Fine line - Harry Styles
د.ا.ن لیام
از بین چادر ها رد شدم و خودم رو به چادر جک رسوندم
هری با دیدنم چشاش برق زد
- مثل همیشه به موقع
- این یکی از
جک اشفته وسط حرفم پرید
- هی می دونم دلتون برای هم تنگ شده ولی واقعا وقت نداریم . فقط دو ساعت به طلوع خورشید مونده پس بیاید شروع کنیم
- باشه
هر سه دور نقشه ای که روی میزبود جمع شدیم
جک همزمان با حرکات دستش روی نقشه توضیح می داد
- این قصره ، این هم همون تپه ایه که می تونیم بنفشه المانی رو ازش پیدا کنیم
- هی وایسا هنوزم میخواید اون بنفشه رو پیدا کنید ؟
با حرف هری شک شدم . واقعا لازم بود بهش بگم ؟
- قضیه فقط اون نیست برای دسترسی راحت تر به قصر باید از اونجا وارد شیم .
با نگاهم از جک تشکر کردم .
- خب ، بعد از اینکه توماس با گیاه از اونجا خارج شد ما وارد مرحله دوم نقشه یعنی ورود به قصر می شیم .
قصر چهار تا ورودی داره . A,B,C,D,E
- ولی اینکه پنج تا شد
- یه در مخفی هم توی قسمت سرباز خونه هست که به سیاهچال ختم می شه . از اونجا هم میشه به قصر وارد شد
- جای خوبیه
- ما به سه گروه تقسیم می شیم . هری تو با گروهت باید از در اصلی یعنی در B وارد بشی . وقت که همه متوجهتون شدن لیام با گروهش وارد می شه و به شما ها کمک می کنه
- این خیلی ابتدایی به نظر می رسه
- نه خیلی
- چطور ؟
- وقتی که اونا متوجه حمله ما بشن پادشاه و وزیر هاش رو به شکنجه گاه می برن که درست کنار سیاهچاله .
- چرا اونجا؟
- خب معمولا کسی با اونجا کاری نداره . بعدش من به همراه دو نفر دیگه ای که همراهمن از سرباز خونه به سیاهچال و درنهایت به شکنجه گاه می ریم و انتقاممون رو می گیریم .
هری با ذوق گفت
- این خیلی هوشمنداست
- لیام چیزی شده؟
- این خیلی عجیبه
- چیخیلی عجیبه؟
- چرا باید یه در از سرباز خونه به سیاهچال باشه ؟
- معماری هر قصری یک سری ایرادات داره چیزطبیعیه ایه
نمی دونم چرا ولی به نظرم باید دلیل محکم تری پشتش باشه
- هی بیخیال فقط یک ساعت وقت داریم تا اماده شیم پس شروع کنید
- اما تو گفتی ساعت ۹ شب شروع می کنیم؟
جک نگاه عمیقی به هری کرد . نگاهش اونقدر عمیق بود که انگار اصلا به اون نگاه ننیکرد در واقع داشت تصویر های توی ذهنش نگا می کرد
- توی یکی از جنگ ها ، المانی ها من و خانودم رو اسیر کرده بودند . اونا با پدرم حرف زدن که در ازای کشتنش می زاشتند که ما به فرانسه بر گردیم . اون قبول کرد اما نمی دونست که این به همین راحتی ها تموم نمی شه . اونا من و برادرم و مادرم رو مجبور کردند که صحنه اعدامش رو ببینیم . پدرم با اینکه طناب دور گردنش بود ولی التماس می کرد که ما رو از اونجا ببرند . اما سرباز بی توجه به حرف های پدرم شروع به شمارشمعکوس کرد . درست سر شماره یک بود که ساعت شهر بیست و یک بار زنگ زد
درسته من گفتم که ۹ شب شروع می کنیم . اما شروع برای من وقتی هست که انتقامم رو از اون ها بگیرم . پس بهتره به موقع تمومش کنیم .
نفس توی سینم حبس شده بود . اونا چطور تونستند این کار رو باهاش بکنند؟
.........
ساعت 6 شب دوشنبه / تپه کنار ورودیه A قصر
تق تق تق
لویی سرش رو بلند کرد . از وقتی که به اینجا اومده بوده تا حالا هیچ کس در این کلبه رو نزده بود .
پیرمرد با قدم هایی اروم به سمت در رفت و بازش کرد
-Was willst du
( چی می خوای ؟)
-Ich suche ein deutsches Veilchen
( دنبال بنفشه المانی می گردم )
پیرمرد اول نگاه مشکوکی به مرد کرد اما بعد به سمت قفسه هاش رفت و قوطیی رو برداشت .
- Sein Preis
( قیمتش ... )
صدای تیر فضای کلبه رو پر کرد . لویی با وحشت به در نگاه کرد . مرد داخل اومد و قوطی داخل دست پیرمرد رو برداشت . چند قدم جلو اومد و روبرو ی لویی ایستاد و اسلحه رو به طرفش گرفت . در پشت سرش هزاران نفر وارد کلبه شدند . لویی می لرزید
- شما ها کی هستید ؟
نگهان همه سر جای خودشون میخکوب شدند . اسلحه از دست مرد افتاد .
- لویی ؟
صدای آشنای هری باعث شد قلب لویی تندتر بتپه
- هریییییییی
در کمتر از ثانیه ای لویی بلند شد و هزاش رو بقل کرد . اما هری هنوز باور نمی کرد . نه هری و نه هیچ کس دیگه . چطور یک مرده می تونه زنده شده باشه ؟
......
- اون چیه ؟
- چی ؟
با دستش اشاره کرد
- بابا اونو می گم نگاه کن !
- وایسا ..... اونا ادمن ؟ چرا انقدر زیادن؟
- نکنه حمله شده ؟
- فک کنم .....
- همگی در موقعیت های خودشون باشن به قصر حمله شده !!!!
.......
- هی کجا میری ؟
- دیگه نمی تونم تحمل کنم . اون سرباز خونه لعنتی باید همین الان بسوزه
- تو واقعا جدی گرفتیش ؟ تو چت شده ؟ می خوای توی این اوضاع جنگ سرباز هامون رو بکشی؟
- همین سربازا می تونن خیانت های بزرگی بهمون بکنن . واقعا بودنشون هیچ فایده ای نداره
- اما .....
- فکر نکنم دختر کوچولوت بتونه تنهایی زندگی کنه ؟
دهنم رو بستم و رفتنش رو نگاه کردم .
این خیلی بی انصافیه . دست گذاشتن روی نقاط ضعف ادم ها . ایجاد شرایطی که مجبور شیم بین خودمون و بقیه انتخاب کنیم . و خب .... انسان خیلی خودخواهه . تقصیر اون نیست . توی ذاتشه .
- قربان ؟
از فکر بیرون اومدم و به پشت سرم نگاه کردم
- چیه ؟
- به قصر حمله شده . دستور چیه ؟
- چی ؟ به قصر حمله شده ؟
- بعله قربان
- کی حمله کرد ؟
- هنوز نتونستیم بفهمیم
آشفته بودم اما باید سریع به خودم مسلط می شدم ..... شاه !
- اعلی حضرت رو به شکنجه گاه ببرید . سریع
........
- چطوری تونستی چیزی به این مهمی رو فراموش کنی ؟
لویی داد می زد . جک در حالی که حواسش به اطراف بود تا کسی آن ها را پیدا نکند ، سعی می کرد لویی رو اروم کنه
- یه کاریش می کنیم . جلب توجه نکن
اما لویی نه تنها اروم نمی شد بلکه هر دقیقه بیشتر خونش به جوش می اومد
- چی کارش می کنی ؟ نه لباس اونا رو داریم نه آلمانی بلدیم بعد صاف بریم وسطشون ؟
- انقدر داد نز....
- جک ؟
هر دو با شنیدن صدای نفر سوم سریع به عقب نگاه کردند . مردی قد بلند و چهار شانه . هیچ کدوم اون رو نشناختن .
لویی با لکنت گفت
- تو کی هستی؟
اما جک نیازی به پرسیدن سوال نداشت . نه تا وقتی که لباس سربازهای آلمان رو بر تن اون مرد دید
............
- لیام!!!!! کجایی؟؟؟
لیام همونطور که در برابر ضربات دشمن از خودش دفاع می کرد گفت
- پشت سرت!!!
- لیام خیلی ها مردن . باید فرار کنیم .
لیام سرش رو برگردوند تا لشکرش رو ببینه اما چشمش با چیز دیگه ای مواجه شد
- باید به همون کلبه برگردیم
...........
- اونا گفتن تو مردی
- حالا که زنده ام
- چرا برنگشتی به فرانسه؟
- نزاشتن که بر گردم و در ضمن ، اینجا یه کار ناتموم داشتم
جک سکوت کرد . منتظر بود که برادرش حرفش رو ادامه بده
- باید انتقامم رو می گرفتم . اما هر بار شکست می خوردم
لویی در حالی که داشت لباس های سرباز ها رو می پوشید گفت
- از کجا فهمیدی که ما داریم می ایم؟
- منم کلاغای خودمو دارم
- تو ....
- هی واسه این حرفا وقت زیاده . فعلا باید به نقشه برسیم . پاشید .
اونا پاشدن . تروی حتی نقشه رو هم می دونست . لویی به شونه ی جک زد و نگاه ( واقعا شاهکار کردی با این نقشه کشیدنت ) تحویلش داد
........
- توماس !!!
- زین !!!!!
هر دو به سمت هم دویدند .
- خدای من اینجا چیکار می کنید ؟ چطوری منو پیدا کردید ؟
- داستانش طولانیه !
زین نگاهی به اطراف کرد
- بقیه کجان ؟
-توی قصرن .
- توی قصر ؟؟؟
- خب پس مثل اینکه باید همه چیزو بگم
زین و همه همراهانش نشستند ( نگران نباشید نایلم هست )
.............
تروی در رو باز کرد . لویی اولین کسی بود که داخل رفت چون از نگاه هایی سنگینی که رو خودش حس می کرد عصبی شده بود . جک بعد از اون رفت و بعدش هم تروی برای بقیه خط و نشون کشید و در رو بست
- چرا باید یه راه به سیاه چاله باشه ؟
لویی پرسید
- هر ساختمونی مشکلات فنی ........
- خودم درستش کردم
لویی و جک همزمان به تروی نگاه کردند .
- چی ؟
- برای انجام نقشه هام لازم داشتم
- اما ....
- جک بیخیال شو الان کار های مهم تری داریم
و به راهش ادامه داد
........
- هی اونا هری و لیامن !
زین با دلتنگی پرسید
- کو ؟ کجاست ؟
- اونجاست . داره به سمت کلبه می دوه .
- خب بیا ما هم بریم اونجا .
- باشه بریم . زود تر از اون می رسیم
پزشک اعتراض کرد
- ما این همه راه رو اومدیم بازم باید راه بریم؟
- خب شما ها همین جا بشینید ما می ریم
صدای (اخیش) ده ها نفر بلند شد . زین و توماس خندیدند
- هی اون چیه تو دستت ؟
توماس به قوطی داخل دستش نگاه کرد .
- بنفشه آلمانی
- چی ؟
- چیزی شده ؟
- اون قوطی رو بده به من
- چرا ؟
- بده به من
- اما ....
- زود باش
- باشه
توماس قوطی رو به پزشک داد .
- شما ها برید
توماس و زین نگاهی به هم کردن و به قدم هاشون رو به سمت کلبه هدایت کردند
...................
تروی دستش رو روی شونه جک گذاشت
- اتاق بغلیه . آماده ای ؟
- بیشتر از هر وقت دیگه
- ما انجامش می دیم . ما همه چیز رو درست می کنیم
- اره برای همیشه
- خب پس بریم ؟
- بریم
هر سه با قدم هایی محکم خودشون رو به جلوی در شکنجه گاه رسوندند . جک دستش رو روی دستگیره در گذاشت . تروی دستش رو روی دست جک گذاشت و همراهیش رو نشون داد . لویی ترجیح می داد که عقب وایسه تا دو تا برادر خودشون انتقامشون رو بگیرن . هر چند خودش هم دل خوشی از شاه نداشت .
-یک ..... دو ..... سه
جک و تروی با هم در رو باز کردند .
- چی ؟؟؟؟؟
........
- هنوز نرسیدند ؟
توماس از پنجره کلبه نگاه کرد
- نه
- نکنه اتفاقی براشون افتاده ؟
- نگران نباش چیزی نمی شه
.........
جک ، تروی و لویی دور جنازه شاه و وزیر هاش وایساده بودن
- کی اونا رو کشته ؟
- احتمالا سربازی که همراهشون بوده
- اما ..... اما پس نقشه چی ؟
- هی نقشه انجام شد . اونا مردن حالا به هر نحوی
- من می خواستم صدای زجه هاشون رو بشنوم . من کلی حرف برای زدن داشتم . این نباید اینطوری می شد
تلاش های لویی برای اروم کردن دو برادر بی فایده بود
- من می خواستم نفرت رو توی چشمام ببینه . من می خواستم ....
- صدای چی بود ؟
- یه چیزی افتاد
- بیشتر از یه چیزی بود
تروی در رو باز کرد .
- فرار کنید!!!!!!
........
- زین !!!!!
- لیام !!!!
هری و توماس به اون دو نفر نگاه می کردند و اروم می خندیدند
- دلم برات تنگ شده بود
.........
جک در حالی که به دنبال تروی می دوید پرسید
- چطوری می شه ؟ اخه چرا باید اتش بگیره ؟
- احتمالا سرباز خونه اتش گرفته . اینجا هم کم چیز چوبی نداره پس به جای حرف زدن بدو .
.......
- واقعا همه ما رو ترسوندی هری !
لیام از موقعیت سو استفاده کرد و اروم به توماس نزدیک شد
- گیاه کجاست ؟
- دادمش به پزشک . خیلی اصرار داشت
توماس فک می کرد که توی دردسر افتاده اما لیام اهی از سر راحتی کشید .
تق تق تق
- این صدای چیه ؟
همه به سمت راهروی پشتی خونه رفتن .
- خدای من !!!!
جک و لویی و تروی با سرعت به داخل کلبه اومدند
- شما ها ...
تروی حرف زین رو قطع کرد
- تا چند ثانیه دیگه این خونه توی اتش غرق می شه پس به جای حرف زدن فقط برید بیرون .
همه توی شک بودن . تروی اولین نفر از کلبه بیرون رفت . جک و توماس به دنبالش رفتند . لویی دست هری رو گرفت دوید اما به محض اینکه از خونه خارج شد صدای شکستن چیزی رو شنید . برگشت تا داخل خونه رو ببینه . تیرک های سقف روی زمین افتاده بود و راه رو سد کرده بود
لویی چیزی رو که می دید باور نمی کرد .
- لیااااااااام
جوابی نشنید
- نهههههههههه
هری با بهت به کلبه نگاه می کرد . جک جلو رفت تا لویی رو دور کنه
- لیام خواهش می کنم !!!!!!!!!!!!!!
- لویی باید
اما صدای ضعیف لیام امید رو به دل همه برگردوند
- لوییییی!!!!
- لیاممممم!
- لویی راه بسته شده !!!!
لویی فک کرد . چیکار می تونست بکنه ؟
- توی این خونه یه در مخفیه . پیداش کن !!!!!
صدای سرفه های زین هر لحظه بلند تر می شد .
.............
د.ا.ن لیام
اتش به دیوارها گرفته بود اما داشت به وسط پیشروی می کرد . تا جایی که تونستم با سرعت همه جا رو گشتم اما اثری از هیچ دری نبود
- لیام تو سه بار اینجا رو گشتی .
صدای زین باعث شد تمام امید هام از بین بره . هیچ کاری نمی تونستم بکنم پس فقط به سمت زین رفت و در آغوشم کشیدمش .
- نایل!
- نگران نباش اون حالش خوبه . توماس گیاه رو بهش داده .
زین نفس راحتی کشید
- لیام ؟
- جانم ؟
- ما داریم می میریم ؟
بغض گلوم رو بست . زین رو بیشتر توی بغلم فشار دادم
- تو هیچ وقت برام نخوندی . می شه الان بخونی ؟
با اینکه بغض نمی زاشت درست حرف بزنم اما شروع کردم
Test of my patience
There's things that we'll never know
You sunshine, you temptress
My hand's at risk, I fold
Crisp trepidation
I'll try to shake this soon
Spreading you open
Is the only way of knowing youWe'll be a fine line
We'll be a fine line
We'll be a fine line
We'll be a fine line
We'll be alright

ESTÁS LEYENDO
World War I
Ficción históricaسرش را نزدیک می برد و پیشانی اش را می بوسد نمی داند چرا نمی تواند فریاد هایی در سرش را خاموش کند فریاد هایی که می گویند : این اخرین دیدار است #66 louistomlinson #45 harrystyles #54 liampayn