ᴘᴀʀᴛ 6

326 74 61
                                    

–شماها باید از اینجا برید.
همه به طرف جیس برگشتند. بعد از یک سکوت طولانی و غیرقابل شکست، بالاخره حرف زده بود. خشم و ناراحتی توی خطوط صورتش دیده میشد و هنوز هم به زمین خیره بود.

–ببخشید، چی؟ ما همه چیز رو بهتون توضیح دادیم و اونوقت داری میگی که بریم؟ دست خالی؟! بهت گفتم اهمیت این کتاب برای نجات دنیای ما چقدره و تو میگی که ما باید بریم؟
مگنس با صدای بلند به جیس تشر زد. عصبانیتش دست خودش نبود. تنش و تیک غیرارادی کل بدنش رو گرفته بود. بعد از شنیدن اتفاقی که برای الکِ این دنیا افتاده بود، نگرانی کشنده ای تمام وجودش رو گرفته بود. اون نمیذاشت بلایی ‌سر الکساندرش بیاد.

صدای جیس هم بلند شد:
–آره داره میگم که باید برین. به من ربطی‌ نداره که چه اتفاق‌ کوفتی‌ای توی دنیای شماها داره میفته،‌ اونجا به من هیچ ربطی نداره.
ایزی با نگرانی به برادرش نگاه کرد. جیس چشماشو بسته بود و با غیظ داد میزد. دستاشو مشت کرده و سرمای عجیبی بدنش رو فرا گرفته بود. یادآوری هزارباره‌ی مرگ نیمه‌ی روحش، مثل همیشه پرخاشگرش کرده بود. هنوز هم مور مور شدن ستون فقراتش رو حس میکرد. زمانی که دیگه روحی درونش وجود نداشت...

مگنس با عصبانیت از جاش بلند شد و باعث شد الک هم سریعا کنارش ‌بایسته تا جلوی هر اتفاق ناخواسته ای رو بگیره. چشم های شکلاتی رنگش، ناگهان به دو گوی طلای مذاب تبدیل شدند. آتشی که درونش شعله میکشید، داشت دیوونش میکرد. کنترل جادوش داشت سختتر میشد.
–ربطی نداره؟ پس میخوای بذاری همه چیز نابود‌ شه؟ کلی آدم بی‌گناه کشته بشن؟ کلی خرابی به بار بیاد؟ کل دنیا خاکستر شه؟
صداش حتی بالاتر از حد مجازی که برای خودش تعیین کرده بود رفت و این الک رو نگران کرد. مگنس هیچوقت داد نمیزد. 

جیس چنان ناگهانی و با خشم از جاش پرید، که صندلی‌ زیر پاش، با صدای بلندی، روی زمین افتاد:
–آره، آررره میخوام همه چیز خاکستر شه. میخوام نابود شه. اینجا قبلا اینطور شده، چرا بقیه باید توی خوشی و شادی زندگی کنن؟! چرا باید دنیاهای دیگه با اینجا متفاوت باشن؟؟
جیس‌ ‌با صورت برافروخته‌ فریاد زد.

هردو با نفس نفس و نفرت به هم نگاه میکردند. دست مگنس مشت شده بود، مبادا کنترل جادوش رو از دست بده و همین الان این شدوهانتر خودخواه رو درست همونجایی که ایستاده بود، خاکستر نکنه. زبونش‌از عصبانیت بند اومده بود.
اون چطور میتونست همچین حرفایی‌‌بزنه؟ چطور میتونست انقدر خودخواه باشه؟ چطور میتونست؟...

الک و ایزی سعی داشتند جو متشنجی که در طی فقط چند ثانیه به وجود اومده بود رو آروم کنند.
ایزی روبروی جیس رفت و بازوش رو محکم گرفت تا به سمت مگنس حمله‌ور نشه.
–جیس، کافیه!

الک، کنار مگنس ایستاد و دستش رو روی دست مشت شده‌اش گذاشت. مگنس به طرف الک برگشت. توی چشم‌های دریایی فرشته‌اش، آرامش موج میزد. غم سنگینی توی قلبش نشست. سرنوشت الکساندرش قرار نبود مثل نسخه موازیش بشه. قرار نبود اینحور باشه...
الک سرش رو تکون داد و فشاری ‌‌به دستش وارد کرد. مگنس پلکی زد، و الک باز هم تونست همون چشمای قهوه‌ای مهربون همیشگی رو ببینه. لبخند کمرنگی‌ زد و دست دیگه‌اش رو روی شونه‌اش گذاشت.
مگنس با تأسف و غم به طرف جیس برگشت.

–میخوای بذاری یه الکساندر دیگه هم از دست بره؟ یه پربتای دیگه هم زجر بکشه؟ یه خانواده‌ی دیگه از هم جدا شه؟ یه آیدیریس دیگه برای همیشه به افسانه‌ها بپیونده؟ واقعا میخوای بذاری همه چیز نابود شه؟!
صدای مگنس متاسف بود. مثل خبر از آینده‌ای غمگین...

جیس چیزی نگفت. هنوز هم به مگنس خیره بود. این بار بدون حس. به الکی که کنار اون وارلاک ایستاده بود نگاه کرد. قلقلک آزار دهنده و محوی از عصب‌های بدنش گذشت. 
شبیهش بود... بی اندازه شبیه به پربتای خودش بود... همون موهای شب‌رنگ شلخته، همون خط فک محکم و مقاوم، همون چشم‌ها... همون تیله های آسمونی مصمم... همونی که میشد از نگاهش‌ پاکی رو خوند.
اما...

اون پربتای خودش نبود... اون مرگ پربتای خودش رو دیده بود. حس کرده بود. اون دیگه روحی نداشت که براش مهم باشه. به اون ربطی نداشت که دیگه چه کسی قراره زجر بکشه. نسخه دیگه‌ای از خودش؟ خب به اون چه ربطی داشت؟ چرا اون باید خوشحال باشه در حالیکه جیس هر شب با درد نفس گیر شمشیر توی سینه‌اش از خواب میپرید؟ وقتی حتی معلوم نبود که اون نسخه از خودش، هنوز دختری که تمام دنیاش بود رو داره یا نه.

اون همه چیزش رو از دست داده بود. برادرش، پربتاش، نیمه‌ی روحش... و عشقش. دختری که عاشقانه می‌پرستیدش، و بخاطر رفتارهای جنون‌وار جیس بعد از مرگ الک، مجبور به ترکش شد. زمان هایی که با وحشت از خواب می‌پرید و هیچ چیز به یاد نداشت. و تنها شیطانی منفور رو میدید که برادرش رو‌ سلاخی کرده بود.

شیطان مو قرمزی که با وقاحت میخندید و شمشیر زهرآگین رو وارد قلب‌ برادرش کرده بود. و زمانیکه جیس بهش حمله میکرد و خنجر تیزش‌ رو روی شاهرگ گردن شیطان میگذاشت، کلاری رو روبروی خودش میدید که با وحشت و چشم‌هایی ملتمس و گریان، بهش التماس میکرد که بیدار شه.
و آخرین باری که واقعا داشت اونو میکشت... آخرین دفعه ای که کلاری تونست جون سالم به در ببره و بعدش، برای همیشه ترکش کرد.

چرا باید الک‌های دیگه زنده میبودند وقتی که پربتای خودش دیگه نفس نمیکشید؟

جیس نگاهش رو از الک برداشت. چشم های ملتمس ایزی رو نادیده گرفت و بازوش رو از دست ایزی بیرون کشید. بدون نگاه کردن به کسی، فقط یک جمله گفت، و از اتاق بیرون رفت.
–همین الان گورتونو گم کنین و هیچ وقت هم برنگردین. دفعه‌ی بعد، بخششی در کار نیست.
***

ᴏᴛʜᴇʀ ᴡᴏʀʟᴅs , ᴏᴛʜᴇʀ ᴜs (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora