ᴘᴀʀᴛ 7

332 72 34
                                    

مگنس با خشم به در بسته خیره بود. ناامیدی داشت ذره ذره به درون سلول هاش رسوخ میکرد و حس بیچارگی عجیبی وجودش رو گرفته بود. اون شکست خورده بود. در ماموریتی که به فرشته‌اش قول پیروزی داده بود، شکست خورده بود. فقط بخاطر خودخواهی و نفرت مسخره‌ی یه شدوهانتر عوضی.
با حرص نگاهش رو از در بسته گرفت و به دیوار نم خورده نگاه کرد.

الک، با نگرانی بهش خیره بود. میدونست الان مگنس تا چه اندازه حس شرمندگی داره. اون همیشه به قول هاش عمل میکرد، و اصلا دوست نداشت که زیر حرفش بزنه. حالا چه به عمد، و چه غیر از اون. نباید بخاطر اتفاقی که تقصیر اون نبود، خودش رو سرزنش میکرد.

به طرف مگنس رفت و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.
–اشکالی نداره. ما همه تلاشمونو کردیم.
الک زمزمه کرد.

ایزی با ناراحتی به اون دو نفر نگاه میکرد. از جیس عصبانی بود. درسته که اون ها خیلی سختی کشیده بودند، درسته که دیگه آدم های شاد گذشته نبودند، اما نباید با انسانیت درونشون قهر میکردند. هیچکس دیگه نباید این درد رو تحمل میکرد...هیچکس!

–متاسفم...
صدای ناراحت ایزی به گوش رسید.
–ولی... بعد از مرگ الک، خیلی چیزا عوض شد. خیلی اتفاقا افتاد... و بیشتر از همه جیس آسیب دید.
با خجالت سرش رو پایین انداخت و ساکت شد.

–اشکالی نداره. ما درک میکنیم.
الک لبخند گرمی زد. نمیخواست ایزی بخاطر رفتاری که نداشته، شرمنده و ناراحت باشه.

–فکر کنم... دیگه ما هم باید بریم.
الک با شک به مگنس نگاه کرد. اونا حتما یه راه دیگه پیدا میکردند. مگنس همیشه یه راهی پیدا میکرد.

ایزی با خجالت لبخند مصنوعی و کمرنگی زد و با دستبند ماری شکل دور مچش بازی کرد.

الک هم سعی کرد لبخند بزنه و چندقدم به سمت در رفت که صدای مگنس متوقفش کرد.

–تا وقتی که اون کتاب رو بدست نیارم از اینجا نمیرم.

الک با تعجب به طرف مگنس برگشت. هنوز سرش پایین بود و دستشو مشت کرده بود. از خشم میلرزید.

–مگنس...
الک سعی کرد آرومش کنه.
–نه! نه الکساندر. من جایی نمیرم. تا وقتی اون کتاب رو نگیرم جایی نمیرم.
مگنس سرش رو‌بالا آورد و به الک نگاه کرد.
برق اشک توی چشم‌هاش مشخص بود.

اون نمیتونست... نمیتونست الان از اینجا بره. نه دیگه الان. نه الان که دنیای دیگه‌ای رو‌ دیده بود که ممکن بود آینده خودش باشه.

–خونه‌ی مگنس این دنیا کجاست؟
مگنس به ایزی نگاه کرد.

ایزی و الک با تعجب به مگنس خیره شدند.
–چی..؟

–گفتم خونه‌ی اون مگنس کجاست؟ خودم میرم و اون کتاب لعنتی رو ازش میگیرم.
مگنس سعی داشت تن صداشو پایین نگه داره.

ᴏᴛʜᴇʀ ᴡᴏʀʟᴅs , ᴏᴛʜᴇʀ ᴜs (Complete)Where stories live. Discover now