د.ا.ن لیام ، حوالی ساعت 10 شب
خودم رو روی تخت جا به جا کردم تا دید بهتری از زین داشته باشم .
جدیدا خیلی تو خودش می رفت و هر وقت هم که ازش می پرسیدی با یه لبخند می گفت هیچی !راستش حال منم دست کمی از اون نداشت
بعد از حرف های دکتر ....
اگه لویی اینو می شنوید حتما می مرد
و حالا که لویی نیست هری باید جای هر دوشون بمیره
همون لحظه ای که این رو فهمیدم همه ی نیرو هام رو فرستادم آلمان
من نمی زارم اتفاقی برای نایل بیفته
چون ....
چون من ......فلش بک
چشمام همه جا رو با امید پیدا کردن لویی گشت
ولی بجز چند سرباز زخمی و مرده چیزی ندیدصدایی از دور به گوش می رسید
مثل صدای ناله
یا التماس
سمتش برگشتم
اوت یه سرباز زخمی بود که تلاش می کرد توجه منو به خودش جلب کنه . اما چرا ؟جلو رفتم و روی زانو هام نشستم
سرباز بدون توجه به مقامش دست منو محکم گرفت
نامه ای داخلش گذاشت و بعد برای توضیح دادنش تقلا کرد
ولی خونریزی زیادش نزاشت که حرف بزنه
ثانیه ای نگذشته بود که با لبخند به من زل زد
سرم رو به نشانه تاسف تکون دادم و صلیب کشیدم
دستم رو اروم از روی پیشونیش حرکت دادم و چشماش رو بستم
من هزار بار اینکار رو کردم
دیگه عادتم شدهدوباره حواسم رفت پیش نامه
نامه از طرف لویی بود
می تونستم صدای قلبم رو بشنوم که داشت روی هزار می زد
پاکت رو باز کردم و کاغذ داخلش رو بیرون کشیدم"لیام ؟
معلومه که خودتی
می تونم حسش کنم
باور کنلیام ؟
تو که گفتی نمی زاری هیچ کس بهم اسیب برسونه ؟
پس چرا الان نیستی ؟
یعنی داشتی دروغ می گفتی ؟
چطوری تونستی ؟
مگه ما بهترین داداشای روی زمین نبودیم ؟لیام ؟
می شه بهم یه قولی بدی ؟
می شه از خانوادم محافظت کنی ؟
می شه بزاری حس کنم که هنوزم دوسم داری ؟لیام ؟
من رو که ناامید نمی کنی ؟
من رو که به سلطنت نمی فروشی ؟
اوه این چه سوالیه!
معلومه که اینکارو نمی کنیلیام !
من خستم
می خوام بخوابم
اگه یه وقت بیدار نشدم گریه نکنی ها
نشکنی ها
قوی باش
مثل همیشه
منم قول می دم توی بهشت یه جای توب برات نگه دارم
جایی که هر برادری برای برادرش نگه می داره
جایی که لایقت باشه
البته امیدوارم از سلیقم خوشت بیاد
خوب دیگه
حرف بسه
تپیدن قلب بسه
نفس کشیدن ، زندگی تو این دنیا بسه
می بینمت
از طرف لو به لی "
پایان فلش بک- لیام ؟
نفهمیدم کی اشک هام شروع به ریختن کردند
سریع خودم رو جمع جور کردم و چشمای قرمزم رو به زین دادم
- چی شده لی ؟
به زور لبخندی زدم و گفتم
- ولش کن مهم نیست
- یعنی چی که مهم نیست ؟ یه اتفاقی افتاده و تو ناراحتی پس این مهمه
نمی دونستم چی بگم . مغزم قفل کرده بود . داشتم دنبال بهونه می گشتم تا یه چیزی توی ذهنم جرقه زد
- واقعا می خوای بدونی ؟
- معلومه که می خوام
- پس یه کاری می کنیم . من یه سوال از تو می پرسم و تو جواب می دی در عوضش منم به سوال تو جواب می دم
- سوال ؟ مثلا چه سوالی ؟
- اونشب جلوی اتاق هری چیکار می کردی ؟سکوتی بینشون افتاد . زین واقعا انتظارش رو نداشت . باید چی می گفت ؟
هیچی به ذهنش نرسید پس ناشیانه میدان رو به نفع خودش کرد
- چرا من باید اول جواب بدم ؟
- چون این خلاقیت من بود
- اصلا بهت نمی گم . تو هم نگو و بشین تا فردا صبح همینجا زار بزن . منو باش دلم برات سوخت بدبخت خلاق هات
لیام تو دلش نخودی خندید . عاشق وقتایی بود که زین عصبانی می شد .
- بیخیال لاو
دستش رو توی موهاش برد و بوسه ای روی لبهاش گذاشت.
حداقل امشب به خیر گذشت
اما فقط امشب ..........
د.ا.ن لویی
با احساس ضعف بیدار شدم
اخرین چیزی که یادمه اینه که اون فرمانده با اسلحه زد تو سرم
اما چرا ؟تصاویر گنگی توی ذهنم رد می شد
مثل اینکه من باهاش مخالفت کرده بودم
سر چی ؟
یه نامه
تو اون نامه چی بود ؟به مغزم فشار اوردم ولی هیچی یادم نبود
نه اینطوری نمی شه
بیشتر تلاش کردم
بیشتر و بیشتر
و ..... یه سری صدا رو توی مغزم شنیدم.
.
.هری !
......د.ا.ن جک
از صبح راه زیادی رو رفته بودیم
دیگه واقعا توانی برای ادامه دادن نداشتیم
پس دستور دادم که همینجا کمپ بزنن
مطمئنم اتفاق های خوبی در راه نیست
......
بالاخره این پارتم اپ شد ولی هنوز امتحانای من تموم
نشد :/
فقط نامه لویی :'(
می خواستم تو این قسمت بگم که نایل چشه ولی دیدم نه هنوز زوده
با شخصیت جدیدمون جک آشنا شید
کی می تونه باشه ؟
هری چرا تو این قسمت نبود ؟
نمی دونم :)
دیگه خواستم بگم که می خوام فعالیتم رو بیشتر کنم
و اینکه دلم برای همه تون تنگ شده بود
مرسی که داستان رو پیگیری می کنید
♥H
YOU ARE READING
World War I
Historical Fictionسرش را نزدیک می برد و پیشانی اش را می بوسد نمی داند چرا نمی تواند فریاد هایی در سرش را خاموش کند فریاد هایی که می گویند : این اخرین دیدار است #66 louistomlinson #45 harrystyles #54 liampayn