هنوز هم آخرین تصویر الکساندر جلوی چشم های مگنس بود. الکساندری که زنده بود، نفس میکشید و به مگنس اطمینان میداد که قرار نیست اتفاق بدی بیفته.
الکساندری که بهش قول داد زنده برمیگرده! قول داد خیلی سریع همه چیز درست میشه و شب در خونه خودشون، توی بغل هم خواهند بود.
دستهای گرمی که صورتش رو قاب گرفته بودند و لب هایی که آخرین بوسه رو گذاشتند.
و مگنسی که از شدت دلهره نتونست طعم اون بوسه رو درست به خاطر بسپاره و فقط در فکر حس بدی بود که به قلبش چنگ میزد.
و بعد، پورتالی که به سمت مرگ باز کرد...
مگنس هیچوقت دست از سرزنش خودش برنداشته بود. بااینکه همه بهش میگفتند که اون مقصر هیچ اتفاقی نیست، اما نمیتونست به این فکر نکنه که اون برای الکساندرش پورتال رو باز کرد و او رو به آغوش مرگ فرستاد.
شاید اگر بعد از توهین و سماجت های کلیو او رو خاکستر کرده بود، هیچوقت این اتفاق ها نمیفتاد.
بااینکه در آخر کلیو بخاطر قتل عام جمعیت عظیمی از شدوهانترها، با تصمیم شورای بین دنیای زیرین و نفیلیم ها اعدام شد، اما هیچ کدوم از افراد بی گناهی که برای غرور یک فرد بی لیاقت کشته شدند، به زندگی برنگشتند.
ای کاش زمان به عقب برمیگشت...
مگنس یقهی لباس سیاهرنگش رو صاف کرد و دستی به کتش کشید.
به طرز عجیبی آروم بود. انگار هنوز باور اینکه قراره الکساندر به خونهاش پا بذاره، در ذهنش جا نیفتاده بود.
در تاریکی اتاق به تصویر خودش توی آیینه خیره بود. به چشم های خودش نگاه کرد.
چرا بعد از دوسال باید دوباره ببینتش؟ کسی ک مطمئنا مال اون نبود. کسی که میدونست فقط یه تندیس دروغین از فردیه که سال ها پیش میشناخت، و در دنیای خودش، دیگه وجود نداشت.
چرا بعد از دوسال باید این اتفاق بیفته؟ چرا سال ها قبل اون نسخه های موازی به اینجا نیومدند؟ چرا اون موقعی که دنیای خودشون در خطر بود، اون ها هم به این وضع نیفتادند تا حداقل شاید با کمک هم جلوی همه چیز رو میگرفتند؟ چرا الان؟...
ضربه ای به در اتاق خورد. مگنس بدون چشم برداشتن از تصویر خودش، آروم جواب داد.
–بیا داخل.در به آرومی باز شد و ایزی داخل اتاق اومد.
–اونا اینجان...استرس مثل برق از بدن مگنس گذشت و نفسش حبس شد. دندون هاش رو روی هم فشار داد و گوشه کتش رو محکم گرفت.
ایزی قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی بازوی مگنس گذاشت.
اما مگنس بی توجه به اون، هنوز هم به آیینه خیره بود.
ایزی مدتی به نیم رخ مگنس خیره شد و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
ᴏᴛʜᴇʀ ᴡᴏʀʟᴅs , ᴏᴛʜᴇʀ ᴜs (Complete)
Fanfictionخلاصه: مگنس و الک برای پیدا کردن کتاب وردهای تاریک به دنیای موازی سفر میکنند... کتابی که میتونه جلوی اتفاقات وحشتناکی که قراره توی دنیای خودشون بیفته رو بگیره. ولی اونها خبر ندارن که درون اون دنیای موازی چی انتظارشونو میکشه...جایی که قراره نسخه دیگه...