"بیا پایین !"همینجور میومد جلوتر و لرز بدنه منو بیشتر میکرد.هر قدم که جلوتر میمومد، من بیشتر تو خودم جمع میشدمو میرفتم عقب، دیگه پشتم خالی بود،اگه میرفتم عقب تر از پنجره میفتادم اونور، یعنی بیرون از این خراب شده.
اینقد اومد جلو که دیگه زیر پنجره بود و با اون چشمای زمردیش بهم نگاه میکرد.من چم شده، به چشماش گفتم زمردی ؟! فاک تو روم.
یه سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که اون تو دستشویی زنونه چیکار میکرد ؟! یعنی وقتی میخواد بره دستشویی میاد دستشویی زنونه ؟! خب هیچی از اون بعید نیست، بالاخره اینجا برای خودشه.
" فک کنم نتونستم موقعی که اومدی اینجا درست بهت بفهمونم که هر وقت فکر فرار به سرت بزنه چه بلاهایی ممکنه سرت بیاد ! "
با لحن آروم و خشکی گفت که هیچ حسی توش نبود که من بفهمم الان میخواد چیکار کنه
"فک کنم کَرَم هستی ! یا میای پایین، یا من جوری میارمت پایین که بفهمی وقت بهت میگم بیا پایین یعنی چی !"
من الان فقط دارم مثله یه سگ میلرزم.
"اومممم...م...میخوا...ی...با...هام...چیکار...کن...ی ؟!"
همرو تیکه تیکه گفتم.
"میخوام کاری کنم بفهمی وقتی من بهت میگم فکر فرار به سرت نزنه یعنی چی."
من دلم میخواد الان فقط بمیرم.جرعتمو جمع کردمو گفتم:
"تو منو به زور اوردی اینجا ! اونم واسه کاری که از قصد نبوده ! تو منو مجبور کردی تو این خراب شده کار کنم، تازه میخوای وایسمو بگم چشم ؟! مگه من با میل خودم اینجام که نخوام فرار کنم.من میخوام برم همیننن !"
من جدیدا خیلی شجاع شدم ، چشماش با حرفام درشت شد انگار که انتظاره همچین چیزی رو از من نداشت ، خودمم نداشتم !
"شجاع شدی ! اصلا میدونی با کی داری حرف میزنی ؟! با من! با استایلز ! تو اگه اینجایی واسه کاریه که کردی، چه از روی قصد بود چه نبوده، سریع بیا پایین و گرنه به جای بلایی که قراره سرت بیارم، جونتو میگیرم ! تا الانشم کلی برام دردسر درست کردی !"
با لحن عصبی گفت و من مجبور بودم برای حفظ جونم برم پایین. پاهامو از لبه پنجره آویزو کردم و یواش یواش سعی کردم خودمو پرت کنم پایین، همه ی حرکاتمو اسلو انجام میدادم تا نرسم بهش ، میخواستم زمان وایسه و من فرارکنم !
" یالا !"
سریع خودمو پرت کردم پایین، تا بلند شدمو سرمو اوردم بالا، با چشماش روبه رو شدم، چشمایی که بهشون نمیخوره مطعلق به یه آدم ظالم باشه.
چند ثانیه بهم خیره شد، بعد دستمو گرفت و هلم داد به طرف دیوار دستشویی و محکم کوبوندتم بهش، تازه درد کمرم افتاده بود، دوباره داغونم کرد !
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...