🌘✨Chapter 15✨🌒

582 91 12
                                    

🔥تشویش🔥

"زمان:حال. مکان: سئولکافه لایت "

بوی قهوه، نورپردازی فریبنده و گلدون های مستطیلی شکل و کم عرض اما بلندی که دور تا دور کافه و میز ها به چشم می خوردن به عنوان اولین ویژگی های این مکان دوست داشتنی و آرامش بخش به نظر می رسیدن. دکور طرح چوب و لامپ های زرد رنگ آویزون از سقف، صندلی های راحت و مبل مانند و پنجره های بزرگ و نور گیری که بجز ظلع پشتی نقش دیوار رو بازی می کردن دید خوبی از فضای بیرون به فرد می دادن و حس راحتی رو بهش هدیه. همچنین ظرف کوچیکی از شکلات که روی میز ها قرار داده شده بود و منوی چوبی و بانمکی که با تم تابستونی و رنگ های شاد بهت چشمک می زد حال و هوای خوبی رو به شخص می داد و تنها دیدن یک صفحه اش کافی بود تا متوجه بشی صاحب کافه تا چه اندازه به افکار و رضایت مشتری هاش اهمیت می ده. علاوه بر اسم و عکس نوشیدنی و خوراکی ذکر شده مربع کوچکی زیر هر عکس بیوگرافی کوتاهی از اون ماده رو در اختیار شخص می گذاشت و در نهایت با درج قیمت بهش حق انتخاب می داد. این ویژگی جذاب باعث می شد فرد دچار هیچ سردرگمی و سوالی نشه و بتونه با برسی کامل و دید باز خوراکیش رو سفارش بده. همچنین تم جذابی که در فصل ها و مناسبت های مختلف می گرفت و متفاوت بودن رو حتی تو لیست سفارش ها اعمال می کرد و خب، تمام این حسن ها باعث شده بود کافه ی مذکور به یکی از ثابت ترین پاتوق های اکیپ پنج نفره تبدیل بشه. اکیپی که حالا با وجود دو عضو جدید هفت نفره شده بود.
-چی می خوری؟
صدای گرم و مضطربی درست زیر گوشش، شاهزاده پارک رو از دنیای عمیق کشفیات بیرون آورد.در حالی که پلک های آرومی می زد تا حواسش به جمع و سکوت بی سابقشون برگرده بدون گرفتن نگاهش از حباب لامپی که گلبرگ های رنگی درونش رو پر کرده بودن سرش رو به سمت بکهیون کج کرد تا پسر کوتاه تر بهش دسترسی بیشتری داشته باشه.
-آیس پک نسکافه شکلات.
به همون آرومی که شنید پاسخ داد و متوجه ی بالا پریدن ابروهای بکهیون از حیرت و شگفتی نشد! چانیول همین الان به عنوان یه پیرمرد دوازده هزار ساله آیس پک سفارش داده بود! اونم نسکافه شکلات و خب این میزان از تیزهوشی هم دیگه زیاد از حد محسوب می شد! این پسر چطور تونسته بود تمام منو رو تو عرض یک ربعی که رسیده بودن ورق بزنه، اطلاعات مربوط به هر ماده رو مطالعه کنه و در نهایت از بینشون انتخاب کنه؟ اصلا کی چشم های درشتش رو از تک تک اعضا و جوارح کافه کنده بود و به برسی منو رسیده بود؟ صاحبخونه می تونست با شرافت تمام قسم بخوره حتی همین الان هم نگاه شاهزاده رو حباب لامپ و گلبرگ هاش می چرخه پس چطور؟
-اوه! باشه.
تنها چیزی که بعد از چند دقیقه مبهوت بودن به ذهنش اومد رو زمزمه کرد و در حالی که رد نگاه متفکر چانیول رو می گرفت توی دفترچه ی کوچیک زیر دستش سفارش مرد جذاب کنارش رو نوشت و به سمت کیونگسو که سومین نفر بعد از خودش می شد هول داد. برای اولین بار در تمام دوره ی رفاقتشون میز توی سکوت وحشتناکی فرو رفته بود و هیچکس جرئت نگاه کردن به بقیه رو نداشت. انگار سر میز یه مراسم ختم نشسته بودن چون محض رضای فاک این اکیپ فقط تو چنین شرایطی دست از کل کل و مسخره بازی بر می داشت. جایی نبود که پای این پنج نفر بهش باز شده باشه و همه از جو شادی که به وجود میومد غرق در لذت و خنده نشده باشن. حتی نگاه کردن به این جمع هم می تونست موجی از انرژی مثبت رو به تک تک موجودات زنده ی اطرافشون ساطع کنه و همین موضوع باعث می شد قلب همشون در کنار تمام حس های آزار دهنده ی دیگه به سختی فشرده بشه... از کی همه چیز بینشون به قدری پیچیده شده بود که مفهومی به اسم راز سر از روابطشون دربیاره؟ اونم رازی به این بزرگی!
آه پر دردی از بین لب هاش خارج شد و نگاهش برای هزارمین بار روی جونگ کوکی نشست که بیرون از کافه مشغول تلفنی صحبت کردن با یه شخص ناآشنا بود و با اضطراب طول پیاده رو رو متر می کرد. در تمام طول یک ساعتی که از فرودگاه تا کافه جونمیون پشت فرمون نشست و شاهزاده جاش رو گرفت، پسر مرموز صندلی عقب با استرسی عجیب مشغول تند تند تایپ کردن و مسیج دادن به یک شخص نامعلوم توی تلگرام بود. حدس اول بکهیون در مورد مخاطب کوکی به یکی دیگه از برادر هاش بر می گشت که تو ماشین کیونگ بودن و فکر می کرد پسر کوچیکتر در حال تعریف ریز جزئیات حادثه برای اون هاست. پس با نهایت خوش بینی فکرش رو به سمت درگیری های دیگه سوق داد اما نگاه عصبی و فاکی اون شاهزاده ی لعنتی اجازه نداد به مثبت اندیشی هاش ادامه بده. چانیول در حالی که دونه های ریز عرق روی شقیقه هاش می رقصیدن و مردمک چشم هاش توی کاسه می لرزید سعی می کرد نگاهش سمت اسکیرین گوشی کوکی نره اما هر چند ثانیه یکبار با نگرانی شدیدی به حرکت سریع انگشت های پسر کنارش خیره می شد و بعد با عجله رو بر می گردوند. و البته که بکهیون خیلی راحت متوجه ی میزان معذب بودن شاهزاده برای این دید زدن های دزدکیش می شد. خوب می دونست مردی که به تازگی مهمون خونه اش شده به شدت روی آداب و رسوم و حفظ ادب و حریم شخصی دیگران حساسه. پس می تونست با اطمینان بگه مسئله ی کوک صد در صد بو دار بود. موضوعی که کیم چانیول شریف آتلانتیسی رو اونطور نگران و وادار به شکستن حد و مرز های خودش می کرد چیزی نبود که بشه ساده ازش گذشت. و حالا یقین داشت فردی که دونسنگ مخفی کارش رو به صفحه چت می کشوند و در همین لحظه بیرون از کافه باهاش حرف می زد یکی از پنج مرد پشت میز نبود!
-چرا اون کوفتی رو قطع نمی کنه؟
کیونگسو با لحنی که رسما ازش زهر می چکید از بین لب های چفت شدش غرید و بلاخره سکوت کشنده ی میز رو شکست. نگاه هر پنج نفر با کلافگی با امید گرفتن جواب روی تهیونگی نشست که کاملا بی حس به نقطه ای روی لباس جونگ کوک در حال حرکت خیره شده بود و قصد کنده شدن نداشت. ته شب قبل اون هارو در جریان تمام اتفاقات زیادی عجیب یک هفته ی اخیر گذاشت و در واقع روی اعتماد جونگ کوک به خودش خط قرمز کشید اما همه می دونستن دوستی بین کوکی و عضو همیشه بی اعصاب جمع چیزی فراتر از تصورشون بود و همین که تهیونگ تصمیم گرفت بعد از اینهمه سال دوستی، اعتماد نزدیک ترین شخص زندگیش رو به خودش بشکنه در واقع داشتن هر انتظار دیگه ای ازش رو بی معنی می کرد. پس هیچکس حتی به خودش حق دلخور بودن از ته رو نداد. اون پسر همین حالا هم برای نجات کوک بیش از اندازه تلاش کرده بود.
-سوالی که تو سرتونه یه هفتست تو سر منه. اونطور بهم خیره نشید احمقا.
تهیونگ تشر زد و همه بجز چانیول رو روی صندلی هاشون لرزوند. سرما از تک تک سلول های مرد عصبی گوشه ی میز ساطع می شد و بخش نور گیر کافه رو شبیه به تکه ای از قطب جنوب از باقی قسمت ها جدا می کرد! صدای خش دار و لحن تندش به نوعی دهن همه رو می بست و شبیه به دکمه ی فعال کردن ثانیه شمار یک بمب مخرب در مورد پر شدن ظرفیتش هشدار می داد. شاید اون هشدار به حدی قوی بود که هیونگ هاش رو از پرسیدن سوال های اضافی منصرف کنه چون فاک بهش، خودش کسی بود که بیشتر از همه احتیاج به جواب داشت. جئون جونگ کوک لعنتی یک هفته ی تمام تونسته بود یه راز کوفتی رو ازش قایم کنه و همین برای روانی کردن تهیونگ کافی بود! اون پسر بچه بدون اطلاع رسانی به ته حتی دستشویی هم نمی رفت اما کی اونقدر بزرگ شده بود که تصمیمی به بزرگی خروج از کشور رو تنهایی بگیره؟ اصلا چطور می تونست چنین موضوعی رو از کسی که به قول خودش عضوی از خانواده ی از دست رفته اش محسوب می شد پنهان کنه؟ خب اگر بحث شکستن اعتماد وسط میومد تهیونگ اول و زودتر از همه این حس تلخ رو تجربه کرده بود. حتی زودتر از جونگ کوک!
-منو چانیول شی می ریم تا سرویس بهداشتی. می رم راه رو بهشون نشون بدم.
بلند شدن ناگهانی بکیهون و به زبون آوردن جمله ی از قبل هماهنگ نشدش باعث شد روح از تن شاهزاده کیم پر بکشه. می دونست پسر باهوش کنارش توی ماشین نگاه نگرانش رو به اسکرین جونگ کوک شکار کرده و حالا عصبی تر از اونیه که بخواد برای رفتن به خونه و سوال پیچ کردنش صبر کنه. از طرفی اطلاعاتی که از چان بدست میاورد می تونست مچ کوکی رو موقع توضیح دادن بگیره و خب، غریبه ی تازه وارد تنها چیزی که این وسط نمی خواست برملا کردن مسائل شخصی عضو کوچیک اکیپ بدون اجازه اش بود! با اینکه مدت کمی از اقامتش توی خونه ی بیون می گذشت و هنوز خیلی چیز ها رو نه راجب خودش و نه راجب اشخاص نزدیک زندگیش نمی دونست یک موضوع رو به خوبی می فهمید و اون هم نزدیکی بیش از حدی بود که بین این شش نفر موج می زد. میزان خشم و دلخوری ای که نسبت به پنهان کاری کوکی داشتن به خوبی درصد بالای صمیمیتشون رو نشون می داد پس حتما پسر کوچک تر دلیل محکمی برای چنین پنهان کاری بزرگی داشت و کیم چانیول قرار نبود همه چیز رو خراب کنه. اما نمی دونست چطور باید در برابر جدیت چشم های صاحبخونه اش و درخواستی که ازش می کرد مقاومت کنه که باز شدن در شیشه ای کافه از قرار گرفتن تو یکی از سخت ترین موقعیت های زندگیش نجاتش داد. جونگ کوک با حالتی مظطرب و چشم هایی که خیلی واضح سعی در قایم کردنشون داشت به میز نزدیک شد و بعد از سر دادن گوشیش توی جیبش روی صندلیش نشست. می تونست به راحتی جو سنگینی که بینشون وجود داشت و نگاه خیره ی برادراش رو روی خودش حس کنه و قلبش از اینهمه فشاری که روش بود به سختی می زد ولی نباید چیزی رو بروز می داد. وگرنه بازی رو شروع نکرده باخته بود و جونگ کوک باید به هر قیمتی که شده می برد. به هر قیمتی!
-داشتی پرواز بعدی و بلیطات رو اوکی می کردی جناب جئون؟
-آره!
دلیلی نداشت حقیقت رو نگه. واقعا داشت همین کارو می کرد و البته که دروغ اصلیش اونقدر بزرگ بود که کوک به اندازه ی تمام دروغ های عمرش احساس عذاب وجدان و شرمندگی کنه پس نه می خواست و نه می تونست به این کار رقت انگیز ادامه بده. بار گناه هاش رو در برابر کسایی که نیمی از عمرش ازش محافظت می کردن سنگین تر نمی کرد. بدجوری درد داشت...بدجوری...
-فکر کنم یکبار تکرار کردم تا توضیح ندی دقیقا داری چه غلطی می کنی حتی رنگ چمدونت رو هم نمی بینی چه برسه به گیت فرودگاه و بلیط هات.
بکهیون سرد غرید و با چشم های آتش گرفته اش به پسر نچندان خونسردی که دقیقا رو به روش نشسته بود خیره شد. اون بچه مدام نگاهش رو از ازش می دزدید پس قطع به یقین داشت گند می زد و قرار نبود حقیقت رو براشون بگه. اما پسر بزرگ خاندان بیون هم قرار نبود فقط بشینه و تماشا کنه. جونگ کوک خر فرضشون کرده بود یا چی؟
-تو فرودگاه هم بهتون گفتم که می خواستم براتون توضیح بدم. فقط همه چی خیلی یهویی شد و من اینقدر توی این هفته درگیر بودم که فرصت جمع کردنتون دور هم و مفصل حرف زدن رو نداشتم. می خواستم وقتی رسیدم سان فرانسیسکو به کیونگسو هیونگ زنگ بزنم.
-اوکی، چرا به من چیزی نگفتی؟
برای هزارمین بار توی هفته ی اخیر، تنها گوش دادن به اون لحن یخ زده در حالی که پر از دلخوری، غم و ناامیدی بود قلبش رو به جنون رسوند...حتی جرئت نداشت سرش رو بلند کنه و با چشم هایی که از حس ناامیدی می درخشیدن رو به رو بشه. با دوستیشون، با رابطه ی عمیق بینشون و با تهیونگ... با تهیونگ چیکار کرده بود؟
برای ثانیه ای، ثانیه ای کوتاه تصاویر زیادی از جلوی چشم هاش گذشت. روز های بارونی و کوچه ای که ماشین رو نبود. دست های گرمی که انگشت هاش رو توی خودشون حل می کردن و قدم هایی که پا به پاش خیس می شد. خنده های احمقانه و مثل بید لرزیدن، حمله به در کوچیکی که گنجایش عبور یک نفر رو هم به زور داشت و دعوا سر زود رسیدن به دستشویی. ترس های آخرین شب ماه. التماس برای چند روز محلت بیشتر و رسوندن اجاره به پیرمرد هورنی همسایه و پسری که کنارش تند تند خم و راست می شد. غذا دزدی از رستورانی که وظیفه ی طی کشیدن و شستن ظرف هاش رو داشتن، دستفروشی تو مترو و تبلیغ های اغراق آمیز و مسخره و غیرتی شدن های پسر بزرگتر روی لباس های بازی که برای پروژه های مدلینگ می پوشید... انگار همین دیروز بود که لبه ی پشت بوم کوتاه خونش با شیشه های سوجو کار پیدا کردن تهیونگ توی بوتیک رو جشن گرفت و بعد از مدت ها خنده ی از ته دلش رو دید. چه قدر همه چیز دور بنظر می رسید...
-با توام!
دوباره همون صدا و لحن؛تهیونگ غرید.چشم هاش از سوزش زیاد قرمز شده بود و سرش از فشاری که برای نریختن اشک هاش تحمل می کرد تیر می کشید. می تونست قسم بخوره اون هم بغض داره.بعد از اینهمه سال زودتر از همه می فهمید...
-من...من فقط نمی خواستم جلومو بگیری...
-نگام کن!
تهدید کرد و خوی فرمانبرداری کوک اینبار هم دست از اطاعت برنداشت. می دونست یه نگاه به ته کافیه تا اون پسر لجباز همه چیز رو بفهمه. چرا تظاهر کردن اینقدر سخت بود؟
سرش رو با درد بالا گرفت و چشم هاش رو قبل از تلاقی با اون دو گوی خاموش بست. موجود بی مصرفی توی گلوش حرکت می کرد و هر لحظه بالا و بالا تر میومد و... نمی تونست نفس بکشه. حس می کرد داره می میره.
-نشنیدی چی گفتم؟ چشم های لعنتیت رو نبند!
-بسه. بهش فشار نیار بزار حرفش رو بزنه.
جونمیون تحمل نکرد و به تهیونگ تشر زد. کار کردن توی مطب یه روانپزشک شناختش رو از رفتار آدم ها بالابرده بود و حالا می تونست به راحتی ببینه پسر خطا کار جمع چطور داره زجر می کشه. طوری که ناخون هاش رو مداوم کف پوست دستش می کشید و سعی می کرد به هیچکس مستقیم نگاه نکنه و سیبک گلویی که به سختی حرکت می کرد. اون بچه داشت از زور بغض خفه می شد.
-معذرت می خوام، کد صد و هشت؟
دختر جوان با سینی بزرگی که به دست داشت گوشه ای از میز درست بالای سر شاهزاده ایستاده بود و با حالت گنگی به جو ترسناک بینشون نگاه می کرد. حتی سوالش رو با کمی استرس پرسید اما لبخند کم رنگ و سری که به عنوان تایید از طرف جونگده تکون خورد برای گذاشتن سفارش ها مثل مجوز می موند. سر رسیدن به موقع گارسون باعث شد جونگ کوک نفسش رو پنهانی بیرون بده و چشم هاش رو با درد ببنده. برای یک لحظه کاملا هنگ کرده بود و صفحه ی ذهنش مثل برگه ی سفید امتحان بهش دهن کجی کرد اما حالا که فنجون نسکافه رو بین دست هاش داشت کلمه ها تک به تک روی برگه و آرامش به سلول هاش بر می گشت. نتیجه ی یک هفته ی تمام فکر کردن نقشه ی حساب شده ای بود که مو لای درزش نمی رفت پس نمی تونست اجازه بده همه ی جون کندن هاش با استرس مسخرش به باد بره. باید خودش رو جمع می کرد. باید!
-همتون در جریان پیج اینستاگرام من هستید. چند وقت پیش طبق معمول از استایل بعد از حمومم استوری گذاشتم و این بین در کمال حیرت بین اون همه دایرکت مزخرف کمپانی اِورلِین بهم دایرکت داد.و اگر نمی دونید چیه باید بگم یکی از مشهور ترین کمپانی ها در صنعت مد و فشنه که و مرکز اصلیش تو سان فرانسیسکوعه. فردای همون روز طبق درخواستی که ازم شد آدرس ایمیل و شماره تلفنم رو براشون فرستادم و خب باید بگم که این کمپانی به طور رسمی از من درخواست همکاری کرد. برام یه مبلغ خوبی پیش پرداخت ریخت و قرار شد امروز با پرواز بریم شعبه ی مرکزی برای معرفی.
-این خبر خوشحال کننده ایه کوک! چرا نباید به ما درباره اش چیزی بگی؟
جونگده با بهت پرسید و پسر متهم بلاخره جرئت کرد سرش رو بالا بیاره و نگاهش رو بین شش نفر حاضر دور میز بچرخونه. ریشه های تعجب، شک و دو دلی رو تو چهره ی همشون می دید اما حالا که بخش سخت ماجرا رو پیش برده بود می تونست از پس بقیه اش هم بربیاد. فقط باید بیشتر توی نقشش فرو می رفت.
-گفتم که! می خواستم از سان فرانسیسکو بهتون زنگ بزنم تا هم سورپرایزتون کنم هم حرفم رو باور کنید. دلیل اینکه به ته هم نگفتم این بود که بخاطر حس کنجکاوی یا نگرانیشم که شده باهام بیاد و اونجا ماجرا رو متوجه بشه. اما این پسره ی مسخره نتونست فقط یه روز دیگه زبونش رو نگه داره.
تکه ی آخر حرفش رو خیره به چشم های تهیونگ گفت و پوزخند سرد گوشه ی لب هاش رو هم دید. می دونست باور نکرده اما کوک نیازی به قانع کردنش نداشت. اون پسره ی دردسر در هر صورت دنبالش میومد پس فقط کافی بود برادر های همیشه نگرانش رو راضی کنه. و تقریبا داشت موفق می شد!
-یعنی می خوای بگی سر همچین مسئله ای هممون رو از دیشب سکته دادی جئون جونگ کوک؟ سورپرایز بره تو کونم!
صدای فریاد بهت زده و خشمگین جونمیون توی فضای نسبتا آروم کافه پیچید و سرهای زیادی رو سمتشون برگردوند اما مثل اینکه اکیپ به شدت جذاب پشت میز اهمیت چندانی به دیگران نمی دادن چون طوری روی کوک پریدن و شروع به زدنش کردن که تمام جمعیت رو به خنده انداخت. پسر کوچیکتر زیر دست هاشون کتک می خورد و تظاهر می کرد اشک هایی که از گوشه ی چشم هاش پایین می ریزه از روی خنده ی زیاده اما فقط یک نفر می دونست اون قطره ها هیچ شباهتی به اشک شوق نداره! پسری که همچنان با اخم و پوزخند به صندلیش تکیه زده بود و قهوه ی تلخش رو مزه می کرد.
و البته شاهزاده ای که خیلی چیز ها دیده بود. خیلی چیز ها...

🔥🔥🔥Exiles 🔥🔥🔥

سلام خوشگلا شبتون بخیر 😻♥️
اینم قسمت جدید. ببخشید دیروز یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم اپ کنم. لذت ببرید بیبی ها. ووت و کامنت یادتون نره.✨🧡

Exileds ✨🌘Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang