🌘✨chapter 14✨🌒

556 108 51
                                    

🔥خشم🔥

"زمان:12017 سال قبل.مکان: آتلانتیسآپلاتینوس - منزل ژانگ یشینگ-کوهستان کلیتو"

-جونگینه. من باز می کنم!
طوری از جاش پرید که فنر های تخت به ناله در اومد و بعد خطاب به یشینگی که با صدای در از خواب سبک و ناآرومش پریده بود گفت. تقریبا به سمت ورودی پرواز کرد و بعد از چک کردن نقشه ی ذهنی و مطمئن شدن از اینکه برادرش اون پشت ایستاده، دستگیره رو به سمت پایین فشرد.
-هیونگ!
با لحن منتظر و چهره ی نگرانش زمزمه کرد اما رد شدن بی تفاوت ولیعهد از کنارش و رفتنش به سمت مبل مثل نفت شد و روی آتیش دلش ریخت. وقت هایی که جونگین نگاهش رو ازش می دزدید یعنی حامل خبر های بد بود و این رو از اخم های درهم و قدم هایی که به سنگ های کف می کوبید هم می شد فهمید. اما مغز ییفان هنوز هم نمی خواست احتمال های بد رو به دلش راه بده. فکر اینکه سهون تو چه وضعیتی به سر می بره خوره شده بود و تمام وجودش رو می خورد و اگر می تونست همون لحظه روی جونگ می پرید و مجبورش می کرد از سیر تا پیاز اتفاقات رو سریع براش تعریف کنه. اما متاسفانه در حد و اندازه ی چنین بی احترامی هایی نبود پس پوف کلافه ای کشید و در حالی که مضطرب با فاصله ی بین گردن و شونش ور می رفت رو به روی شاهزاده ی عصبی نشست و منتظر اومدن یشینگ موند.
-چی شد؟
فنجون قهوه با صدای تق مانندی روی میز قرار گرفت و به دنبال اون
کلمات دانشمند ژانگ توی گوش های ولیعهد اکو شد. قدم های خونسرد دوست قدیمیش رو دید که به سمت مبل رو به روش رفتن و بعد از مکث کوتاهی کنار پاهای بلند ییفان جا گرفتن. جونگین می تونست قسم بخوره مکث آخر یشینگ بخاطر دقیق شدن رو چهره ی درهم خودش بود. اون پسر رفتاراش رو خیلی راحت می خوند و خب، می دونست نمی تونه بیشتر از این دو مرد نگران جلوش رو منتظر بزاره. اما باید با قلب تپنده و مغز آشفته ی خودش چیکار می کرد؟ این قیافه ی از جنگ برگشتش همین الانش هم ییفان و یشینگ رو قبض روح کرده بود اونوقت اگر استرس درونیش رو نشون می داد باید جونش رو تا فردا ظهر برای آروم کردن اون دو می زاشت و صادقانه، زمانی که خودش آروم نبود نمی تونست کاری برای بقیه از پیش ببره. ضمن اینکه اعصابش رو هم نداشت و کلافه تر از این حرفا بود.
-دچار سوختگی عمیق نشده اما پوستش به شدت ملتهب و حساسه. بعضی قسمت های بدنش مثل پاها و دست هاش تاول های کوچیک و بزرگ داره اما پزشک چوی گفت آنچنان جدی نیستن و طی یه هفته از بین می رن و...
-طفره نرو جونگ. خطر تشنج رفع شد؟
کلمات به سردی از بین لب های یشینگ بیرون اومدن و ستون فقرات ولیعهد رو لرزوندن. دانشمند باهوششون همیشه همین بود. وقت هایی که از استرس دلش می خواست خودش رو تو مخزن اسید آزمایشگاه خفه کنه یا زمانی که از چیزی نگران یا دلخور بود، مثل قطب شمال یخ می زد و سرما رو با تک تک حرکاتش به وجودت القا می کرد. و دیگران هم به این مدل ری اکشن پسر موفرفری عادت کرده بودن و می دونستن دلخور شدن ازش تو چنین مواقعی احمقانه ست. اما اینبار جونگین چیزی فرای نگرانی رو تو چشم های مرد کوتاه قد رو به روش می دید. ناخوانا، گنگ و ترسناک!
-آره. تونستن با عکس العمل سریع آرومش کنن. خواب بود پزشک چوی تاکید کرد کسی بیدارش نکنه.
-علت تشنجش همون چیزی بود که حدس زدم؟
چشم هاش با یادآوری حقیقتی که کمتر از دو ساعت از فهمیدنش می گذشت سوخت و ولیعهد رو مجبور به پایین انداختن سرش کرد. تکرار تصویر های اون اتفاق لعنتی حتی یک ثانیه پشت پلک های خستش قطع نمی شد و هر بار چیزی جز درد به یادگار نمی زاشت و باعث می شد که شاهزاده ی آتلانتیسی بخواد همه چیزش رو بده تا بتونه به اون لحظه برگرده و جلوی رخ دادن چنین جنایت وحشتناکی رو بگیره. فقط تصور پسر وحشت زده ی بین شعله ها برای تیر کشیدن قلبش و برجسته شدن رگ هاش از عصبانیت کافی بود و کاری می کرد که بدون فکر کردن به عواقب تصمیمش برای دادن یک درس حسابی به ایزیس اقدام کنه اما نه حالا که بخاطر محاکمه دستش به جایی نمی رسید. تا دیروز اون نماینده ی بد ذات برای تنفر از ولعید کیم هزاران علت و معلول داشت و جونگین دلیلی برای اهمیت دادن به وجود پلیدش نمی دید اما از همین لحظه به بعد نگاه ملتمس سهون و صدای زجه های کشنده اش ریختن خون ایزیس رو برای مقام دوم سرزمین آتلانتها واجب می کرد.
-سرورم!
صدایی مغزش رو به زمان حال برگردوند. نگاه جونگ با آشفتگی تو چشم های یشینگ قفل شد و بعد از مکث کوتاهی که به دلیل یادآوری سوال دانشمند برقرار شد جمله ای رو تکرار کرد که دل همشون رو یکبار دیگه برای پسر آسیب دیده ی غایب سوزوند:
-بخاطر فوبیاش به آتش.
-ایزیس عفریته. می دونستم فوبیای سهون رو فهمیده باید حس می زدم چه فکر کثیفی تو سرش...آه جونگ، سهون تمام این هفته رو وسط مخزن مواد مذاب بوده! یع.نی... یعنی چند بار دیگه تشنج کرده؟
پسر بلند قد با تصور بلاهایی که سر تازه وارد تنها اومده ناله ای از سر بیچارگی سر داد و موهاش حرصی بین انگشت هاش چنگ شدن. از جمله چیز هایی که ییفان همیشه باهاشون مشکل داشت ظلم به کسایی بود که توان دفاع از خودشون رو نداشتن و حالا حدس میزان بدجنسی طبیعت در حق سهون خونش رو به جوش میاورد. نمی تونست درک کنه اون عوضی ها چطور می تونستن یک نفر رو با استفاده از نقطه ضعف هاش شکنجه کنن؟ اونم کسی که هنوز متهم بود و نه مجرم!
-جلسه ی دوم محاکمه کی برگزار می شه؟ تو درمانگاه سلطنتی پرستاری می شه دیگه نه؟ مطمئن شدی که با اون وضعیت زندان نبرنش؟
همونطور که شونه های شاهزاده ی کوچکتر رو بین انگشت های مردونه اش می فشرد بلکه با این کار هرچند اندک فشار روی قلبش رو کم کنه، برای بار پنجم مرد شکسته ی جلوش رو خطاب قرار داد و سعی کرد پرسیدن باقی سوال هاش رو برای زمان دیگه ای بزاره. بخاطر اینکه هیچوقت جونگین رو در چنین وضعیتی ندیده بود!
شونه های پهن و محکم مرد همیشه خونسرد و آرومشون طوری آویزون
شده و خم بودن که انگار از نبردی سخت و نابرابر بر می گرده و تعداد زیادی از سربازهای تحت فرمانش رو به ظالمانه ترین شکل ممکن از دست داده. چشم های گرم و پر از امیدی که بی وقفه در حال بازتاب حس زندگی رو به دنیا و موجوداتش بودن حالا با غمی بی بدیل تزئین شده، دو سایبون دلبر بالای پلک هاش رو به هم نزدیک کرده بودن. دست های محکمش روی رون پاش پشت هم مشت می شد و پارچه ی خوش دوخت لباس سلطنتیش رو پر از خط های ریز و درشت می کرد و ضربه های منظم و پی در پی کفشی که سکوت سرد سالن نشیمنگاه رو می شکست نشون از ذهن و روح بهم ریخته ی پسری داشت که هیچوقت یشینگ رو کمتر از برادر خونی همراهی نکرده بود. بنظر می رسید این واقعه بیشتر از چیزی که فکرش رو می کرد به جونگین فشار آورده، احساساتش رو درگیر کرده بود و دلیلش هر چی که بود، دانشمند ژانگ فعلا قصد نداشت درباره اشون کنجکاوی کنه. زمان به زودی همه چیز رو روشن می کرد.
-جلسه موکول شده به فردا قبل از ظهر. و همه ی تلاشم رو کردم که از درمانگاه بیرون نبرنش. جیمین رو گذاشتم بین محافظا تا خبر خاصی شد بهمون برسونه. اگر بخوان جا به جاش کنن پیک می فرسته.
ربات وار جواب داد و نگاهش روی فنجون تمام شده ی قهوه برگشت. تنها چیزی که توانایی آروم کردن سردرد شدیدش رو داشت قهوه های مخصوص دانشمند ژانگ بود و ولیعهد چه خوش خیالانه فکر می کرد اینبار هم قراره از درد کشنده اش خلاص بشه.
-برو پیش بک. بیشتر از هممون برای سهون نگرانه.
تمام سعیش رو کرد که در جواب این جمله پوزخند نزنه اما باز هم بخش کوچیکی به صورت نیشخند کنار لب هاش ظاهر شد. کند تر از همیشه ایستاد و با درآوردن شنل رسمیش و انداختنش روی مبل به بدنش اجازه ی سبک شدن داد و همزمان با بالا رفتن از پله ها لیوان آبی که یشینگ به سمتش پرت کرده بود رو، رو هوا گرفت. زمانی که احساس کرد به اندازه ای فاصله گرفته که صداش به دو نفر طبقه ی پایین نرسه
با لحنی که تمام وجودش رو می سوزند زمزمه کرد:
"نه بیشتر از من..."

Exileds ✨🌘Où les histoires vivent. Découvrez maintenant