-اﯾﻧﺟﺎ دﻧﯾﺎی زﻧده ھﺎﺳت. ﺟﺎﯾﯽ ﮐﮫ ﺣﯾﺎت درش ﻣﻌﻧﯽ ﭘﯾدا ﻣﯾﮑﻧﮫ و ﻧﯾﺳﺗﯽ ﺑﮫ ﻓراﻣوﺷﯽ ﻣﯽ ﭘﯾوﻧده. ﺗو ﺧﯾﻠﯽ ﺧوش ﺷﺎﻧﺳﯽ ﮐﮫ زﻧده موندی!
چشم هامو باز کردم . من کجا بودم؟
این جا جاییست که حتی برای من اشنا هم نبود . تنها چیزی که میدیدم تنهایی خودم بود.
یک میز گرد کوچک کنار من وجود داشت .بله من روی تخت سفید رنگی دراز کشیده بودم . رو به روی اینه .
نشستم . خودم رو توی اینه دیدم . من جوانی بودم نسبتا کوتاه قد با پوستی هم رنگ برف . موهای مشکی رنگ من بلند شده بود و روی صورت من و پشت سرم میریخت .
دست های ظریف و کشیده ای داشتم . رگ های ابی رنگ رو از زیر این پوست میتونستم ببینم . مثل درختی که ریشه کرده .
اسم من چیه؟
هیچ نمیدونستم . روی میز یک کارت بود. برش داشتم . نگاهی بهش انداختم . میتونستم بخونم.این یک حرکت غریضی بود .
*نام بیمار: مین یونگی*
بیمار؟ این ادم کی بود و تصویرش کنار دست من چکار میکرد جای فکر داشت. انچه که واضح بود شباهت بین چهره ای که در اینه میدیدم به این فرد بود.
لباس تنم سفید و از جنس کاغذ بود . خال های صورتی رنگ کوچیکی روش داشت . بو میداد .
بلند شدم . پاهام لرزید.
خودم رو به در رسوندم و در رو باز کردم . متوجه شدم که توی اتاق دیگه ای ایستادم. حس درونی من میگفت که از اتاق ها متنفرم یا از این اتاق متنفرم.
توی اتاق دنبال یک نشونه بودم که چرا و از کی اینجام و ایا هنوز زنده ام یا خیر؟
-هنوز زنده ای؟ دیوونه شدی؟
وحشت زده برگشتم سمت صدا . اون صدا به شکل غریبی برای من اشنا بود.
پرسیدم: ببخشید؟
با حرکت سر به اون جعبه مستطیل شکل که احتمال میرفت توش چیزایی برای خوردن باشه اشاره کرد. روی قسمت کوچک تر و بالایی اون با یک ماژیک مشکی رنگ نوشته شده بود: هنوز زنده ام؟
زمزمه کردم: نیستم؟
لبخند مزخرفی زد . بعد گفت:تو مطمئنی که از مادر زاده شدی؟ اصلا اینجا چکار میکنی؟
نمیتونستم چیزی از حرف هاش بفهمم . اینو میفهمیدم که اون قبلا هم با من هم کلام شده بود. چیزی که حالا میدونستم اطلاعاتی بود که چند لحظه پیش نداشتم .
یادم میاد دیروز هم همینجا توی همین تخت بیدار شدم و این پسر رو ملاقات کردم. و روز قبلش . و روز قبلش .
قدم برداشتم . من توی این خونه بار ها قدم زدم . هردفعه گیج تر از قبل . هر دفعه بی هوویت تر.
دفعه های قبل از این اتاق نفرت انگیز بیرون میدویدم . از پله ها پایین میرفتم و خودم رو بیرون این ساختمون لعنتی پیدا میکردم.
بعد تعادلم رو از دست میدادم.به خاطر می اوردم که کسی بهم گفته بود که زیاد خودمو خسته نکنم.
موجود حقیری بودم که نمیتونستم به خودم تکیه کنم . بچه ها از کنار من رد میشدن . با دست هاشون و چشم هاشونو میکشیدن تا شبیه چشم های من بشه بعد با لحجه عجیبشون میگفتن و میخندیدن. رد میشدن . موجود دیگری که مثل من نبود بلکه قسمت هایی از بدنش بر امده تر بود سر ان ها عربده میکشید و با لبخند خشکی از من عذر خواهی میکرد .
احساسم به من میگفت که قبلا در این دنیا بودم. حداقل فرق سیاه و سفید رو تشخیص میدادم. اسم بعضی اجسام اطرافم رو میدونستم یا اعماق تصوراتم کودکی رو میدیدم که حتی مطمئن نبودم که اون کودک منم . انگار هر دفعه که از روی تخت خواب سفید و در اتاق استخونی رنگ بیدار میشدم هیچ چیز از خودم نمیدونستم .
حس میکردم ارتباط بین مغز من و روح من کنده و تا این روح به بدن تسلط پیدا کنه ممکنه اونو به فنا بدم.
بعد انکه با سردرگمی دور خودم میچرخیدم دنبال چیزی بودم که نیازی از من رو برطرف کنه .
گرسنگی چیز ترسناکیه ممکنه تورو دیوانه کنه . من هرروز یکبار کمتر چیزی میخوردم . باز به این خونه فرار میکردم.
دلیل قانع کننده ای هم براش نداشتم .
دور خودم میچرخیدم . دنبال یک صدا یک نشونه از زندگی میگشتم. تا اون جوون رو دیدم .
چشم هاش از من درشت تر و گوشه لب هاش لبخندی خدادادی روی صورتش میکاشت که با یک انقباض کوچک تبدیل به چیز ناراحت کننده ای میشد.لکه کوچیک و تیره ای پایین لبش داشت. تمایلی به حرف زدن با من نداشت من هم در روزهای قبل قدرت تکلم نداشتم .
فقط به چشم یک انسان بهش نگاه میکردم و درونا ازش کمک میخواستم و اون بچه انگار نه انگار متوجه منه.
حس گیج کننده اغشته به ترس نسبت به واکنش های تکراری داشتم . احساس میکردم که کنترل میشم . چه کسی کنترلم میکنه؟
اون جوون نسبتا قد بلند با دست های بزرگش موهای مشکی رنگ مرتبش و لباس هایی که حداقل کاغذی نبود کیه؟
چرا ھر روز چشم به انتظار من میشینه و تماشا میکنه؟
بیشتر که فکر میکنم ، میتونم دقیق بگم که یک ھفته میشه که زندگی میکنم. به ھمین شکل. قبل از اون رو فعلا بھ خاطر ندارم..
دست به کار تازه ای زدم. ایستادم. و به جای فرار یا کنجکاوی راجع به دنیای اطراف کمک خواستم. پرسیدم: تو کی ھستی؟
سوال من رو بی جواب گذاشت و ھمون سوال رو متقابلا تکرار کرد: تو کی ھستی؟
متعجب شدم. و شکه.
گفتم: این جواب منه؟
اون ادم ، نمیخواست به من کمک کنه.
این اولین برداشت من بود .
دوباره تلاش کردم. پرسیدم: از من چی میخوای؟
باز سوالم رو تکرار کرد: تو از من چی میخوای؟
عصبی شدم. اولین احساسی بود که تجربه میکردم. فعالیت مغزم به مرور کمتر شد . عضله ھای پیشونیم توی ھم کشیده میشدن. بدنم منقبض میشد. گوشام به سمت بالا کشیده میشد و حس میکنم دندونام رو روی ھم میکشم .درد داشت.
بی اختیار گفتم: چرا ھر چیزی میگم تکرار میکنی ؟! مشکلت چیه؟ دارم میگم تو کی ھستی چی ھستی توی خونه ی من چکار میکنی؟
به دور و برش نگاھی انداخت. خیلی خونسرد بود. خیلی بی احساس جلوه میکرد. گفت: نمیتونی ثابت کنی که این خونھ ی توئه. درواقع تو حتی نمیتونی ثابت کنی که این بدن توئه. تو ھیچ چیز از استدلال ھای ادمی نمیدونی ، میدونی؟
انگشتام کف دستم جمع شدن. دستم رو مشت کردم. اماده میشدم ھر چیزی رو به سمتش پرت کنم اون داشت به بدنم صدمه میزد. درونا صدمه میزد.
برای اثبات حرفم اولین بھانه رو اوردم: چون من ھر روز توی ھمین تخت بیدار میشم. ھمین راه رو میرم و برمیگردم و ھمینجا به خواب میرم. بھم بگو تو کی ھستی؟
یک نفس عمیق کشید. منتظر موند صدامو قطع کنم. در اخر گفت: برای شناخت من باید اول خودت رو بشناسی. بعد دنیای اطرافت رو بعد ھوویت زندگیت رو بعد ، ادم ھای دورت رو توی این دنیا.
چکار میکنی و چی میخوای.. تو مدت ھاست ھمینجور دیوانه وار دنبال خودت میگردی. انگار که مدت ھاست ازین دنیا جدا شدی و... برگشتی با سوال من زنده ام؟
به نوشته ی روی یخچال نگاھی دوباره انداختم. "من زنده ام؟"
پرسیدم: اینو من نوشتم ، نه؟
سرش رو بی معنی تکون داد و گفت: خوشحالم میبینم حرف میزنی . این مدت خیلی گیج بودی. نیمی از روز رو میخوابیدی و نیمه دیگه رو بی ھدف دور خودت میچرخیدی. قبلا اینجا بودی؟
بھ نوشتھ یروی اون یخچال خیره بودم. انگشتم رو روی نوشتھ کشیدم . محو شد جوری کھ کلمھ ای شبیھ "من ده ام " بھ جا موند. زمزمھ کردم: من چیم..؟
غرغر کرد: تو نمیتونی زنده باشی . تو ھوویت نداری.
دستم رو روی جملھ کشیدم. ھمشو پاک کردم. لکه سیاه و بد شکلی روی یخچال بجا موند. تنگی اتاق خفم میکرد. حس میکردم سخت نفس میکشم. حس میکردم اگه نفس نکشم میمیرم . چون درد عمیقی رو توی قسمت سینم حس میکردم.
گفتم: من میخوام زنده باشم.
حتی نمیدونستم که زنده بودن معنی واقعیش چیه؟ حتی نمیدونستم زنده بودن ھدفش چیه. من فقط .. ته ذھنم... اخر اون خاطراتی که این بدن به جا گذاشته میدونستم زندگی ، چیز خوبیه.
میدونستم نوجوانی در این دنیا بوده که فریاد میزد: من میخوام زنده باشم.
میدونستم زندگی ارزوست. و پوچی و نیستی و چیزی که تا به امروز بودم حقارته. ننگه! از بدبختی بیچارگی و درد و غم ھم بدتره. نیستی حتی سیاھم نیست. ھیچی نیست.
چیزی که یادم اومد ، صدای سوتی بود که توی گوش من میپیچید. صدای مردی که میگفت: بیمار... از دست رفته.
با پوزخند پسر بھ خودم اومدم. گفت: نمیتونی. بدن تو فاسد شده. پوسیده. این بدن قبلا مرده. چند ماه توی این تخت لعنتی کھ مال تو ھم نیست مال این بدن ھم نیست بستری بوده تازه یک ھفتھ ھست کھ بھ استقلال رسیده و بلند شده تو حتی نمیتونی بیشتر از ھفت یا ده ساعت سر پا وایسی !
حس میکردم جایی روی سینم بھ درد اومد. اون حس خشم و انقباض بدن بھ من برگشت. سعی کردم قانعش کنم: فعلا سر پام. میخوام زنده باشم.
اون لحظھ شبیھ شبحی بودم کھ جایگاه خودش رو گم کرده.
سکوت سنگینی بود. کھ اون انسان شکستش: چرا؟ چرا میخوای زنده باشی؟ این زندگی چی داره؟
دلایلی داشتم کھ نیمی ازون ھارو میدونستم نیمی دیگھ رو خیال میکردم میدونم.
مھم ترین دلیلش ... دیدن ادم ھایی بود کھ میمیرن.
صدای مردی با لباس سفید کھ میگفت: شانس اوردی زنده ای.
دیدن بچھ ھایی کھ توی کوچھ ھا بازی میکردن. دیدن ادم ھا دیدن موفقیت دیدن غصھ دیدن ھرچیزی کھ توی ھمین کوچھ ھا دیدم بھم میگھ من باید اونارو حس کنم.
من فقط یک ھفتست کھ متوجھ اون ھا شدم. من وقت کافی برای احساسشون نداشتم.
متوجھ پنجره ھای توی اتاق شدم. دویدم سمتشون . پرده ھارو کنار زدم پنجره ھارو باز کردم. شھر! ادم ھا! جمعیت !
صدای بوق ماشین ھایی کھ رد میشدن صدای موسیقی صدای گریھ بچھ اتاق رو محاصره کرد.
نگاھم رو دنبال صدای گریھ چرخوندم.
جوان کتش رو روی تنش مرتب کرد و گفت: صدای غم میاد ... پنجره ھارو ببند ما اینجا غم بھ اندازه کافی داریم.
نسیمی خودش رو مھمون اتاق من کرد و صورتم رو نوازش کرد. موھامو بھم ریخت و پلک ھامو بھ ھم زد.
نرده ھارو گرفتم و سرم رو بھ یکی تکیھ دادم : صدای زندگی میاد. صدای ادم ھای زنده. صدای کسایی کھ این دنیا بھ اون ھا تعلق داره...
چشم ھامو بستم. باز اون صدا... باز صدایی کھ از جایی نامعلوم بھ گوش من میرسید باز اون دنیای مجازی ، جایی شبیھ خاطرات ، جایی شبیھ یک رویا... جایی کھ قبلا ھم بودم اما نبودم.
بچھ گریھ میکرد. اشک میریخت. زار میزد. صداش میلرزید و مینالید: زندگی ، ھرچی کھ ھست بھتراز نیستیھ. زنده بودن تو ، برای من ھواست . برای من نفسھ. برای من مایھ حیاتھ. من پیش
از تو چی بودم ؟ من بعد از تو چی باشم؟ از پیش من نرو ! تنھام نذار.
محو شدن اون صدا تھ ذھنم. اون صدا دل من رو بھ لرزه مینداخت و حتی نمیدونستم صاحبش کیھ. شاید این بدن بوده شاید کسی کھ برای این بدن مھم بوده.
پنجره رو رھا کردم. بھ سمت اتاقی کھ ازش اومده بودم رفتم. اتاقی کھ توش یک تخت ، یک میز گرد ، یک اینھ قدی و کمد بود. دفعھ قبل متوجھ کمد نشده بودم.
بی اھمیت رد شدم. توی فھرست کار ھایی کھ باید کرد، چک کردن کمد رو ھم اضافھ میکنم.
کارت مین یونگی رو از روی میز برداشتم. شبیھ ادمی بود کھ توی اینھ میدیدم. اما ھیچ چیز تضمین نمیکرد کھ این منم.
برگشتم سراغ اون جوان خودپسند کھ ھیچ خوشش نمیومد جواب ادم رو درست بده.
برای اینکھ خودم رو بھ ھرصورت اثبات کنم گفتم: این منم. اگھ ھوویت ندارم میتونم برای خودم بسازم. نمیتونم؟ میخوام این باشم!
نوک انگشت ھاشو عصبی روی میز میزد. غرید: چھ پررو و استقلال طلب . برنامھ بعدیت چیھ؟
یک ماژیک کنار یخچال پیدا کردم. برش داشتم. درش رو باز کردم. و این باعث شد برای لحظھ ای خشک بشم.
حس میکردم قبلا بار ھا و بار ھا این صدا رو شنیدم. قبل اون صدای کشیده شدن چھار پایھ رو میشنیدم. پاھای ظریف و لاغر یک بچھ کھ سر انگشت ھاشو بالا داده ، خودشو میکشھ. مثل من سر ماژیک رو روی صفحھ یخچال میذاره.
ھمھ اون ھا در لحظھ فراموش شدن. احساس ضعف میکردم.
انگار نھ انگار صدای چھار پایھ پلاستیکی رو شنیدم یا کشیده شدن اھن ربا روی در یخچال. سر ماژیک من یک نقطھ روی سطح کثیف یخچال بھ جا گذاشتھ بود.
پلک زدم. نقطھ رو ادامھ دادم: اسم من مین یونگیھ.
برگشتم سمت اون پسر. پرسیدم: اسم تو چیھ؟
چھرش ناراضی بھ نظر میومد. بحث رو ادامھ داد: اینکھ برای خودت اسم بذاری ثابت نمیکنھ ھوویت داری.
قبل از اینکھ بتونم حرف بزنم حس کردم پاھام میلرزه. سرم گیج میرفت. و نفسم تنگ میشد. روی زمین نشستم. بھ کابینت پشتم تکیھ دادم. قسمتی بود کھ با کاشی از سطح چوبی جدا میشد. کاشی ھا سرد تر از چوب ھا بودن. روی سطح چوبی یک کاناپھ بود و یک تلویزیون کھ درست جلوش بود. اون طرف میز. میز جلوی مبل بود. یک کتابخونھ رو بھ روی من بود. یک میز تحریر نزدیک کتاب خونھ و یک صندلی کنار اون کھ اقای خود شیفتھ صاحب ھوویت روش نشستھ بود.
نھ چندان متعجب گفت: تو افتادی.
با حرکت سر تایید کردم: خونھ قشنگیھ.
سرش رو بھ چپ و راست تکون داد: فقط میشھ توش برای مدت کوتاھی دووم اورد.
نفسم رو بیرون دادم: ھوویتت رو برام فاش کن. چی داری کھ من ندارم؟
ابرو بالا انداخت: بھ ھمین سادگی؟ ساده ترین دلیلم اینھ کھ من حالم خوبھ و تو با فقط کمی تکلم بھ این روز افتادی. حرف زدن و فکر کردن در توان تو نیست . بھ خودت سخت نگیر . سگ بودن ھم بد نیست فقط وق وق کردن خستت میکنھ.
سگ ، سگ ، سگ !
بچھ زمزمھ میکرد: من یک سگ میخوام .
کودک جواب میداد: سگ چیش از من بیشتره؟ تو ھیچوقت یک داداش نمیخواستی؟
-ھیچوقت ازت نخواستم کھ برادر من باشی . ھیچوقت از خدا پدر و مادر نخواستم. من توی کلیسا برای یک سگ دعا کرده بودم!
+ من توی کلیسا تورو دعا کردم. اگھ برات سگ باشم ، منو دعا میکنی؟ با دیدن من میخندی؟ غذاتو کامل میخوری؟ با عروسکام بازی میکنی یا با من نقاشی میکشی؟
-اگھ سگ باشی اره. اما تو داری قد میکشی. بزرگ میشی و بیشتر و بیشتر شبیھ ادمی زاد ھا میشی کھ ازشون متنفرم.
+شوگا ھیونگ ، تو سگی ؟ - نھ . من اشرف مخلوقاتم.
برخورد سنگین سرم با زمین صداھای مبھمی کھ دور سرم میرقصیدن رو از بین برد و ھمونچھ کھ بود رو بھ سیاھی و تاریکی و سردرگمی تبدیل کرد.
صدای نفس ھام ، ضربان قلبم و نبض روی گردنم بلند ترین صداھایی بود کھ میشنیدم. بعد از خشم این ترس بود کھ تجربھ میکردم. ترس از خفا. ترس از خلع. ترس از فراموش شدن.
بالاخره صاحب صدا اینجا بود. بالاخره کودک رو میدیدم. ریز اندام بود. موھاش روی صورتش میریخت. دندونای جلوش بزرگ بود. و چشم ھاش درشت بود.
روی زمین کتابی رو در اغوش گرفتھ بود. با خودش بلند از روی اون میخوند: پس ھمیشھ امید داشتھ باش چون باور بر این است کھ وقتی امید نباشد زندگی بی معنی باشد و..
صدای بچھ حرفش رو قطع کرد: چرت و پرت میگھ.
کودک نگاھش رو بھ بچھ بزرگ تر داد. پرسید: منظورش جوانی و شادابیھ. میدونی ادم ھای ناامید زود پیر میشن. اونا..
بچھ باز حرف کودک رو شکست و گفت: من ھیچوقت امیدی بھ این زندگی کوفتی و این شھر فلاکت بار کھ بھ کثافت کشیده شده و فقط بھ برج ساعت زشتش کھ مثل ادم کار ھم نمیکنھ افتخار میکنھ کھ سھ ھیچ بھ طور کل جھان سومھ نداشتم و فعلا زندگی میکنم چون از مرگ میترسم. اونقدر زندگی میکنم کھ دنیا ازم خستھ شھ و فراموشم کنھ. اون وقت اسوده میمیرم. فراموش شدن خاموش ترین نوع مرگھ.
کودک ، شکھ و رنگ پریده زمزمھ کرد: حرف زشت نزن. مامان بفھمھ باز توی انبار یا اتاق سیگار بابا حبست میکنھ.
-ھیچ چیز ثابت نمیکنھ نویسنده خودش امید داشتھ . ھیچ کس بھ ارامش امید نداره . یک روز برسھ کھ اروم باشم. ارامش ، ھرگز خلق نشده. عشق ھرگز خلق نشده چیزی کھ وجود داره ایمانھ. کھ ھمون ارزوی خامھ. ھیچ چیز وجود نداره کھ امید بسازه توی دنیای ما ھمھ دپرسن. فقط بعضیا کمتر نشونش میدن. برای مخفی کردنش سر لباشونو بالا میدن و بھ حساب میخندن و جملھ کلیشھ ایھ : وای چھ خوش حالم رو تکرار میکنن .
+فراموشت نمیکنم.
-با واقعیت مواجھ شو جئون جانگ کوک! من نھ جئونم نھ با شمام من تنھام من دور افتادم!
+فراموشت نمیکنم!
-من نیازی بھ خاطر تو ندارم. تو فقط ده سالتھ و یک خانواده داری . اما من؟ من حتی یک سگ ھم ندارم.
+ فراموشت نمیکنم! از تھ دلم قول میدم قسم میخورم فراموشت نکنم تو ھم ترکم نکن تنھام نذار ! با من بمون. تا اخرش با من بمون.
-نمیدونم چی بگم. حس شیشمم بھم میگھ اونی کھ ترک میشھ منم. مثل ھمیشھ. حس شیشم من اشتباه نمیکنھ.
+حس شیشمت نمیدونھ چقدر بھت نیاز دارم.
-حس شیشمم میدونھ کوکی فقط بھ من نیاز داره.
+حس شیشمت نمیدونھ کوکی دوستت داره!
-مامانم بھم میگفت دوستم داره! چجوری ترکم کرد؟! چجوری تنھام گذاشت؟ چجوری ولم کرد کھ گریھ کنم!
+تو گریھ کردی؟
-میخوای مسخرم کنی؟ میخوای ببینی بعد تو گریھ میکنم یا نھ؟ نھ. گریھ نمیکنم. دیگھ مرد شدم. گریھ ھامو کردم.
من، قادر بھ دیدن بچھ نبودم. انگار اصلا نمیدونستم چھ شکلیھ. یا کجاست. چھ اندازه ایھ ؟ قدش بلند تره یا نھ؟ من فقط حس میکردم صدای اون بالغ تره. خشن تر حرف میزنھ و لحجھ زشتی داره.
جوری کھ انگار با حیوون ھا بزرگ شده.
جوری کھ انگار حرف ھای زشت رو از خودش ابداع کرده تا از خودش دفاع کنھ. شاید گریھ ھا و اشک ھاشو پشت جملھ ھاش مخفی میکنھ شاید ترسش رو.
چیزی کھ واضح بود ، نیاز دو طرفھ بود.
چیزی راه گلومو گرفت. سرفھ میزدم. تصویر ھا رو گم میکردم . تاریکی رو دور خودم حس میکردم. بعد نور خفیف و باریکی.
صدای نا حنجاری از گلوم خارج شد. نفسم رو بھ بیرون پرتاب میکردم. نمیتونستم چیزی بگم.
در اخر چشم ھامو باز کردم. جوان رو کنار خودم دیدم. نگران شده بود. چه نگرانی؟ من فقط کمی استراحت کردم.
-حالت خوبه؟
جواب دادم: فکر میکنم.
نگاھم رو به پاھاش دادم. کفش ھای زیبایی داشت. اما چیزی که توجھ من بھش بود اون طناب مانند نازکی بود کھ دور پاش بسته بود. بھش یک شی زاویه دار ابی رنگ اویزون بود.
با حرکت سر بھش اشاره کردم و پرسیدم: چیھ؟
جوان ابرو بالا انداخت: چی چیه؟
-اینی که به پاته.
+توی دنیای ادم ھا بھش میگن یک ارزش . چیزی که به جای عکس ، فیلم یا عین واقعیت بجا میمونه و خاطره ای رو تداعی میکنه. بھت میگم برای درک ادم ھا ساخته نشدی. بلند شو. یچیزی بخور. توی این جعبه ، چیزایی ھست که زنده نگھت میداره.
بلھ قبلا ھم درش رو باز کردم. چیزای توشو دیدم. یادمھ ازشون خوردم. سعی کردم چھار دست و پا خودم رو بھش برسونم .
زمزمھ کردم: چرا فکر میکنم خیلی بیشتر از چیزی کھ یادمھ.. از اینجا میدونم...
جوان بلند شد. دور من قدم میزد: بدن نمیتونھ با این قد و ھیکل متولد بشھ . متولد شدن پروژه طولانی نھ ماھھ اینھ کھ از اندازه یک مورچھ ادم رشد میکنھ و حدود بیست سال وقت میبره تا بھ این
قد و ھیکل برسی. ھورمون ھات رشد کافی بکنھ حداقل بعد چھارده سال قدرت زاد ولد توی تو درست میشھ نمیتونی توقع داشتھ باشی کھ فقط یک ھفتھ این بدن پا بھ دنیا گذاشتھ باشھ. احتمالا چیزایی دیده کھ تو بھشون دسترسی نداری.
نشستم. در یخچال رو بھ سمت خودم کشیدم . اون فشار متقابل منو بھ عقب پرتاب کرد.
جوان بھ بطری ھای مقوایی اشاره کرد و گفت: ازش بخور. حالت بھتر میشھ.
بطری نارنجی رنگ بود. طول کشید تا بفھمم چجوری باید درش رو باز کنم. اونو بالا گرفتم. تونستم ازش بخورم اما لباسمو کثیف کرد. حس میکردم بیشتر خیس بشھ پاره میشھ.
جوان غرغر کرد: تو تحقیر امیزی .
یکی از طبقھ ھای یخچال رو گرفتم. بلند شدم. میتونستم روی پاھای خودم وایسم . بطری رو دوباره برداشتم. سر کشیدم.
این بار حرفھ ای تر از قبل. اون لحظھ بھ خودم افتخار میکردم.
ھرچند کھ ھنوز از گوشھ لبم چکھ میکرد. کار اسونی نبود حفظ کردن تعادلش.
صحنھ غم انگیزی جلوی چشمم تداعی شد.
صحنھ ای کھ کودک ھمینجور چیزی رو سر میکشھ و بچھ غرغر میکنھ: بذارش زمین. کودک کثیف!
کودک سرشو رو پایین میگیره. دور دھنش رو با استینش پاک میکنھ و میگھ: بھم نگو کودک! وقتی حرص میخوری اینجوری میکنی و من نمیفھمم چرا ... خوبھ صدات بزنم بچھ؟!
بچھ میغره: من نوجوونم. نزدیک سیزده سال دارم. در ضمن ، کودک یک کلمھ اصیلھ کھ ادم ھای مرفح میگن این کودک منھ. یا توی اشعار و اینجور چرت و پرت ھا. فکر کردم بھ خانواده با کلاسی مثل شما این قابل درک تر باشھ. تو چیزی شبیھ تولھ یا بلای جون نشنیدی نھ؟ باید صدات بزنم کودک تا متوجھ حرفم بشی. حداقل وقتی از گوشھ لبت چکھ میکنھ ، این منم کھ باید اونو اونقدر بسابم تا اثرش بره. کودکی مثل تو...
کودک بطری رو رھا کرد و ھمھ محتواش روی زمین ریخت و با بغضی کھ توی چشمش جا گرفتھ بود فریاد زد: بھم نگو کودک!
بچھ عصبانی از روی کابینت پایین میپره. صدای جیغ صدای فریاد کمک صدای نالھ.. صدای ضربھ ھای شلاق مانند...
چھ ظلمی کھ بچھ میکرد.
-برش دار.
نگاھم رو بھ جوان دادم. تکرار کرد: برش دار.
بھ بطری کھ از دستم افتاده بود نگاھی انداختم. زمزمھ کردم: بچھ کودکو زد.
نگاھم رو بھ پنجره دادم. پرسیدم: سکوت بعد صدای گریھ چیھ؟
جوان عقب رفت: ارامش. بطری رو بردار.
خم شدم و بطری برداشتم. توی دستم باھاش بازی کردم. باز پرسیدم: سکوت بعد از فریاد چیه؟
جوان پوزخند زد: نمیدونم اگه صدا به نعره بکشه مرگه. اگه کسیو صدا بزنه رسیدن به ھدفه اگه....
چند قدم به سمت پنجره برداشتم: بچه ای که گریه میکرد، یادت میاد؟ اون بیرون ؛ الان مرده؟
جوان شونه بالا انداخت: نمیتونم تایید کنم. نمیتونم تکذیب کنم. ادم ھای زیادی روزانه میمیرن. که باید از کنارشون گذشت.
-بدنشون رو پاس میدن یا...
+بدنشون رو به خاک میسپارن. فراموشش میکنن. ادم ھا فانین و بھ این چرخه عادت کردن. اما ھرگز نمیخوان قبول کنن که به زودی قبل ازونکه به خودشون بیان جای خودشون توی اون قبره.
-درک نمیکنم چرا... مگه وقتی بمیرن چی میشه؟ دوباره زندگی میکنن؟ اره؟
+ بعضی ھا میگن بله. بعضی ھا به زندگی بعدی اعتقاد دارن. بعضی دیگه ، به بھشت و جھنم اعتقاد دارن. بھشت جای ادم ھاییه که توی این دنیا خوبی کردن و جھنم جای کساییه که ظلم کردن. مثل قاتل ھا ، کسایی که فرصت زندگی رو از بقیه میگیرن. یا دزد ھا یا... کسایی که فقط وعده وفا دادن و ترکش کردن..
-اونی کھ کودکی رو بھ گریھ میندازه میره جھنم؟
+احتمالا. به سخت ترین شکل توی داغ ترین نقطش.
-بچه ، الان کجاست؟ -
+بعضی دیگه اعتقاد دارن بھ شکل حیوون در میان.
-حیوونا چی؟ به شکل انسان؟ یا ھمه حیوون ھا ادم ھایین که رفتن؟ من یک سگ میشم یا یک سگ بودم؟ راستی، بچه کجاست؟
+اعتقادات زیادن. بعضی ھا اعتقاد دارن روحشون توی دنیا سرگردون خواھد بود. و میتونن انتقام دشمن ھاشونو بگیرن.
-یعنی ممکنه کودک دنبال انتقام بچه باشه؟ اصلا کودک چقدر عمر میکنه؟ راستی ، بچه الان کجاست؟
+بستگی به میزان بخشندگی کو...کودک داره. لفظ زشتیه. تکرارش نکن
-کودک ھم ھمینو میگفت. تو ھم کودک بودی؟
+لزوما دوجنس بچه به اسم بچه و کودک وجود نداره اینا فقط
-میدونم. فکر میکنم بدونم. راستی تو کودک رو میشناختی؟ چیزی که من میبینم تو ھم میبینی؟ بچه چه شکلیه؟ اونو دیدی.
+بعضی دیگه اعتقاد دارن بعد مرگ ھیچی نیستن. تھین.
-چطور کسی که این اعتقاد رو داره دلش میاد بمیره؟
+فرد نیستی رو به زندگی تلخ ترجیح داده. ادم ھایی که میذارن به سادگی بمیرن یا خیلی تنھان یا خیلی خودخواه. ادم ھایی ھستن که به خاطر اون ھا بمیرن.
صدایی ته ذھنم فریاد میزد: جئون جانگ کوک از من فاصله بگیر! حتی اگه اخر این بازی ھیچ ھم نباشه ، من نیستی رو به این زندگی فلاکت بارم ترجیح میدم.
صدای گریه خاموش شد. باز انگار نه انگار صدایی شنیدم. فقط اون اسم بود که جایی از ذھنم نقش بسته بود.
کردم: جئون جانگ کوک...
جوان در کمال تعجب جواب داد: بله؟
قلبم گرفتھ. محکم میتپھ. در اعماق وجودم دنبال چیزیم .
چشم ھای من دنبال ادمی برای تماشا کردن میگردن. انگار کھ ھمھ عمرشون رو وقف اون کردن. انگار معتاد دیدن چیزین.
من باید پیداش کنم! ھرجای دنیا کھ باشھ پیداش میکنم.
-جانگ کوک!
+بلھ؟
جواب داد؟ یا حرف من رو زیر سوال برد؟
دنیای ادم ھا پیچیدست. گیج کننده و اعصاب خورد کنھ.
اونا موجودات عجیبین. ھم زمان ھم فکر میکنن ھم رویا پردازی میکنن ھم حسابات منطقی و خیال بافی ھای غیر ممکن.
و خیال میکنن میتونن خاطراتشون رو از میون اون ھمھ چرت و پرت مھم و غیر مھم تشخیص بدن.
بعضی وقت ھا نمیدونی خوابی یا بیدار. عزیز ترین ادمت وجود داشتھ یا نھ یا اصلا عزیزیت برای تو چھ معنی داره.
ھرچیزی کھ قلبت رو بھ درد بیاره برات عزیزه. ھرچیزی کھ درونا برات مھم باشھ عزیزه.
زندگی برای من عزیزه. زنده بودن برای من ھمھ چیزه.
دوباره تکرارش کردم: جانگ کوک...
چشم ھاشو از من نگرفت. منتظر چیزی بود. باز گفتم: جانگ کوک!
چیزی بود کھ بھ خاطر داشتم. سرم شروع بھ گیج رفتن کرد.
یعنی حقیقتا سردر نمیاوردم من تازه بلند شدم! تازه بیدار شدم و دنیارو میبینم این حق منھ؟
YOU ARE READING
The world which it was mine
Fanfictionیونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...