🌘✨Chapter 11✨🌒

544 81 0
                                    

🔥محاکمه🔥

"زمان:2017 سال قبل. مکان: آتلانتیسآپلاتینوس - اطلس شرقیاقامت گاه ولیعهد"

-سرورم شاهزاده ییفان دارن تشریف میارن داخل.
به محض ورودش به اتاق ولیعهد همون ته مونده ی خونسردی و آرامشی که پشتش قایم شده بود هم فرو ریخت و از استرس و وحشتی رونمایی کرد که داشت قلبش رو از کار می انداخت. نمی دونست چرا تا این حد هیجان زده و مضطربه. اصلا نمی دونست چرا اون پسره ی دردسر در حدی براش مهم شده که اینطور بی تاب و فکریش کنه و اجازه نده بیشتر از دو ساعت تو شب گذشته بخوابه! تنها چیزی که می خواست ختم بخیر شدن این داستان مسخره بود که آرامش رو ازشون صلب می کرد و باعث می شد کار هایی بکنن که تو تمام این سالها حتی فکر انجام دادنشون هم از سرشون عبور نکرده بود. حس هایی رو تجربه کنن که در عین هیجان انگیز بودن پر از ریسک و دردسرن و به راحتی روی عواقبشون پا بزارن و حتی یک لحظه هم به این فکر نکنن که اصلا تصمیمشون عاقلانه هست یا نه! درست مثل حماقت دیشبشون که اگر ولیعهد نامجون سر نمی رسید جون برادر دومش رو می گرفت و برای همیشه ییفان رو از به دنیا اومدنش پشیمون می کرد. درسته که خیلی ها از جمله برادر بزرگترش جونگین مخالف ارتباطش با بکهیون بودن و تصورشون از تک پسر وزیر بیون به یه شخص منفعل و بی مسئولیت ختم می شد اما شاهزاده ی دوم آتلانتها خیلی وقت پیش تصمیمش رو برای برکناری از سلطنت گرفته بود و این مسئله هیچ ربطی به بکهیون یا طرز زندگی نچندان محبوبش نداشت. اون پسر کوتوله برای ییفان بهترین دوست و همراهش به حساب میومد اونقدری که در حد جونگین براش عزیز و مهم باشه که اون رو برادر دومش بدونه.
مردمک های بی تمرکزش فضای رسمی اتاق رو که مخصوص دیدار های اینچنینی دیزاین شده بود آنالیز کرد و با پیدا نکردن برادر بیش از حد نگرانش سمت تراس رفت. تنها چیزی که تو اینطور شرایطی توان آروم کردن جونگین رو داشت دریاچه ی باغ کوچیک و دلباز اقامتگاهش بود که اطرافش رو گلهای وحشی می پوشوندن و صدای پرنده ها و موجودات زنده ی محیط سکوتش رو دوست داشتنی تر می کردن. با ظاهر شدن شونه های پهن برادرش مقابل چشم هاش در حالی که به تنه ی درخت بی نظیر ویستریایی تکیه داده بود و با استفاده از قدرت خارق العادش بهش رسیدگی می کرد قلبش کمی آروم گرفت. شاهزاده کیم آنچنان توی افکار ضد و نقضیش غرق بود که ییفان شک داشت حتی متوجه ی ورودش شده باشه؛ با این حال به قدم هاش سرعت بخشید و بعد از اینکه رو به روی ولیعهد نشست، تونست نگاه برادرش رو گیر بندازه:
-به چی فکر می کنی؟

Exileds ✨🌘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora