🌘✨Chapter 10✨🌒

566 93 1
                                    

🔥تغییر🔥

"زمان: حال"
"مکان: سئول - بازار دونگ دائه مون - مرکز خرید Doosan Tower "

ماشین رو خیلی سریع جایی که مانع تردد عموم نشه پارک کرد و به سمت بک که کنارش نشسته بود متمایل شد. اینطوری می تونست شاهزاده کیم رو هم در حالی که دقیقا پشت بکهیون به صندلی تکیه داده و با چشم های درشتش بیرون رو نگاه می کنه ببینه.
-خب دوستان معذرت می خوام که فقط در این حد می تونستم باهاتون همکاری کنم.
-چی؟
بلافاصله بعد از اتمام حرفش، صدای معترض بکهیون تو فضای کوچیک ماشین پیچید اما کیونگسو می دونست اگر بهش مجال حرف زدن بده تمام نقشه هاش نقشه بر آب می شن پس سریع با نگاه خطرناکش به دوست راحت طلبش توپید:
-من مثل تو دو تا پام فلج نیست که نتونم برم سر و کار و دو هفته تو خونه بیکار بشینم خب؟ محض اطلاعات گالری رو هوا مونده و اون احمقا هم تا من بالاسرشون نباشم تکون نمی خورن. تا همینجاش هم خیلی بهت لطف کردم که آوردمت تا اینجا.
-کاری که آژانسم می تونست انجام بده.
-بی لیاقت.
با لحن نیمچه دلخوری رو به بک زمزمه کرد و لبخند کمرنگ از سر بیچارگی دوستش رو دید. بعدا می تونست حسابی به این حالتش بخنده اما حالا باید ظاهر جدیش رو حفظ می کرد. نه کاری تو گالری داشت و نه کارمنداش آدم های وظیفه نشناسی بودن که چیزی رو هوا بمونه اما این بهترین فرصت برای نزدیک کردن دو آدم کنارش بهم بود. کیونگسو نگاه صادق شاهزاده رو باور داشت و می خواست بک هم اونو باور کنه. با اینکه وجود چانیول از ریشه غیر قابل هضم و تخیلی بنظر می رسید اما حالا این اتفاق درست از وسط زندگی بهترین رفیقش بیرون زده بود و کنار نیومدن باهاش و عذاب دادن خودش فقط همه چیز رو بدتر می کرد. مرد غریبه راجب خوب بودن جای سهون بهشون اطمینان می داد و با قاطعیت از در امان بودنش حرف می زد و تنها کسی که می تونست چنین ایمانی رو بهشون بده فقط خودش بود. نه تنها کیونگسو بلکه همه، حتی بکهیون هم میزان شرمندگی چانیول رو خیلی واضح می دیدن و یطورایی ته دلشون باور داشتن اون بزرگترین قربانی این داستان عجیب و غم انگیزه. شاهزاده حتی ناپدید شدن سهون رو هم تقصیر خودش می دونست و بیشتر از همه بابتش عذاب می کشید پس کیونگ علت دیگه ای برای ادامه ی این جنگ روانی نمی دید. شخص جدید بینشون یک انسان بی پناه و درمونده بود که برای مواجه شدن با این دنیای عجیب احتیاج به کمک داشت و اکیپ شش نفره اشون با کمال میل برای اینکار آماده بودن. اما اول از همه باید نزدیکترین فرد به شاهزاده برای این آتش بس پیش قدم می شد و کیونگسو حتما این کار رو براش انجام می داد. البته به روش خودش!
صدای باز شدن در ماشین رشته ی افکارش رو پاره کرد و نگاهش رو سمت بکهیونی کشید که سعی داشت با استفاده از عصا هاش بایسته. با به یاد آوردن چیزی که توی صندوق عقب داشت نیشخند زد و بدون توجه به شاهزاده ی متعجب از ماشین بیرون پرید. و چند ثانیه ی بعد بود ک کیونگ با ویلچر سورپرایزیش رو به روی بکهیون ایستاد و لبخند پت و پهنش رو نشونش داد.
-تادااااا! اونطوری نگام نکن بیون. قبلا هم گفته بودم خواهر پرستار داشتن خیلی جاها به درد می خوره.
-شرط می بندم سویانگ از این جریان خبر نداره و تو باز با اسم اون بیچاره ویلچر دزدیدی.
با اینکه ته دلش واقعا از هدیه ی غافلگیر کننده ی کیونگسو خوشحال شده بود و قبلش از عذای راه رفتن با این عصاها داشت سکته می زد، می دونست اگر پسر رو به روش بفهمه که لطف بزرگی بهش کرده قطعا مرز های مدیون بودن رو جا به جا می کنه پس قید بروز خوشحالیش رو زد و سعی کرد لحظه ای که باسنش سطح راحت ویلچر رو لمس می کنه لبخند نزنه.
-بک، لطفا بهش سخت نگیر خب؟ بخاطر خودت می گم.
سرش رو بالا آورد و تو چشم های نگران کیونگسو خیره شد. خوب معنی جمله اش رو می فهمید و دقیقا از ثانیه ای که با قلب تپنده اش روی صندلی ماشین جا گرفت و دویدن رو برای نفس نفس زدنش بهونه کرد، همین تصمیم رو گرفته بود. نمی دونست به چه دلیل ماورایی ای حس بدش به شاهزاده شبیه به حبابی از تلقین به نظر می رسه. انگار که هیچ کدوم از اتفاقای ممکنه علتی برای تنفر یا حتی شکاک بودن به هم خونه ای جدیدش بهش نداده باشن و اون با تمام توان سعی کرده باشه این حس هارو تا به اون لحظه به زور توی وجودش نگه داره، حالا قلب دیوونه اش تنها با بستن تیکه پارچه ی باریکی دور رشته های لخت مشکی رنگ حباب رو ترکونده بود و جمله ی "اون برای گناهکار بودن زیادی معصومه" رو تو صورتش می کوبید. نمی خواست باور کنه یک جایی ته قلبش می دونه چانیول مقصر گم شدن برادرش نیست و تمام این مدت سعی داشته با گردن یکی انداختن شرایط رو برای خودش آسون تر کنه. اینکه تو تاریکی شب یکی باشه که بخاطر تمام ظلمایی که زندگی در حقت کرده لعنتش کنی می تونست هضم خیلی چیزارو راحت تر کنه اما حالا که با خودش و قلبش رو راست شده بود، دیگه دلیلی برای آزار روحی مرد بلند تر نداشت.
-اوه شاهزاده، پس تونستید راحت درو باز کنید!
صدای کیونگسو به زمان مکان برگردوندش. نگاهش رو از زمین کند و به مرد جذابی داد که تو اون کت و شلوار یشمی رنگ در حد مرگ نفس گیر شده بود. اولین بار بود که موهاش چنین حالتی داشت و بکهیون نمی تونست انکار کنه استایل چانیول شبیه سلبریتی ها، عکاس ها یا نقاش هاییه که همیشه تو ذهنش داره. ناخوداگاه چانیول رو توی لباس های سلطنتی بین دختر هایی که براش جون می دن تصور کرد و خیلی خفیف خندید. مطمئن بود شاهزاده ی عجیب و غریبشون خواهان زیاد داشته.
-راحت باشید کیونگسو شی. چانیول صدام کنید. به هر حال ممکنه بین مردم خیلی مرسوم نباشه.
با چشم هایی که رسما رو به جهان بیرون برق می زد گفت و لبخند دندون نماش رو به رخ دنیا کشید. بکهیون می تونست احساسات چانیول رو خیلی راحت از چشم های خاکستریش بخونه. چشم هایی که خیلی کلیشه وار آیینه ی قلبش بودن و حالا به پسر کوتاه تر این باور رو می دادن که حتما اولین نویسنده ای که از اصطلاح "چشم های آیینه ای" استفاده کرده یک مرد آتلانتیسی رو توی آغوشش داشته چون لعنت، هیچوقت چنین چیزی رو جز توی کتابها ندیده بود.
-برام سخته. اما الان این یه دستوره؟
هر دو مرد به این شوخی بی مزه خندیدن و پسر ویلچر نشین پوکر به نقطه ای بین مردم خیره شد. کیونگسو که تصور می کرد حوصله ی بکهیون در آستانه ی سر رفتنه سریع خندش رو جمع و جور کرد تا دوستش رو پشیمون نکنه:
-خب شاهزا.چانیول شی، من ازتون معذرت می خوام که باید برم محل کارم و نمی تونم طی این خرید هیجان انگیز همراهتون باشم. بکهیون راهنماییتون می کنه. فقط ازتون یه خواهشی دارم، ویلچر بکهیون رو در طی مسیر هل بدید. فقط کافیه دو دسته ی پشتش رو بگی...
-نیاز به توضیح نیست کیونگسو شی. طرز استفاده اش رو بلدم و احتیاجی به خواهش نیست. من به بکهیون شی خیلی مدیونم. راجب جمله ی اول هم دلیلی برای معذرت خواهی وجود نداره. ازتون بابت رسوندنمون با ماشین هم ممنونم و متشکرم که برامون تا این حد وقت گذاشتید.
بکهیون می خواست برای چهره ی متعجب کیونگ و چشمای از حدقه در اومده اش بمیره. رسما داشت جون می کند که بلند بلند به حالت دوستش نخنده چون فقط خودش می دونست شاهزاده ی آتلانتیسی تمام هفته رو جلوی تی وی نشسته و تقریبا قبل از بیرون اومدن از خونه هم خیلی چیز های عامیانه ی زندگی مثل شناخت وسایل نقلیه یا تغییرات ساختمون ها و حتی مسائل زیادی راجب سیاست و سیستم ریاست جمهوری و غیره و غیره رو فهمیده. البته با توجه به کسب اطلاعات خودش راجب پیشینه ی شاهزاده هم نباید این واقعیت بزرگ که آتلانتیس یک سرزمین فوق پیشرفته بوده و احتمالا بخش کثیری از اختراع های بشر خیلی زودتر در اون مکان جادویی اتفاق افتاده رو نادیده بگیره. و نگاه چانیول به ویلچر مهر تاییدی به فرضیه ی بکهیون راجب رو به رویی چانیول با نسخه ی مدرن شده ی اختراعات بشر بود.
کیونگسو که همچنان در بهت به سر می برد و از افکار بکهیون خبر نداشت، دستپاچه تعظیم سریعی کرد و با بالا آوردن سرش یکی از لبخند های معروف و دلنشینش رو روی لب هاش نشوند و دست تازه وارد جذاب رو بین انگشت های ظریفش فشرد:
-عا...معذرت می خوام بابت وسواس شدیدی که نسبت به اطرافیانم دارم. بک و بقیه با این رفتار هام آشنان. حقیقتش من هر کاری برای آرامش اشخاص مهم زندگیم می کنم و اگر پشت هم دارم جلوتون خراب کاری می کنم بندازینش گردن همین اخلاق مزخرفم.
چانیول که متوجه ی معذب شدن کیونگسو در برابر خودش شده بود خنده ی با صدایی کرد. هر کسی که در حد یک روز با مرد رو به روش آشنایی داشت به راحتی می تونست بفهمه که این پسر با قلب شفافش از دو عنصر فداکاری و مسئولیت پذیری تشکیل شده و درک این مسئله برای فردی با ضریب هوشی چانیول اصلا سخت بنظر نمی رسید. افرادی شبیه به کیونگ بیشتر وقتشون رو صرف مراقبت از اطرافیان و اطمینان از راحتی و آرامششون می کردن و فرقی نداشت که شخصی که وارد دایره ی اشخاص نزدیک زندگیشون می شه دو روزه اومده یا دو سال، به همون اندازه براشون وقت و انرژی می زاشتن و تمام عشق قلبش رو بهشون هدیه می دادن و چانیول با تمام وجود می دونست این افراد چقدر شکننده، آسیب پذیر و تنهان. اون ها تمامشون رو صرف بقیه می کردن و همیشه یه گوشه از قلبشون دنبال کسی بودن که شبیه خودشون بهش اهمیت بده. شاهزاده تمام این حس هارو می فهمید و با تمام قلبش به انسان رو به روش احترام می زاشت. دنیا بدون کیونگسو ها شبیه نقاشی بدون رنگ بود.
-سعی نکن این بعد وجودت رو کنار بزاری. همیشه احساس می کنی به دنیا اومدی که خودت رو وقف دیگران کنی اما بزار بهت بگم که باید بخشی از وجودت رو برای خودت باقی بزاری. بی منت محبت می کنی اما حواست باشه این محبت رو کجا خرج می کنی. از کسی توقع نداشته باش لطف های همیشگیت رو مثل روز اول بفهمه و همون ری اکشن رو بهش نشون بده. اون ها به پروانه ای که بی وقفه دورشون بگرده عادت کردن پس گاهی خودت رو ازشون دریغ کن تا جای خالیت اهمیت وجودت رو یادشون بیاره. تو یکی از ارزشمندترین هدیه های خدا به دنیایی پس سعی نکن از قلب کمیابت یه سنگ بسازی. خودت باش اما خودی که یاد می گیره اون عشق بی نهایت وجودشو اول از همه خرج خودش کنه. خودتو دوست داشته باش اونوقت می بینی چطور دنیا شروع به تغییر می کنه.
قلبش تکون های شدیدی می خورد و چشم هاش از اشک می درخشید. نمی دونست کجا کسی شبیه به شاهزاده چانیول سر راه زندگیش قرار گرفته و حرف هایی بهش زده که تمام وجودش احتیاج به شنیدنشون داشته. هر چی بیشتر خاطراتش رو می گشت بیشتر به این نتیجه می رسید که تو بیست و چهار سال زندگیش هیچکس اینطور وجودش رو نفهمیده. همیشه همه فکر می کردن ساخته شده که سوارش بشن و ازش سوء استفاده کنن و بهش دروغ هایی بگن که باورشون برای یک بچه دبستانی هم سخته و احمق فرضش کنن. اون هایی که دوستش داشتن و بهش اهمیت می دادن هم همیشه واژه ی احمق و ساده لوح رو توی گوشش تکرار می کردن و ازش می خواستن خودشو عوض کنه اما حالا یکی پیدا شده بود که کیونگ رو مثل یک کتاب باز خونده بود و ازش درخواست های عجیب غریب نداشت. بهترین نصیحت عمرش رو بهش کرده بود اونهم با زیباترین لبخند و گرم ترین نگاه ممکن. صدای مست کننده ی مرد بلند تر بی وقفه توی مغزش تکرار می شد و جوشش اشک هاش رو شدید تر می کرد اما لحظه ای که بلاخره تونست بخنده و تشکر کنه، با جای خالی ای رو به رو شد که تا چند دقیقه ی پیش میزبان مردی بود که تمام خوبی هاش به دیگران رو یک جا براش جبران کرده بود. بین گریه لبخند زد و اشک هاش رو با پشت دستش گرفت. حالا می تونست با اطمینان تمام حرف های شاهزاده رو راجب سرزمین و ماهیتش درک کنه. چنین موجودی نمی تونست زاده ی آدم و هوا باشه...

Exileds ✨🌘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora