از دید الیسا:
"وایییی سوفی صبر کن یکم نفس بگیر بعد اینجوری پشت سره هم چرت و پرت به هم بفاف ازم بپرس !"
مغزم داره از دستش میترکه از وقتی برگشتم همینجوری عینه کنه ها سه ساعت سوال پیچم کرده!
چی شد؟چی نشد؟چه خبر بود؟چیکار کردی؟
همه رو هم پشت هم میپرسه."چقد تو عصبی!دارم از فوضولی میمیرم تو هم درست جوابمو نمیدی !"
"سوفی کلافم کردی،هر چی پرسیدی جواب دادم!دیگه هم هیچی نیست!هر چیزی که گفتم همونایی بود که میدونستم،واقعا دیگه چیزی نمیدونم!تو الان از منم بیشتر میدونی !"
"الیسا تو کی عن و ضد حال شدی؟!"
"از اون وقتی که بعد از ۸ ساعت شیفت لعنتی نتونستم استراحت کنم و چشمامو روی هم بزارم !"
چشماشو واسم چرخوند.
"من میخوام بخوابم سوفی.فردا باید ۸ ساعت لعنتی دیگه رو تو کافه داشته باشم ! شب بخیر."
"شب بخیر ضد حال !"
وقتی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفت.
رفتم تو اتاقمو درو بستم،خودمو روی تختم پرت کردم و از روی آسودگی آهی کشیدم.انگار یک قرن بود که تو تختم نبودم !
سعی کردم هر کوفتی که امروز اتفاق افتاد رو فراموش کنم و فقط و فقط به این فک کنم که میتونم حداقل یک خواب راحت داشته باشم......
"الیسا،الیسا بیدار شو !"
سعی کردم بفهمم خوابم یا بیدارم.
"الیسااا"
چشمامو باز کردم ، یعنی واقعا کسی تا حالا بهتر از این از خواب عزیزش توسط یک عوضی که خواب بهم زنه بیدار شده ؟!
"چته فاکر ؟!"
زد زیر خنده.
"چیزه خنده داری گفتم سوفی فاکر؟!"
داد زدم.
"نه...نه....باید قیافتو تو آینه....ببینی!عینه این زنایی شدی که وسط....سکس ولشون کردنو حشری شدن !"
همه ی اینارو با قهقهه گفت.
مسیح من چه بدی بهت کردم که همچین دوستی رو تو دامنم گذاشتی؟!
متکارو کوبوندم تو صورتشو انگشت وسطمو بهش نشون دادم.
"سوفی دعا کن دلیل منطقی برای بیدار کردنم بیاری و گرنه زندت نمیزارم !"
"امممم.....خب یه چیز خیلی خوب بود که حتما باید بهت میگفتم.البته برای من خیلی خوب بود !"
"بگو چه مرگته دوباره؟!"
"باشه ، باشه آروم باش ! دنیل بهم زنگ زد ، باهام قرار گذاشت امشب بریم رستوران !"
اینارو همه رو با ذوغ زیادی گفت.
ESTÁS LEYENDO
~Dark Heart~《H.S》
Fanfic"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...