری دلت میخواد بکن!"
سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد."برای بار آخر میگم گمشو برو بیرون!"
"بازم میگم نمیرم!"
صندلیشو داد عقب و بلند شد. درست روبه روم بود ، فقط قد اون از من بلند تر بود ، این وسط فقط صدای نفسامون بود که رد و بدل میشد.
ولی من میخوام صداهای بیشتری تولید کنم .(قبر خودتو کندی الیسا)
هر دوتامون داشتیم به چشمای هم نگاه میکردیم.
نگاه سبز اون در برابر سبزی نگاه من.توی یک لحظه بازومو گرفت و منو چسبوند به دیوار پشت میزش ، جوری کوبوندتم به دیوار که فک کنم واقعا این دفعه استخونام خورد شد!
بدنشو چسبوند به بدن من.
چه صحنه ی آشنایی ، همین امروز تو این وضع بودم!
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...