ᴘᴀʀᴛ 5

352 73 19
                                    

ذهن جیس از زمان و مکان دور شده بود. چشماش ب زمین خیره شده ولی هیچ چیز نمیدید. پارکت زیر پاش جلوی چشمش بود، اما چیزی که میدید، دود و خون و شیاطینی بودند که با خوشحالی جیغ میکشیدند.

تصاویر جلوی چشم‌هاش محو بودند. انگار زیر آب بود. صداها محو و بم به گوشش میرسیدند. بدنش بیش از همیشه سنگین بود. مثل چیز اضافی‌ای که متعلق به اون نباشه. چیزی حس نمیکرد. جسمش مثل قلابی بود که روحش رو اسیر خودش کرده بود و بهش اجازه پرواز نمیداد.

چنددقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود؟

ذهنش درست کار نمیکرد، نمیتونست درست فکر کنه. مثل این بود که داخل جمجمه‌اش هیچ چیزی نیست. چشماش گیج میزد و نمیتونست درست روی یه تصویر تمرکز کنه. چیزایی که روبروش در حال اتفاق افتادن بود رو میدید ولی قدرت پردازش ذهنش از بین رفته بود.

چنددقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود؟

سعی کرد به یاد بیاره. حس انزجار کننده‌ای توی سرش پیچید. نمیدونست چیه، فقط میخواست ناخن هاش رو روی پوست شقیقه و گوش هاش بکشه تا اون حس قلقلک مورمور کننده از بین بره. اما... دست هاش کجا بودند؟ اصلا... دست؟ مفهوم این کلمه براش ناآشنا بود. چطور باید این حس لعنتیِ پوست سرش رو از بین ببره؟

چنددقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود؟

فکر کن... فکر کن... فکر کن...
حس سوزن سوزن شدن سر انگشتاش یادش اومد...
سرشو کمی کج کرد، سعی داشت بیاد بیاره.
شیاطین رو میدید. اونا داشتن دور یه چیزی می رقصیدند. شادی میکردند. با گیجی پلک زد. اون...چی بود؟
سرشو بیشتر کج کرد. سعی داشت بفهمه چی شده.

حس خارش و قلقلک توی مغز و شقیقه هاش نمیذاشت تمرکز کنه.
بی‌حال و آروم پلک زد.

چنددقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود؟

اونا مأموریت داشتند. باید به آیدریس میومدند. باید اون پورتال لعنتی رو می‌بستند. باید شهر مادریشون رو نجات میدادند.
الک همه رو جمع کرد و اینو بهشون گفت. پربتاش رئیس مؤسسه بود.
برادرش...
تلنگری بهش زده شد.
اون الان کجا بود؟

سوسوی ضعیف و تاریک تصاویر مبهمی توی ذهنش خودنمایی کرد. جیس داشت مبارزه میکرد. پشت به پشت پربتاش. اونا از هم جدا شدند. شیاطین زیاد بودند. الک مجبور شد جلوتر بره و جای اونو شیاطین گرفتند. جیس کاملا محاصره شده بود. دور خودش میچرخید و‌ شمشیر میزد. بی فایده بود. اون نمیتونست از پس همشون بر بیاد. نفس نفس زنان به اطرافش نگاه کرد. شمشیرشو بالاتر برد و سعی کرد راهی برای بیرون رفتن از حلقه محاصره درست کنه. داشت موفق میشد. اون داشت موفق....

شیطان بد قیافه ای از پهلو بهش حمله کرد و بازوش رو توی چنگش گرفت. تیزی زهر ناخن های بدترکیب شیطان تا مغز استخوان جیس رو سوزوند و باعث شد فریادی از درد بکشه. صدای ایزی و الک رو شنید که همزمان اسمش رو صدا زدند. نگرانی و خشم الک رو حس کرد و بعد حس امید و اطمینانی از نشان پربتاش دریافت کرد. الک میومد و نجاتش میداد.

ᴏᴛʜᴇʀ ᴡᴏʀʟᴅs , ᴏᴛʜᴇʀ ᴜs (Complete)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt