🌘✨Chapter 12✨🌒

555 92 4
                                    

🔥قضاوت🔥

"زمان:2017 سال قبل. مکان: آتلانتیسآپلاتینوسکوهستان کلیتودایره ی محاکمه"

-نمی خوای وارد بشی مرد جوان؟
صدای مردونه و پخته ای زانو های لرزونش رو وادار به حرکت کرد. تمام وجودش التماس می کرد برگرده، بدوه و برای همیشه از این دایره و شفق قطبی ای که مثل مار دور گردنش می پیچید و خفش می کرد فرار کنه اما نه! اگر از همین اول چهره اش رو ترسیده نشون می داد بازی ای که هنوز شروع نشده بود رو می باخت و سهون اینجا نبود که ببازه! حداقل نه امشب!
نمی دونست چه نیرویی زانو هاش رو از حالت ژله ای در آورده و کاری کرده که محکم راه بره. حتی نمی تونست حالت سرد چهره اش و نیشخند تمسخر آمیز گوشه ی لب هاش رو تصور کنه تا بدونه دقیقا با چه چهره ی قدرتمندی وارد دایره ی محاکمه اش شده. فقط با اقتداری که یهوو از ناکجا آباد سر رسیده بود و داشت تمام حرکاتش رو کنترل می کرد، بی توجه به تک تک آدم هایی که با چشم های گرد نگاهش می کردن سمت صندلی ای رفت که مشخص بود برای خودش تایین شده. کسی جز متهم وسط مجلس محاکمه اش نمی نشست نه؟
بعد از آنالیز سریعی از صندلی که هیچ آپشن خاصی جز جای نشستن نداشت با متانت یه اصیل زاده روش جا گرفت. به هر حال از اولشم عاشق صندلی های چوبی بود و نمی دونست باید بابت گذاشتن یکی از منبع آرامش هاش تو این دایره ی خفه کننده از کی تشکر کنه. همزمان با کشیدن یه نفس عمیق پلک هاش روی هم افتادن تا اکسیژن رو به عمق ریه هاش برسونن. برخلاف ظاهر خونسردش درون به شدت ملتهبی داشت و شاید اگر چهار مرد آشنای جمع از جنگ بزرگ داخلیش خبر داشتن اینطور بهت زده بهش خیره نمی موندن!
شاهزاده ی اول آتلانتیس با اخمی که ابروهای پهنش رو با حالت کشنده ای بهم گره زده بود به پسر درخشانی که در جایگاه متهم نشسته و خونسرد به رو به رو نگاه می کرد خیره بود. نمی دونست باید کدوم حالتی که از غریبه ی شگفت انگیز دیده رو باور کنه! چشم های غمگین و چهره ی شکسته ی دیشب یا تیزی نگاه و نیشخند های حالا؟ پسر جلوش طوری پا روی پا انداخته خط فک تیزش رو به رخ می کشید که انگار اونا متهم بودن و خودش قاضی. ناخوداگاه از تیزهوشی مرد کوتاه تر لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. پس سهون خوب به حرف های مهمش فکر کرده بود. و حالا از همین اول طوری رفتار می کرد که نشون بده برنده ی بازی خودشه و خب مشخص بود همین حرکات بی خیال و در عین حال اصیلش چقد افراد حاضر در جلسه رو شوکه و حرصی کرده.
با گیر افتادن لحظه ای نگاهش تو چشم های گربه ای متهم بیش از حد جذابشون لبخندش رو روی لب هاش حفظ کرد و فقط بالا انداختن نامحسوس ابروی سمت چپ سهون برای گیر کردن نفسش توی گلوش کافی بود. این پسره ی دردسر چی داشت که با کوچیک ترین حرکتش مرز های هات بودن رو تو سر ولیعهد کیم جونگین آتلانتیسی جا به جا می کرد؟
نفهمید چطور مات اون نیم رخ یخی شده. فقط می دونست از اون لحظه ی فاکی دیگه نمی تونه چشم هاش رو از بت رو به روش برداره چون لعنت، جونگین می تونست یه تنه پسری که رو تک صندلی چوبی دایره نشسته رو پرستش کنه.
اما نگاه پسر یخی تازه شروع به برسی چهره هایی کرده بود که روی هشت صندلی با فاصله ی نسبتا کم کنار هم قرار گرفته بودن. خب به راحتی می تونست از نحوه ی چیدمان صندلی ها متوجه ی مقام افراد حاضر در جلسه بشه.
دو صندلی که پشتی بلند تر از باقی صندلی ها داشتن متعلق به دو مرد مسنی بودن که سهون حدس می زد امپراطور باشن. با اینکه در تمام مدت استارتش هیچ کس حتی یک سرباز عادی مجوز ورود به زندان آزار دهنده اش رو نداشت سهون تونست یکی از مهم ترین افراد تمدن زیر آب ها رو در سه نیمه شب متوالی ببینه. فردی که اوایل فقط به علت کنجکاوی یا شاید هم بازجویی نامحسوس به دیدارش می یومد و از شب دوم دیگه نتونست گارد محکم و نفوذ ناپذیرش رو جلوی تازه وارد به شدت پاک و زیبا نگه داره. حتی از نظر مرد سرد و سخت اقیانوس هم سهون برای داشتن ظرافت اندام یک زن اون هم در بدن یک مرد شامل لطف الهی شده بود. چطور یک جنس مذکر می تونست در کامل مردونگی چنین فرو رفتگی و برآمدگی هایی داشته باشه؟ از طرفی اون چشم های تماما خالص چطور توانایی گفتن دروغ های بزرگ داشت؟ مردی که سه شب تمام تکیه گاه اشک های سوزنده ی پسر شیری رنگ شد بدون اینکه کوچیک ترین سوالی بپرسه، حالا رو به روی سهون در سمت چپ، روی صندلی ولیعهد آقیانوس نشسته بود و با سخاوت لبخند های نایابش رو بهش تقدیم می کرد.
قلبش از داشتن دو ذهنیت کاملا قدرتمند در تیم خودش پر از گرمی لذت بخشی شد. سعی کرد طوری که جلب توجه نکنه برای تشکر هر چند کوچیک سرش رو خفیف به احترام ولیهعد پارک نامجون خم کنه و خب تک پسر امپراطور پارک هم به هوش و ذکاوت در دو تمدن آوازه ی چشم گیری داشت پس خیلی سریع متوجه ی منظور اسیر اصیل زادشون شد. اون پسر با اینکه از گذشته اش هیچی به یاد نمی آورد مطمئنا در خانواده ی سطح بالایی متولد شده بود.
امپراطور اقیانوس و ولیعهد سرزمینش با بالاتنه های برهنه و ماهیچه های ورزیده اشون، بدن های پر از تتو و شنل آبی رنگی که نقش های ظریفی از موجودات دریایی با الیفاف مرغوب و نقره ای به صورت اریب پشت کمر و قسمتی از سینه اشون رو پوشش می داد، موهای کوتاه و صدفی رنگ و شلوار حریر سفیدی که پاهای محکم و تکه تکشون رو به نمایش می گذاشت درست رو به روی سهون روی صندلی هایی فلزی که نشان دو پری دریایی که به صورت ضربدری در هم تنیده و هم دیگه رو به آغوش کشیده بودن در قسمت سر صندلی این دو مقام مهم وجود داشت، متهم مرموز و غریبه اشون رو سانت به سانت برسی و تحلیل می کردن.
صندلی سمت راست امپراطور پارک، امپراطور کیم مونگ و پسران اول و دومش با پیراهن ساده و در عین حال مجلل طلایی-استخونی ای که طرح های خاص و جالب توجهی رو با خودش حمل می کرد، به همراه شلوار هم شکل پیراهن و شنل طلایی رنگشون چیزی از امپراطور آب ها کم نمیاوردن. به خصوص تاج خارق العاده ای از طلای خالص ساخته شده، چند پیچ و تاب بی هدف به خودش گرفته، از هر جواهری عاری به نظر می رسید و در قسمت رویش مو و بالای پیشانی امپراطور مونگ قرار داشت. شاید همین ظاهر عجیب و کاملا متفاوت این دو امپراطور بود که در همین دیدار اول هر دوشون رو برای سهون به دو موجود دوست داشتنی تبدیل کرد.
بلاخره نوبت به یشینگ و بکهیونی رسید که برعکس بقیه، با ظاهر ساده تر و استایل همیشگیشون پا به محل محاکمه گذاشته بودن. نگاه پسر تنها با چشم های برادر قلابیش تلاقی پیدا کرده، آرامش عجیبی توی قلبی که از شدت غریبی فشرده می شد پیچید. اون پسر کوتاه قد درست مثل برادر همیشه مهربونش داشت با چشم هاش بهش می خندید. سهون اون نگاه رو خوب می شناخت. احساسی که لحظه به لحظه ی زندگیش براش بزرگترین تکیه گاه دنیا می شد و کلمه ی امنیت رو توی مغزش بولد می کرد. مردی که در هر شرایطی دونسنگ دل نازک و مغرورش رو مهم تر از خودش می دونست و هواش رو از همه بیشتر داشت. برادری که حتی موقع مرگ والدینشون نزاشت حتی یک لحظه حس کنه باید مسئولیت پذیر بشه. کسی که برای ثانیه ای اجازه نداد فکر کنه تنها شده. فرشته ای که به تنهایی تمام مراسم هارو به بهترین شکل به پایان رسوند و برای سهون فقط عذاداری رو باقی گذاشت. چیزی که شاید ماه های بعد همش رو به تنهایی تحمل کرده بود. حالا داشت می فهمید چه دردی رو در تمام این ماه ها به برادر همیشه حامیش تحمیل کرده. شاید اونجا اولین جایی بود که هیونگ مهربونش رو بهش محتاج می کرد اما پسر کوچیک تر با سنگ دلی تمام، دست هایی که روحش رو در آغوش می گرفتن رو رها کرده بود.
متوجه نشد چند دقیقه است که به زندگی قبلی برادرش خیره شده و غده های اشکیش بجای خالی کردن دلش با بی رحمی سینه اش رو سنگین کردن. اما رد و برقی که یهوو تو آسمون پر ستاره ی شب زد باعث لرز خفیفی تو بدنش شد. با اخم کم رنگ و ذهنی که انگار یهوو از همه چی خالی شده بود سرش رو برای دیدن ابر های بارون زا بالا گرفت اما با هجوم توده ی خاکستری رنگی از آسمون به سمتش ناخوداگاه خودش رو با شدت عقب کشید. توده با حالت بدی دور پسر غریبه شروع به ایجاد گردبادی کرد که قلب نچندان با جنبه ی سهون رو به تکاپو می انداخت. حالا تنها چیزی که از پشت پلک های بهم فشرده اش حس می کرد جریان باد شدیدی بود که صورتش رو می سوزوند و تلاش می کرد از زمین جداش کنه. بدون اینکه بفهمه دستاش رو دور خودش حلقه کرده سرش رو تا جایی که می تونست پایین انداخته بود و حالا به شدت می لرزید. دلش می خواست از شدت ناامنی و ترس بمیره و دیگه هیچی حس نکنه. این دیگه چه کوفتی بود؟ این سرزمین عجیب و غریب چرا یک لحظه کاری می کرد حس کنه مهمه و لحظه ی بعدی طوری می ترسوندش که انگار سهون دشمن خونیشه؟
بلاخره طاقتش طاق شد و باعث شد با لحن خسته ای داد بزنه:
-بسه. خواهش می کنم...
و به ثانیه نکشیده بعد از پایان جمله اش گردباد به همون سرعتی که شکل گرفته بود تموم شد و خالی شدن ناگهانی دورش رسما شوکه اش کرد. مردمک های بی تمرکزش با شوک بین هشت نفری که بدون حتی بهم ریختگی مو بهش خیره بودن می چرخید و هر لحظه بیشتر این فکر که این اتفاق کاملا عمدی بوده رو توی سرش پر رنگ می کرد. اما این چه رفتار زشت و احمقانه ای بود؟ مثلا می خواستن چی رو بهش ثابت کنن؟ ضعیف و اسیر بودنش رو؟
بی اینکه بتونه احساسات درونیش رو کنترل کنه رو به هر هشت نفر که دو نفرشون برای سهون ناشناس بودن خندید. خنده ای پر از تمسخر و درست مثل کارشون احمقانه:
-ببخشید اما متوجه ی قصدتون از این نمایش مسخره نمی شم!
-چطور جرئت می کنی راجب اعمال نماینده ی طبیعت اظهار نظر کنی؟
صدای گُنگ، بم و ناخوانایی از ناکجا آباد پرده ی گوشش رو آزرد. آوایی به شدت عجیب، دور و در عین حال نزدیک! بی شباهت به انسان و در عین حال مخلوطی از صد ها نوای متخلف! پسر سرگردون وسط دایره ی محاکمه با چشم های گرد شده دور خودش می چرخید. اون صدا از کجا می یومد؟ سهون مطئن بود حرکت لب های هیچکدوم از مرد های رو به روش رو حس نکرده. از طرفی، میون صد ها صدایی که انگار به صورت یک آوای واحد جمله رو تکرار کرده بودن، صدای زنانه ای به گوش می رسید که بر مجموع اونها قالب بود.
-ببخشید؟
بلاخره بعد از یک دقیقه ی تمام حس کرد تنها چیزی که می تونه در واکنش به آوای عجیب بگه همینه. تنش هنوز هم از اتفاق چند دقیقه ی پیش می لرزید و قلبش همچنان تند می کوبید. سنگینی نگاه نگران یشینگ رو روی خودش احساس می کرد و اخم های ولیعهد جونگین درست جلوی چشم هاش بود. داشت اشتباه رفتار می کرد؟
-بهتره زود تر جلسه رو شروع کنیم ایزیس. اینطور فکر نمی کنی؟
امپراطور مونگ که از اخلاق تند الهه ی طبیعت و همچنین سرکشی پسر زندانی خبر داشت سعی کرد از بحثی که می تونست نیم دیگری از کوهستان رو بسوزونه جلوگیری کنه. این به نفع همه شون بود.
به محض شنیدن اسم ایزیس، سهون بیاد مقاله ی یکی از هم ترمی هاش راجب الهه های یونانی و مصری افتاد. می تونست اطلاعات محوی از الهه ی طبیعت یا همون ایزیس به خاطر بیاره اما چیزی که باعث تعجبش می شد تفاوت صد در صدی توصیفات شنیده از اون الهه و موجود محو و نامرئی اطرافش بود. در ضمن، اون آوا خودش رو نماینده ی طبیعت معرفی کرد، نه یک الهه!
-جوان، به خوبی متوجه ی تیزهوشی ذاتیت شدم. فکر می کنم تا این لحظه فهمیده باشی که چه افرادی در این محاکمه حضور دارن و تو در مقابل چه مقام های عالی رتبه ای نشستی. پس با همکاریت حسن نیتت رو به ما نشون بده. ازت می خوام کاملا صادق و بی پرده پاسخ پرسش هایی که ازت می شه رو بدی. در یک هفته ای که در آتشفشان مرکزی حضور داشتی هیچ بازجویی از شخص تو انجام نگرفت تا در اولین جلسه ی رسمی محاکمه ات با حضور مسئولان تمام موجودات این سرزمین شاهد اجرای عدالت باشیم. اگر بتونی با دلایل قانع کننده خودت رو از اتهام وارده بهت تبرعه کنی پس از پایان محاکمه آزادی.
امپراطور پارک همراه با اقتدار ذاتی یک فرمانروا و مهربونی یک پدر سهون رو مخطاب حرف هاش قرار داد که از سردگمی و حال آشفته ای که در درونش داشت نجاتش بده. ری اکشن های تازه وارد نسبت به عادی ترین چیز ها در آتلانتیس چیزی فراتر ازتظاهر یا دروغ به نظر می رسید. ترس توی اون چشم های گربه ای به طرز عجیبی واقعی جلوه می کرد اما مرد اول اقیانوس نمی تونست خیلی زود قضاوت یا تصمیم گیری کنه. برای حفاظت از جان و زندگی مردمش احتیاج به چشم های باز و یک محاکمه ی واضح داشت و مهم ترین چیز در اون لحظه، برگردوندن آرامش به متهم ترسیده اشون بود. انسان در هنگام ترس به هر راهی برای نجات خودش چنگ می زد و البته که چقدر ساده، همشون گول همین ترفند رو خورده بودن. سهون از اول هم تحت تاثیر ترس چنین تصمیمی گرفته بود.
-قبول می کنم که جز صداقت کلمه ای به زبون نیارم. به شرطی که شما هم شجاعت باور حرف هام رو داشته باشید.
خب صادقانه هیچ کدوم از اعضای قضاوت کننده تصور نمی کردن پسر مهتابی نشسته در وسط دایره چنین شجاعتی برای بیان حرف هاش داشته باشه. انگار خونسردی و بیخیالی ای که هنگام ورود همراهش بود دوباره جایگاهش رو پس گرفته، زمستون رو به چشم های غریبه برگردونده بود. با این حال پشت سه نفر با این جمله لرزش عجیبی گرفت. داشنمند محبوب آتلانتیسی و تک پسر وزیر بیون به یک علت و ولیعهد کیم به دلیلی متفاوت. اون پسر با توجه به تذکر شب گذشته ی جونگین باز هم می خواست دیوانگی کنه؟
-حرف های زیادی پشت این جمله اتون بود جوان. قرار بود بی پرده صحبت کنید.
-اون داره مارو متهم به بی عدالتی می کنه. اینقدر درک معنی جمله اش براتون سخته؟
نماینده ی طبیعت با لحن خشن و حرصی ای خطاب به دو امپراطور نشسته روی صندلی ها و صدر اعظم سویی که جواب سهون رو داده بود گفت و باعث شد نیشخند سهون دوباره روی لب هاش پر رنگ بشه. کم کم داشت از شخصیت ایزیسی که حتی توانایی دیدنش رو نداشت خوشش می یومد.
-هوای زمستون به اندازه ی کافی گرم هست بانو ایزیس. لطفا آتش شفق رو خاموش کنید.
بلاخره این ولیعهد نامجون بود که با اولین جمله اش به طرز نامحسوسی طرف داریش رو از پسر زیبای متهم اعلام کرد. اما توجه ی سهون تازه به شفق قطبی ای جلب شده بود که بین شعله های نارنجی رنگ آتش دیده نمی شد. یعنی خشم نماینده ی طبیعت می تونست چنین عواقبی به بار بیاره؟
بلاخره چیزی باعث شد سهون از ادامه ی تیکه پرونی هاش به جمع منصرف بشه. نمی خواست بلایی که خودش سر کوهستان آورده بود به روش دیگه ای تکرار بشه. اون عاشق حیوانات و طبیعت بود و هنوز هم نمی تونست کاری که با چنین موجودات دوست داشتنی ای کرده رو هضم کنه. حس می کرد تمام آرمان های دفاع از حقوق حیوانات دارن بهش دهن کجی می کنن. شاید این دنیا زندگی بعدیش بود و لرد بدون پاک کردن حافظه اش اون رو در شرایطی قرار داده بود که خودش باعث نقض تمام قائده های خودش بشه. پس سعی کرد لحنش رو ملایم تر و کلماتش رو با احتیاط انتخاب کنه:
-قصد اهانت نداشتم بانو ایزیس. مطمئنم مقامات حاضر شایسته و لایق حفاظت از مردم این سرزمین بودن که حالا روی این صندلی ها قرار گرفتن. فقط جهت یادآوری و اطمینان خاطر خودم این حرف رو زدم. با این حال اگر باعث ناراحتیتون شده، عذر خواهیم رو بپذیرید.
رسما رو به هوا حرفش رو زد چون متوجه ی جسمیت نداشتن نماینده ی طبیعت شده بود. شعله ها به تدریج کمتر می شدن و به سهون می فهموندن در حال قدم برداشتن تو راه درسته. باید به عنوان اولین اقدام سعی می کرد هر چند سخت اما اجباری اعتماد امپراطور کیم و پارک و از همه مهم تر رای ایزیس رو بدست بیاره و خب برخورد محترمانه یکی از ترفند های جذب افکار خانم ها بود. نه؟
-خب حالا از همتون می خوام که افکار شخصیتون رو کنترل کنید و اجازه بدید جلسه رو رسما آغاز کنیم. تعداد جلسات محاکمه به نتیجه گیری پایانی امروز بستگی داره پس لطفا با همکاری کاملتون جلوی دیدار های ناخوشایند این چنینی رو بگیرید. به عنوان اولین سوال از تو جوان، خودت رو کامل معرفی کن.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام حواسش رو متمرکز حرف هایی کنه که همه ی شب رو بهشون فکر کرده بود. اگر نقشه اش درست پیش می رفت دیگه نیازی به تحمل اجباری اینطور جلسه ها رو نداشت:
-اوه سهون.
با لحن محکم و قاطعش جواب امپراطور پارک رو داد و تمام تلاشش رو کرد که هیچ تردیدی توی چهره اش باقی نزاره. البته لبخندی که از گوشه ی چشم از لب های ولیعهد آتلانتیسی شکار کرده بود هم نمی تونست تو اعتماد به نفسش بی تاثیر باشه.
اینبار وزیر بیون، صدر اعظم امپراطور کیم مونگ و پدر بکهیون سهون رو خطاب سوالش قرار داد:
-فکر می کنم ازتون خواسته شد خودتون رو کامل معرفی کنید جناب اوه.
-معرفیم کامل بود آقا. من سهونم! پسری که شش ماهه حافظه اش رو از دست داده و تنها چیزی که بیاد میاره یک اسم و فامیل، اون هم اوه سهونه. من حتی مطمئن نیستم این هویت متعلق به من باشه. شاید هم اسم شخصیه که من رو توی کوهستان رها کرده! حتی نمی دونم چقدر سن دارم و ریشه ام به چه شهری بر می گرده. فقط خاطرات این شش ماهه که ذهنم برای یادآوریشون دست به آزارم نمی زنه.
-برای اثبات حرف هاتون مدرک هم دارید؟
اینبار صدای امپراطور کیم بود که سوالی رو پرسید که متهم انتظار شنیدنش رو داشت.
-خیر. من توی این سرزمین نه شاهدی دارم و نه حرف های خودم باور می شه.
-طوری حرف می زنی انگار متعلق به این سرزمین نیستی.
نماینده ی طبیعت با لحن تیز و مشکوکی پرسید و باعث شد دل تازه وارد پنهانی بلرزه:
-شاید! کی می دونه جهان های موازی وجود دارن یا نه!
بهترین راه می تونست اشاره به چیز هایی باشه که دقیقا تو سر هر هشت نفر می چرخید. اون ها می خواستن سهون رو به همین نقطه برسونن و پسر کوچیک تر چقدر با خوش شانسی داشت خودش رو بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه به سمت پیروزی سوق می داد. مسلما اگر کسی دلایل مهم ترین مقامات آتلانتیس رو از پرسیدن این سوال می دونست هر کاری می کرد که ذهنشون رو از اون مسئله منحرف کنه اما پسر غریبه درست زده بود وسط خال. پس نمی تونست از جایی اومده باشه که افلاطون اومد وگرنه اینقدر راحت به وجود جهان های موازی اشاره نمی کرد. البته هنوز برای نتیجه گیری خیلی زود بود.
-اشخاصی که در این جلسه حضور دارن رو می شناسی؟
-بله. امپراطور کیم و پسرانشون ولیعهد کیم جونگین و شاهزاده کیم ییفان. امپراطور پارک و ولیعهد پارک نامجون.
طبق اطلاعاتی غیر مستقیمی که از هر دو ولیعهد دریافت کرده بود و البته فرضیه ی قطعی شرکت امپراطور ها در محاکمه، تونست این سوال ایزیس رو راحت و بی دردسر جواب بده. با این حال دلشوره ی آزار دهنده ای با فکر به پرسش های پیش بینی نشده ی بعدی به دلش افتاده بود که مسلط بودن به خودش رو هر ثانیه سخت تر می کرد.
-اگر مدت کوتاهیه که حافظه ات رو از دست دادی، پس چطور ما رو می شناسی مرد جوان؟
امپراطور پارک یک بار دیگه با ملایمت سهون رو به چالش کشید و البته که متهم زیرک هم برای سوالاتی از این دست آمادگی کافی رو داشت:
-شش ماه برای زندگی در پایتخت زمان کمی نیست سرورم. آوازه ی امپراطور و پسران لایق و شایسته اشون چیزی نیست که از گوش ها دور بمونه.
-آشناییتون با ولیعهد، داشنمند ژانگ یشینگ، وزیر زاده بیون بکهیون و شاهزاده ییفان رو چطور توجیح می کنید؟
صدر اعظم سو اینبار از جانب اقیانوس به مسئله ای اشاره کرد که بیشتر از تمام فرضیات شایعه به پا کرده بود. ارتباط تازه وارد غریبه با مقامات بالا رده ی آتلانتیس به طور غیر مستقیم ولیعهد کیم رو زیر سوال می برد و یکی از مهم ترین دلایل برگذاری این محاکمه این بود که شک از روی امپراطور آینده ی آتلانتیس برداشته بشه. مردم برای تکیه به جونگین اول از همه نیاز به اعتماد بهش داشتن و حالا همه چیز به نتیجه ی این پرسش بستگی داشت. اما ورود ناگهانی دانشمند عالی رتبه ی آتلانتیسی به بحث باعث شد نگاه ها به جایگاه مجاور پسر وزیر بیون جلب بشه:
-معذرت می خوام سروان من، اما می تونم خواهش کنم اجازه بدید پاسخ به این سوال رو من شروع کنم؟ از اونجایی که اولین کسی که اوه سهون رو شناخت من بودم.
-یشینگ قصد داره به این پسر بی نام و نشون کمک کنه!
رعد و برق ناگهانی ای که دوباره آسمون پر ستاره ی آتلانتیس رو لرزوند خبر از خشم مجدد نماینده ی طبیعت می داد. امپراطور کیم به چهره ی معذب اما قاطع پسری نگاه کرد که درست مثل فرزندان خودش اون رو به معتبر ترین مراکز علمی سرزمینش فرستاده بود و به اندازه ی دو مردمک چشم هاش به راستگویی پسر سومش ایمان داشت. شاید یشینگ از لحاظ خونی اون رو به خاندان سلطنتی مرتبط نمی کرد اما ارادت و تشکر همیشگیش نسبت به شخص امپراطور باعث می شد که برای کیم مونگ پیر فرقی با شاهزاده های عزیزش نداشته باشه. پس می دونست که با خیال راحت می تونه به دانشمند صادق و پاک آپلاتینوس اعتماد کنه. هر چند برای اولین بار و ناخواسته، به یک دروغ!
-آروم باش ایزیس. من ضمانت گفته های یشینگ رو می کنم.
نگاه مطمئنی به دوست و پشتیبان قدیمیش که اون هم مثل خودش سالهای پیری رو پشت سر می زاشت انداخت و بعد از دیدن برق صمیمی چشم های امپراطور پارک لبخندی پر از قدردانی نثار چهره ی همچنان جذابش کرد و سمت یشینگ برگشت:
-می تونی شروع کنی پسرم. فقط همونطور که از قوانین آگاهی، صداقت رو فرامش نکن.
قلب داشمند ارشد با دیدن لبخند و نگاه امپراطور محبوبش لرزید. اون پیرمرد به اندازه ی تمام سالهایی که از نعمت پدر و مادر محروم شده بود براش پدری کرده بود و حالا یشینگ می خواست با پشتیبانی از مردی که نمی تونست با قطعیت ضمانتش رو بکنه برای اولین بار دست به خیانت بزنه. اون هم به بزرگترین حامیش در تمام سالهایی که نفس می کشید.
-اگر بیاد بیارید، نه روز قبل ما یک طوفان و سیلاب رو از سر گذروندیم. همون شب من به دعوت ولیعهد کیم از ضیافت شامی که ایشون در اطلس شرقی ترتیب داده بودن بر می گشتم و خب تقریبا در اواخر راه طوفان شروع شد. با توجه به اینکه پیش بینی من از زمان وقوع بارون غلط از آب در اومد و چند ساعتی این پدیده ی طبیعی جلو افتاد من تونستم قبل از وخیم شدن اوضاع خودم رو به منزلم واقع در کوهستان کلیتو برسونم اما دقیقا کنار پرچین های حیاطم، مردی رو دیدم که توی خوش جمع شده و دمای بدنش به شدت بالاست. اونقدر تب داشت که اولین فکرم راجبش جلوگیری از تشنج بود پس سریعا با خودم بردمش داخل و وقتم رو پای رسیدگی بهش گذاشتم. اون شب تا نزدیکای صبح کنارش بودم پس تونستم متوجه ی کابوس ها و هذیون هایی بشم که در حین تب بهش دست می داد. سهون از سرماخوردگی رنج نمی برد، بلکه از تلاش مغزش برای بیاد آوردن گذشته و حمله ی خاطراتش به صورت ناگهانی دچار چنین بحران قوی ای شده بود. صبح روز بعد که شرایطش مسائد شد تونستم ازش راجب فرضیه ای که توی سرم شکل گرفته بود بپرسم و خب طبق گفته های خودش متوجه شدم حدسم درسته. و بعد با برسی دقیق وضعیت بدنیش به این نتیجه رسیدم که سهون حافظه اش رو با برخورد سرش به یک جسم سخت از دست داده. با توجه به این که شش ماه از فراموشیش می گذره و اینکه حالا بدنش شروع به ایجاد شوک های پی در پی برای ریکاوری اطلاعات از دست رفته اش کرده، می تونیم به موقت بودن فراموشیش امیدوار باشیم.
همونطور که همه خاطرشون هست، هشت روز قبل مراسم تولد اولین بانوی سرزمین، ملکه ی مرحوم لئوکیپه در مبعد مقدس برگذار می شد و خب رفتن به این جشن باستانی در تمدن ما یک سنته. طبق حرف هایی که بین من و سهون رد و بدل شده بود متوجه شدم تقریبا هیچ چیز از تاریخ، سنت و جشن های سرزمین بخاطر نمیاره. به همین علت ازش خواستم که در منزل بمونه تا بعد از اتمام مراسم بگردم و با هم بیشتر راجب وضعیت حافظه اش و آسیب هایی که روحش رو تحت فشار قرار می داد صحبت کنیم. اما مثل اینکه سهون بدون توجه به تذکرم و از روی کنجکاوی شروع به تعقیبم می کنه اما ورودش به جنگل وارونه باعث می شه من رو گم کنه. و از اینجا به بعد رو بنظرم بهتره از زبون پسر وزیر بیون بشنویم.
همزمان با به پایان رسیدن آخرین جمله اش، نفس عمیقی کشید و بزاق دهانش رو به گلوی خشک شدش فرستاد. چقدر تلخ بود اما باید بخاطر مسلط بودنش تو ردیف کردن اینهمه دروغ به خودش افتخار می کرد ولی تنها یک سطر توی سرش جولان می داد: " اصلا ارزشش رو داره؟"
-سروانم، می شه خواهش کنم اجازه بدید ماجرا رو از سر بگیرم؟
نوبت به بکهیونی رسید که بیشتر از همه برای ریختن چنین نقشه ی حساب شده ای زحمت کشیده بود. حالا باید رول خودش رو هم اجرا می کرد و صد البته که توانایی بازیگریش در آتلانتیس همتا نداشت. نگاه قاطع و جدیش رو بین دو مقام مهم سرزمینش چرخوند و بعد از تایید گرفتن از امپراطور پارک، امپراطور مونگ و پدرش، با صدای رسایی داستان ساختگیشون رو ادامه داد:
-همونطور که همه در جریانید، من نگهبان افتخاری معبدم. از اونجایی که اون روز اطراف معبد پست می دادم و اینکه افراد کمی توی آرامگاه جمع شده بودن، داشنمند ژانگ به محض رسیدن بهم ازم خواستن به دنبال پسری قد بلند با پوست سفید، موهای مشکی و لباس های کرمی رنگ ساده ای برم که اطراف معبد گم شده. یشینگ وقت نداشت که ماجرا رو کامل برام توضیح بده اما از اونجایی که حضورش داخل آرامگاه از من ضروری تر بود من مامور پیدا کردن غریبه ی دردسر سازمون شدم. با یکم جستجو و با استفاده از نقشه های ذهنی، تونستم به سختی پیداش کنم. از طرفی مراسم حدود بیست دقیقه ی بعد شروع می شد و من باید حتما همراه پدرم در هنگام ورود حضور پیدا می کردم. راه کوهستان هم به جنگل وارونه دور تر از چیزی بود که بتونم زود سهون رو به منزل شخصی ژانگ برسونم. پس تصمیم گرفتم از طریق راه اضطراری ای که به اقامتگاه پدرم راه پیدا می کرد مرد غریبه رو از ایجاد یک رسوایی بزرگ در روز تولد بانو لئوکیپه دور کنم. سهون هیچ چیز از آداب مراسم بیاد نمیاورد به علاوه ی اینکه لباس های مناسبی هم نداشت و طبق قوانین بی احترامی به بزرگان آرامگاه در چنین روز مهمی اون هم در حضور مقام های عالی رتبه ی سرزمین مجازات سختی رو می طلبید. و خب صادقانه اعتراف کنم؛ نمی تونستم اجازه بدم اون پسر بی دفاع فقط به علت بی خبری از رسم و رسومات جشن مجازات بشه. تصمیم داشتم سهون رو به منزل شخصیمون برسونم تا بعد از اتمام مراسم به همراه یشینگ مسئولیت مراقبت ازش رو تا زمان بهبود وضع حافظه اش به عهده بگیریم. اما در اواسط راه حاله و انرژی ولیعهد رو احساس کردم و از اونجایی که می دونستم ایشون به هیچ عنوان روی سنت شکنی غریبه سرپوش نمی زارن سهون رو ازشون پنهان کردم. ایشون که به علت زودتر رسیدن به مراسم داشتن از راه اضطراری عبور می کردن متوجه شدن من سعی در پنهان شخصی از ایشون رو دارم. اما زمان خیلی کمی تا مراسم باقی مونده بود و ولیعهد جزو مقام های اولی بودن که باید در صف ورود مردم به مبعد قرار می گرفتن. پس من رو به همراه شخصی که پنهانش کرده بودم برای فردا صبح بعد از جشن به اطلس شرقی احضار کردن تا...
-ولیعهد کیم شما حرفی برای گفتن ندارید؟
دخالت نابجا و کاملا بی موقع ی ایزیس تمام نگاه هارو به شاهزاده ی اول آتلانتیس معطوف کرد. همه از کدورتی که بین نماینده ی طبیعت و جونگین وجود داشت با خبر بودن و می دونستن اون زن از خودراضی از هر موقعیتی برای خراب کردن ولیعهد استفاده می کنه. در واقع یکی از علت های بارز تنفر ایزیس از جونگین خوب بودنش تو همه چیز بود. مرد دوم آتلانتیس تو مهارت های مربوط به خودش همتا نداشت و حتی تو کارهایی که خیلی بهش مربوط نمی شد هم همیشه تا حدی که بتونه راجبش حرف بزنه می دونست و باعث می شد همه به چشم یه تیکه جواهر بهش نگاه کنن. و حالا این موقعیت و شایعاتی که پشتش دهن به دهن می چرخید می تونست بهترین بهونه رو برای انتقام به نماینده ی طبیعت بده. پس با بی رحمی تمام مستقیما به چیزی اشاره کرد که امپراطور مونگ و وزیر بیون با تمام وجود آرزو داشتن بحثش وسط کشیده نشه. بودن متهم باهوششون درست در آغوش جونگین در زمان وقوع اون حادثه ی وحشتناک کم علتی برای زیر سوال بردنش نبود و خب، باید می دیدن جونگین چطور می تونه از عهده ی بحثی که یهوو سمتش کج شده بود بر بیاد:
-بزارید بقیه اش رو من تعریف کنم عالیجناب. ابهاماتی راجبم هست که اگر اجازه بدید تصمیم به رفعشون دارم.
شاهزاده ی برنزه ی آتلانتیسی خیره به نور های شفق قطبی با نگاه خالی از حسی گفت. با این خودسری عجولانه ی ایزیس نصف برنامه ریزی هاشون به درک واصل شده بود و حالا مسئولیت جمع کردن تمام نقشه تا بخش زیادی میوفتاد گردن خودش. هوف حرصی ای کشید و تا خواست جواب بده پیچیدن صدای حرصی سهون باعث شد کلمات پشت لب هاش خشک بشن! چرا همه چیز داشت بهم می ریخت؟
-معذرت می خوام که دخالت می کنم اما چیزی که این وسط واضحه نشونه رفتن ماجرا تا حد زیادی سمت ولیعهد کیمه. نمی دونم بانوی نماینده می خواستن با این سوالشون به چی برسن اما در کمال صداقت می گم که شاهزاده کیم اصلا از ماجرا های مربوط به من خبر نداشتن! و فکر می کنم به عنوان متهم اجازه داشته باشم از خودم دفاع کنم پس...
-گستاخی هات دارن از حد تحملم فراتر می رن متهم!
نماینده ی طبیعت با خشم وحشتناکی فریاد کشید و به فاصله ی پلک زدن شعله های آتش دور تا دور صندلی سهون رو دوره کردن. صدای فریاد های بی امان تازه وارد با غرش های وحشیانه ی ولیعهد کیم و شاهزاده پارک مخلوط می شد و جو رو از چیزی که بود متشنج تر می کرد اما انگار ایزیس نه چیزی می شنید و ن می خواست که بشنوه. شاید اگر کمی به وضعیت پسر بی پناه بین شعله ها دقت می کرد زودتر از بازی بچه گانش دست می کشید...
البته اگر دقت می کرد!

🔥🔥🔥Exileds🔥🔥🔥

خوشگلام کامنت و ووت یادتون نرههه. بوس کلی بهتون💋💛🧡

Exileds ✨🌘Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin