بال هایش را تکان داد و بین ابر ها گم شد
صدای خنده هایش از دوردست ها به گوش می رسید
با دقت بیشتری دنبالش گشتم
کنار رودی نشسته بوداز یکی از درختان سیبی به سرخی لب هایش چیدم
به سمتش رفتم
سرش را بالا اورد و برق چشمانش را نصیبم کرد
- لیام بیا اینجا !
قدم هایم را تند تر کردم تا به او برسم . سیب در دستانم را به او دادم و کنارش نشستم .
با ذوق ابر ها را کنار زد
- ببین !چشمانم خیس شد
دیدن برادرم با خانواده اش برای من همه چیز بود .
تمام خاطراتمان مثل یک فیلم از نظرم رد شد .
+ زین
- جانم ؟
+ می گم ، میای امشب به خوابشون بریم ؟
- معلومه که میام ! خیلی دلم براشون تنگ شده
و ما تمام روز رو منتظر فرا رسیدن شب ماندیم.........
با تاریک شدن هوا ، پل روشنایی خودش رو بدست آورد
خیلی ها برای دیدار با زمینی هایشان آمده بودند
دستش را گرفتم و با هم به روی پل رفتیمزیر گوشش زمزمه کردم
+ زین . دوستت داردم
گونه هایش سرخ شد
- منم دوست دارمو به سمت زمین حرکت کردیم
این پارت رو می خوام به سه نفر تقدیم بکنم
۱. mzm_6772
که برای نوشتن این پارت بهم انگیزه داد و کل مدت این بوک منو همراهی کرداین دو تا که دیگه اصلا حرفی برای گفتن نمی زارن می تونم بگم بزرگترین حامی های زندگیم
۳. و در آخر همه کسانی که عزیزانشون رو از دست دادن ♡
♡H
![](https://img.wattpad.com/cover/208494310-288-k207312.jpg)
DU LIEST GERADE
World War I
Historische Romaneسرش را نزدیک می برد و پیشانی اش را می بوسد نمی داند چرا نمی تواند فریاد هایی در سرش را خاموش کند فریاد هایی که می گویند : این اخرین دیدار است #66 louistomlinson #45 harrystyles #54 liampayn