🌘✨Chapter 13✨🌒

507 101 15
                                    

🔥تصمیم🔥

"زمان:حال. مکان: سئولمنزل کیم تهیونگمقصد: فرودگاه بین المللی سئول "

-فرودگاه؟
-بله.
به محض تایید گرفتن از جونگ کوک مرد نسبتا میان سال پشت فرمون به سرعت پیاده شد و همونطور که به سمت چمدون ها قدم بر می داشت در رو نیمه باز به حال خودش رها کرد. پسر کوتاه تر با ملایمت خاصی سمت صندوق عقب رفت تا تو چیدن چمدون ها به راننده کمک کنه و علارقم اصرار های مرد برای نشستن تو ماشین کنارش ایستاد و لبخند زد. این حقیقت که از زمان بیرون اومدن از خونه و منتظر آژانس شدن ته حتی کوچک ترین نگاهی بهش نینداخته بود داشت بدجوری قلبش رو فشار می داد. شاید به طرز مزحکی امید داشت پسر سرد توی ماشین اشک هاش رو ببینه و علت این حالش رو بپرسه اما مثل همیشه تنها چیزی که از ستاره ی شانس نصیبش می شد بی توجهی محض بود. پس خیره به کتف تنها کسی که تو تمام این سالها داشت به اشک های بی صداش ادامه داد. حقش بود. خودش می دونست داره چه بلایی سر خودشون و آیندشون میاره و شاید تا جایی که مربوط به خودش می شد چندان هم اهمیت نداشت. اما قاطی کردن تهیونگ تو چیزی که می دونست می تونه براش دست به قتلش بزنه دیگه خیلی نامردی بود. حتی نمی تونست ری اکشن ته رو به درخواست وقیحانش تصور کنه. فکر کردن به اون لحظه باعث می شد بند بند وجودش از شدت وحشت بلرزه و معدش با حالت بدی به هم بپیچه. اما چیزی که تنفرش رو از خودش به بالاترین حد می رسوند این بود که می دونست در واقع داره از حس مسئولیت ته نسبت به خودش سوء استفاده می کنه. پسر کنارش تحت هیچ شرایطی رهاش نمی کرد و خب، مگه پستی شاخ و دم داشت؟
متوجه نبود ریزش اشک هاش همچنان ادامه داره. کم کم داشت پشیمون می شد. از همه چی. انگار تازه داشت می فهمید داره با زندگیش چیکار می کنه اما لعنت مگه راه برگشتی مونده بود؟ نه! جاده پشت سرش لحظه به لحظه نابود می شد و ماشین اجازه ی توقف نداشت ولی مگه این راهی نبود که خودش انتخاب کرده بود؟ مگه زندگیشون بعد از وارد این بازی شدن زیر و رو نمی شد و مگه هر موفقیتی بها و تاوانی نداشت؟ دوستی و حس برادرانشون به هم می تونست بهایی باشه که برای یک عمر زندگی راحت پرداخت می کرد. این دنیا جایی برای آدم های احساساتی و نوع دوست نداشت و قرار نبود بهشون یه زندگی راحت و پر از خوشبختی بده. قرار نبود آرزو ها و عقده های تمام بیست و یک سال عمرش رو براش جبران کنه تا وقتی چیزی به اسم قلب توی سینش می تپید. ورود به چرخه ی ثروت به از بین بردن همه ی نخ هایی که تورو به گذشته وصل می کردن وابسته بود و جونگ کوک با قبول کردن اولین پیش پرداخت کاریش نصفشون رو بریده بود. و نصف دیگه اش رو باید تو سان فرانسیسکو با له کردن عزیز ترین آدم زندگیش می برید. ته هم قبول می کرد و کنار میومد. البته باید!
نفهمید چقدر طول کشید تا با صدای راننده متوجه ی ورودی فرودگاه بشه. باز هم تا می خواست خودش رو جمع کنه با صندلی خالی کنارش مواجه شد که نشون از پایین رفتن تهیونگ می داد و قلبش رو برای هزارمین بار توی سینه اش مچاله می کرد. این مدت رسما طولانی ترین زمان قهر پسر بزرگتر با خودش بود و تحمل هر ثانیه اش داشت سخت و سخت تر می شد. پس چطور می خواست بقیه ی عمرش رو با آدمی که حتی نگاه سردش رو ازش دریغ می کرد سر کنه؟ قبول می کرد و کنار میومد. البته باید.
تمام مدتی که مشغول حساب کردن با راننده و پایین آوردن چمدون هاشون بود ته رو می دید که دنبال یکی از کارگر های فرودگاه برای حمل وسایلشون می گرده. اما مثل اینکه اشتباه فکر می کرد چون فقط یک ثانیه قافل شدن از اون پسره ی مرموز کافی بود تا صدایی زیر گوشش بپیچه که به هیچ عنوان انتظار شنیدنش رو حداقل در اون لحظه نداشت:
-اجازه می دید تو حمل چمدون هاتون بهتون کمک کنم جناب جئون جونگ کوک حرومزاده؟
بکهیون با لحنی که داشت جون می کند کنترلش کنه غرید و نچندان ملایم بازوی دونسنگ احمق و زیادی شجاعش رو چنگ زد. حیف که نمی خواست جلوی شاهزاده و جونمیویی که تازه وارد جمعشون شده بودن شخصیت کوک رو پایین بیاره وگرنه انگشت هاش برای نوازش خط فک تیز پسر رو به روش به شدت آماده بودن. قیافه ی بهت زده و در عین حال عصبانی جونگ کوک به خوبی حدس های توی سر هر پنج نفر منهای چانیول رو تایید می کرد و خبر از تصمیمات ناخوشایندی می داد اما هیچکدوم قرار نبود اجازه بدن اتفاقی بیوفته که کوچیکترین برادرشون رو به خطر بندازه. هرگز!
-فکر می کردم بیشتر از اینا راز دار باشی ته.
صدای سرد پسر کوچیکتر توی گوش هر شش نفر پیچید اما مردمک های لرزونش روی قامت سیاه پوشی می چرخید که پشت به همشون ایستاده بود و سیگار پنجمش رو دود می کرد. مگه این همون چیزی نبود که می خواست؟ مگه تمام ثانیه های شب قبل رو دعا نکرده بود که تهیونگ جلوی خاکستر شدن زندگی ناآروم و نچندان دوست داشتنیشون رو بگیره؟ چند بار خودش رو برای زیر بار مشت لگد ته رفتن آماده کرده بود تا هر طور که شده به حرف بیاد و بگه چه تصمیم وحشتناکی توی سرش داره؟ که نره! که امضاش پای اون قرارداد لعنتی نرسه که توی منطقه ی امن زندگیش بمونه پس چرا حالا که تمام این اتفاقات افتاده بود حس می کرد زیادی دیره؟ جاده ی پشت سرش خراب شده بود و دیگه راهی برای برگشت وجود نداشت. اکیپی که همیشه فرشته ی نجاتش بودن دیر رسیده بودن. خیلی دیر...
-واو! دارم حرفای جدید می شنوم. تبریک می گم حالا یه مفهوم جدید به اکیپمون اضافه شده بچه ها! راز!
لحن بی حس و نگاه خالی کیونگسو عرق سرد شد و کمر جونگ کوک رو سوزوند. چطور تا قبل از قرار گرفتن توی همچین موقعیتی اینقدر ساده و راحت تصورش کرده بود؟ مگه می تونست نسبت به دلخوری ای که از تک تک چهره های عزیز دورش ساطع می شد بی تفاوت بمونه؟ با چه خیالی فکر کرده بود می تونه راحت ازشون بگذره و برای همیشه ترکشون کنه؟ جدایی همیشه اینقدر سخت بنظر می رسید یا اینبار در حد مرگ دردناک جلوه می کرد؟ چشم هاش به سوزش افتاده بودن اما دیگه نمی تونست گریه کنه. نه حالایی که باید برای اولین بار با زل زدن به چشم های تنها خانواده ی باقی مونده اش رو زمین دروغ می گفت. نه وقتی که باید از همیشه جدی تر و راحت تر به نظر می رسید. واقعا دروغ گفتن اینقدر سخت بود یا برمی گشت به آدمش؟
-شلوغش نکنید. یه رب دیگه پروازمون می پره برسم سان فرانسیسکو بهتون زنگ می زنم.
با صدایی که به زور ثابت نگهش داشته بود گفت و سعی کرد بدون نگاه به چشم های منتظر و دلخور رو به روش چمدونش رو برداره و بره داخل اما با برداشته شدن چمدونش توسط جونگده و راه افتادنش سمت پارکینگ حس کرد می خواد از شدت بیچارگی فریاد بزنه. چرا داشتن همه چیز رو سخت تر می کردن؟
-هیونگ بچه بازی رو تموم کن ما همینجوریش هم دیر کردیم.

تقریبا پشت به هیکل شش نفری که داشتن ازش دور و دورتر می شدن داد زد اما زودتر از چیزی که فکرشو بکنه با فریادی بلندتر از بک جواب گرفت.
-اونی که داره بچه بازی درمیاره تویی کوک. تا توضیح ندی داری چه غلطی می کنی اجازه نمی دم حتی به بلیطات نگاه کنی چه برسه به رسیدن به پروازت. حالا هم اون لنگای بی خاصیتت رو تکون بده زیادی عقب موندی.
شنیدن لحن جدی هیونگش باعث شد کلافه لعنت نچندان آرومی رو داد بزنه و سرش رو با عجز بین دست هاش بگیره. می دونست وقتی بکهیون و کیونگسو تصمیمی بگیرن هیچ چیز نمی تونه کاری کنه که از تصمیمشون برگردن پس باید فکر دیگه ای می کرد. نگاه نامطمئنی به تابلوی بزرگ نصب شده روی دیوار سالن انتظار انداخت که پرواز سئول-سان فرانسیسکو رو برای پنج دقیقه ی آینده نشون می داد و امیدش رو برای رسیدن به مقصد ناامید می کرد اما مسلما کارفرمای جدیدش اجازه نمی داد یکی از بزرگترین شانس های کمپانیش به همین راحتی از دست بره. نه وقتی که همه چیز تازه داشت شروع می شد.
صدای بوق ممتدی که از ماشین نقره ای رنگ بک نشأت می گرفت تو جاش پروندش و باعث شد از گرداب افکار نچندان جالبش نجات پیدا کنه. می تونست ماشین کیونگسو رو ببینه که جلوتر از بکهیون راه افتاده بود و حالا داشت تقریبا از پارکینگ خارج می شد. حداقل خدارو برای بودن شاهزاده کیم و جونمیون توی ماشین شکر می کرد چون نمی دونست باید چطور از زیر سنگینی سکوت هیونگ بزرگترش بیرون بیاد. لگد محکمی به سنگ جلوی پاش زد و گوشیش رو با حرص از جیبش بیرون کشید تا به کارفرماش خبر بده نتونسته به پروازش برسه. گیر افتاده بود و راه فراری نداشت! البته فعلا!

Exileds ✨🌘Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ