ᴘᴀʀᴛ 3

381 84 17
                                    

فرد تازه وارد با ناباوری و چشمانی که سریعا لبالب پر از اشک شدند، به الک خیره شد. بی‌حال به چارچوب در تکیه داد و تلاش کرد خودش رو سرپا نگه داره.
حتی میترسید پلک بزنه و ناگهان همه چیز ناپدید بشه.
قطره اشکی از چشمش پایین چکید و دستش رو روی دهنش گذاشت.

الک و مگنس هم با تعجب به نسخه کاملا متفاوت از ایزابل خیره بودند.
اون دختر هیچ شباهتی به کسی که میشناختند، نبود.
ایزی همیشه آرایش داشت و حتی یکبار هم اونو بدون رژ موردعلاقش، که خیلی پررنگ روی لب‌هاش میکشید، ندیده بودند.
و خدای بزرگ! اصلا نمیشد لباسهایی که میپوشید رو توصیف کرد‌.
و الان...دختری رو بدونِ حتی یک خط چشم ساده و لباس مشکی خیلی معمولی میدیدند.

جیس کنار ایزی ایستاد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. به طرفش خم شد و توی گوشش چیزی گفت. ایزی به جیس نگاه کرد و بعد از چندثانیه سرش رو تکون داد.

-"شماها میتونید برید."
جیس رو به شدوهانترهای نگهبان گفت. اونها سری تکون دادند و بیرون رفتند‌.

و حالا تنها افراد داخل اتاق، الک و مگنسی بودند، که به نسخه‌های دیگری از جیس و ایزابل با نگاهی سردرگم خیره بودند.

-"خب، بچه‌ها ببینید، ما نمیدونیم اینجا چه اتفاقی افتاده، ولی باید بدونید که ما دشمن شما نیستیم! و خیلی ممنون میشیم اگر توضیح بدید اینجا چه‌خبره!"
مگنس با بی‌صبری پرسید.

ایزی و جیس نگاهی به هم انداختند.
-"برای چی به اینجا اومدین؟"
جیس به مگنس نگاه کرد.

-"محض رضای فرشته، جیس! ما وقتی برای این حرفا نداریم. دنیای من در خطره و ما باید هرچه سریعتر برگردیم. تنها دلیل اومدنمون به اینجا کتابیه که توی دنیای خودم نابود شده و فقط در این نسخه از دنیاهای موازی وجود داره. اون کتاب میتونه دنیای من رو نجات بده. و از قتل عامی که قراره اتفاق بیفته جلوگیری کنه."
الک بدون مکث صحبت کرد. واقعا از این رفتارهای عجیب خسته شده بود، و واقعا در وضعیتی نبودند که حتی دقیقه‌ای رو هدر بدند.

-"کدوم کتاب؟"
جیس با اخم به الک نگاه کرد.

-"یه کتاب باستانی جادوگری که اسرار ایدوم داخلش نوشته شده. تمام متون اون به رمزه و وارلاک‌های زیادی نیستن که بتونن اون رو بخونن. البته من جزو اون دسته‌ایم که خوندن اون کتاب براشون به راحتی آب خوردنه."
مگنس چشماشو چرخوند و با ابرویی بالا رفته، مغرورانه به جیس نگاه کرد.

-"حالا با خوندن یه کتاب نمیشه گفت وارلاک توانایی هستی!"
-"اوه! جدا؟ شرط میبندم اصلا نگاهت از فاصله خیلی دور هم به اون کتاب نیفتاده."
-"هاه! من اون کتاب رو توی دستم گرفتم! ولی بنظر میرسه اون کسی که حتی از فاصله دور نگاهش به کتاب نیفتاده، یه نفر دیگه باشه. چون یادم میاد که گفتین اون کتاب توی دنیای خودتون نابود شده!"
-"به این معنی نیست که چند قرن قبل از اینکه تو حتی وجود داشته باشی اون کتاب نبوده و من نخونده باشمش!"
-"آره آره! اون غرور مسخره وارلاک‌ها! اعتراف به اشتباه همیشه سخته!!"

ایزی و الک با تعجب به بحث بین مگنس و جیس نگاه میکردند.
هردو توی این فکر بودند که بعضی چیزها هیچوقت عوض نمیشه.

-"شما دوتا! بهتره تمومش کنین. واقعا مثل بچه های کوچیک شدین که سعی دارن اثبات کنن نقاشیشون بهتر از اون یکیه."
ایزی بالاخره با صدایی گرفته، صحبت کرد.

-"اون کسی که شروع کرد من نبودم."
جیس نگاه چپ چپی به مگنس انداخت.

-"البته! و منم اون شادوهانتری نیستم که همیشه فکر میکنم خیلی خفنم، در حالیکه خیلی حوصله سر برم!"
مگنس دست به سینه نشست و با نیشخند به جیس خیره شد.

جیس با چشمی ریز شده، خصمانه به مگنس نگاه کرد و قبل از اینکه بتونه جوابی بده، ایزی دستشو روی دهنش گذاشت.

-"گفتم تمومش کنین!"
ایزی با صدای تقریبا بلندی گفت.

الک به مگنس نگاه کرد و بهش فهموند که دیگه کافیه. مگنس صدایی از خودش درآورد و بی‌حوصله چشماشو چرخوند.

ایزی با جدیت به جیس، و بعد مگنس نگاه کرد، و وقتی مطمئن شد که دیگه بحثی در کار نیست، دستشو از روی دهن جیس برداشت.

-"حالا میشه بگین اون کتاب کجاست؟"
الک به جیس و ایزی نگاه کرد.

ایزی با تردید لبشو گاز گرفت.
-"پیش مگنس‌ـه."

مگنس ابرویی بالا انداخت.
-"اوه البته! مشخصه که هر دنیایی نیاز به یک مگنس بین داره تا نذاره ضریب هوشی ناچیز بعضیا روی بقیه تاثیر بذاره."

الک خندش گرفت. مگنس هیچوقت دست از بحث کردن با جیس برنمیداشت. فرقی هم نداشت که اون جیس مال کدوم دنیا باشه!

-"باشه، پس میشه ما رو پیشش ببرید تا کتاب رو ازش بگیریم؟"
الک، قبل از اینکه دوباره بحث بین جیس و مگنس شروع بشه، پرسید.

-"نه!"
جواب قاطع و محکم جیس، متعجبشون کرد.

-"چرا نه؟!"
الک با اخم پرسید.

-"آخه...یه مشکلی وجود داره."
ایزی با لحنی ملایم تر دلیل آورد.

الک و مگنس منتظر به ایزی نگاه کردند. ولی انگار هیچ کدوم از اونها قصد صحبت نداشتند.

-"ایزی! الک توضیح داد که زمان برای ما مهمه، و هرچه زودتر باید برگردیم تا جلوی اتفاق وحشتناکی که قراره بیفته رو بگیریم. لطفا بهمون بگو که چه مشکلی وجود داره."
مگنس با مهربونی به ایزی نگاه کرد و با لحن ملایمی ازش خواهش کرد.

ایزی به الک نگاهی انداخت و دوباره چشم‌هاش اشکی شد.
-"من نمیتونم به مگنس درباره شماها بگم."

الک و مگنس با‌ تعجب به ایزی نگاه کردند.
-"برای چی؟"
الک به ایزی نزدیکتر شد.

-"آخه...اون تازه حالش بهتر شده، و من نمیتونم دوباره اونطور ببینمش."
ایزی با صدای آرومی گفت.

-"و چرا با دیدن ما حالش بد میشه؟"
مگنس اخم کرد.

-"با دیدن تو نه، اون.‌"
ایزی به الک اشاره کرد.

-"چرا؟..."
مگنس خیلی اروم پرسید.

ایزی سرشو پایین انداخت و کوتاه نفس کشید.
-"آخه...توی این دنیا، یعنی توی این نسخه از دنیاها..."
الک و مگنس منتظر به دهن ایزی خیره شدند.
ایزی زمزمه کرد.
-"الک مُرده..."
و بعد از این حرف، سکوت سردی بر اتاق حاکم شد.
***

ᴏᴛʜᴇʀ ᴡᴏʀʟᴅs , ᴏᴛʜᴇʀ ᴜs (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora