سوزان ھر روز عجیب تر رفتار میکرد.
ھروقت حرفی میزدم کھ راجب بھ حال من بود تعجب میکرد.
میگفت: تو ھر روز داری بد تر میشی.
اما من ھر روز کھ میگذشت بیشتر بھ جوابم میرسیدم.
بیشتر بھ اون دو بچھ نزدیک میشدم و بیشتر راجع بھ خودم و خودش میفھمیدم.
راجع بھ اینکھ اونا کین ، چرا با ھمن ، چی باعث شده اینقدر از ھم دور شیم؟
یک شب کھ سوزان خواب بود جانگ کوک برگشت. نشست کنار تخت من و گفت: چطوری؟
چشم ھامو باز کردم. گفتم: خوب.
دستش رو روی شونھ من گذاشت. نھ گرم بود نھ سرد.
باز پرسید: چطوری؟ میخواد برت گردونھ. نمیتونم جلوشو بگیرم.
صدای خورد شدن چیزی از بیرون خونھ اومد انگار یک اسمون خراش سر جاش فرو میریزه.
وحشت زده بھ سمت پنجره برگشت. دستم رو روی شونش گذاشتم.
میلرزید. اروم اروم بدنش سرد میشد.
ناخود اگاه و بھ صورت غیر غریضی گفتم: ھیچی نیست ، اروم باش. من نمیدونم چیھ اما میدونم ھنوز زنده ایم.
زمزمھ کرد: رعد و برقھ. باز میخواد بارون بیاد.
توی نور مھتاب ، بھ مراتب بچھ تر دیده میشد. انگار شونزده سالشھ. چین و چروک صورتش کم تر بھ چشم میخورد. خط فکش توی تاریکی پیدا نبود.
دندوناش اروم اروم روی ھم میخورد. تق تق صدا میداد.
بعد اونارو روی ھم فشار داد و استین من رو توی مشتش فشورد.
بعد نگاھش رو بھ من داد. نیمی از صورتش رو میدیدم.
گفت: دارم از اینجا میرم.
ترسیده زمزمھ کردم: کجا؟
نفسش رو بھ تو فرو داد و گفت: ھمون جایی کھ قبلا بودم.
-داری تنھام میذاری؟ لعنتی من تاحالا برات کم گذاشتم کھ داری ولم میکنی میری؟
+گیریم دلم بخواد با امیلی ازدواج کنم! بچھ داشتھ باشم یک زندگی انسانی دور از یک روان پریش داشتھ باشم.
-روان پریش؟ این دیگھ چیھ؟ چرا میخوای ترکم کنی؟
+روان پریش ھمون دیوانست. تو ؟ تو حتی خودتو نمیشناسی چجوری میخوای بگی کم نذاشتی؟ تو خودت رو نمیشناسی منم نمیشناسی .
-من؟ من مین یونگیم. من زندم و ھوویت دارم مگھ قرارمون این نبود؟
+قرارمون؟ ما قرار نذاشتیم کھ خودمون رو جای کسی کھ نمیشناسیمش بذاریم. اگھ واقعا میخوای مین یونگی باشی... باید یک توجیح قابل قبول برای من بیاری. اگھ مین یونگی ھستی بھ خاطر داری اخرین چرای من رو قبل اون بیمارستان کوفتی. قبل اینکھ اوم کارت لعنتی بھ گردنت اویزیون بشھ. بھم بگو چرا. یا ازین جا میرم.
باز صحنھ ھای تکراری. لب ھایی کھ بھ سمت لب ھای دیگری میرن و بھ کف دستش برخورد میکنن "خیلی دیره"
-چرا.. چی؟ چرا چی؟ بھم بگو منم جوابت رو میدم.
+خداحافظ مین یونگی.
-چرا... چرا دوستت دارم؟
+دیگھ میرم.
-چرا... چرا بھت نگفتم دوستت دارم؟
+تو شوگای من نیستی.
-بھم بگو چرا چی؟حداقل بذار قبل رفتنت...
بدون اینکھ ادامھ بدم بھ سمتش رفتم.
چرا ادم ھا ھمو میبوسن؟ چرا ما ھمو بوسیدیم؟ چرا قلبشون میزنھ؟
لب ھای من بھ کف دستش کھ سپر لب ھای خودش شده بود برخورد. زمزمھ کرد: خیلی دیره.
من ھرگز نفھمیدم چرا.
ھرگز نفھمیدم گناه من چی بود.
اما ھمیشھ ، خیلی دیر بود.
دنیای زنده ھا چنان فرقی با مرده ھا نداره.
میتونم بگم فرقش توی درد کشیدنھ. ھمون طور کھ جانگ کوک از من خواست من خودم رو وقف سوزان پرستار کردم.
قرص و امپول و چرت و پرت ھای ھمیشگی رو بع من پیشنھاد میکرد و بھ خورد من میداد .
ھر از گاھی بھ تعدادشون اضافھ یا کم میکرد.
تنھا چیزی کھ من متوجھش شدم این بود کھ جانگ کوک من رو ترک کرده بود.
ھرچند کھ اروم اروم اون رو ھم فراموش کردم. نمیدونم کی ، اما یک روز کھ شھر رو برگ ھای سرخ و قھوه ای و نارنجی پوشیده بودن و فرش شده بودن روی زمین ھای سنگی ، خاکی گلی و حتی روی اب دریاچھ ھای لندن ، و بارون میومد و ادم ھا لباس ھای کلفت تری بھ تن میکردن خونھ رو ترک کردم.
ترک کردن خونھ آسون نبود. نھ برای من . یعنی ھمھ دارو ھا رو برداری و یک ماشین سوار شی و بری جایی کھ ادم ھای دیوانھ اونجا جمع شدن.
دیوانھ نبودم اما چیزی ھم متوجھ نمیشدم. حتی دیگھ رویا پردازی ھم نمیکردم. اونقدر گیج میشدم کھ خودم رو ھم فراموش میکردم.
تنھا چیزی کھ میدونستم این بود کھ ناخود اگاھم با تو بود.
وقتی اسمم رو ازم میپرسیدن اشتباھا خودم رو جئون جانگ کوک معرفی میکردم.
اما اون ادم ھا اونقدر روح من رو مکیدن کھ گاھا از خودم میپرسیدم: جانگ کوک دیگھ کیھ؟
لعنت بھ این ادم ھا.
چرا این ھارو بھ خاطر دارم؟
سوزان از من خواستھ بود تا خاطرات اون روز ھارو بنویسم.
روز ھایی کھ بھتر بودم مینوشتم.
روزھایی کھ بدتر بودم توان نگھ داشتن مداد رو توی دستم نداشتم و یک صفحھ رو خالی میذاشتم.
و اگر بخوام میتونم یادداشت ھایی از اون روز ھا رو توی ھمین دفتر چھ بچسبونم.
١ نوامبر ٢٠١٧ : من نباید فراموش کنم کھ کی ھستم.
نام بیمار: مین یونگی.
بیماری: نمیتونم اسمش رو بخونم اما میدونم کھ ادم ھا باعثش شدن.
و من باز احساس میکنم چیزی رو گم کردم.
باز تھ ذھنم دنبال چیزیم کھ سال ھا ستایشش میکردم.
دیوار ھای اینجا سفیدن. اما دیوار ھای اینجا دیوار ھای سفیدی نیستن کھ من بھ خاطر دارم.
اب ھایی کھ اینجا من خودم رو توشون میشورم کثیفن. اما کثیف تر از من نیستن.
و من مثل یک کودک حتی فراموش میکنم کھ چطور خودم رو بشورم.
این ھا دست نوشتھ ھای من در ھفتھ دوم اونجا بودنمھ.
مدت بسیار طولانی ای اونجا بودم.
وقتی مطمئن شدن دیوانھ ھا مغز من رو شست و شو دادن ولم کردن. بھ امان خدا. و وقتی از اون خراب شده بیرون اومدم ، حس کردم بدنم مور مور میشھ.
عضلاتم منقبض میشھ.
پوست و کف پام تا مچ میسوزه و زمین خود کشی کرده.
ھمھ چیز بی روح شده.
و من "سردمھ"
از اسمون از سر اون پنبھ ھایی کھ روی جای امپولم میذاشتم میباره. این حتی ابم نیست.
یچیز بی ھوویتھ . مثل من.
رنگش ھم فاصلھ زیادی با پوست من نداره.
اما احساس میکنم ، اولین تشبیھ من از خودم یچیزیھ شبیھ برف.
کاش این ھمون برف باشھ.
شروع بھ قدم زدن کردم.
نزدیک سوزان بودن برای من خطرناک بود. اما حداقل توی مدت ھا توی اون بیمارستان کذایی موندن ، من رو کمی با این دنیا اشنا کرد. حداقل حالا میدونم کھ ادم ھای بدخلق چقدر ناخوشایندن.
و ادم ھایی کھ میخندن شیرینن.
دلم براش تنگ شده بود. این رو صدا بلند گفتم: دلم برات تنگ شده!
جوابی از سوی اون نشنیدم.
اما سوزان از پشت سر من با لبخندی گفت: بھ زودی برمیگرده.
بھ زودی... بھ زودی یعنی کی؟
پرسیدم: اون کیھ؟
نفسش رو بیرون داد: زیاده روی کردن. برای بھتر کردنت حافظھ ای کھ از دست رفتھ بود و داشت برمیگشت رو کند کردن. اما خیلی مھم نیست.
بھ زودی برمیگردی بھ حالت اولت. ھرچند برای تو... فکر
نمیکنم خیلی خوشایند باشھ.
نگاھم رو گرفتم. روی برف راه رفتم.
رد پامو دیدم.
درست ھمون طور کھ انتظارش رو داشتم. اما قبلا رد پا من تنھا نبود. کس دیگھ ای ھم بود.
سوزان صدام زد و من رو بھ خودم اورد.
گفت: یونگی!
نگاھم رو بھ او دادم. یکم معذب شد. لبش رو گاز گرفت. اما بعد گفت: اون دوستت داشت. خیلیم دوستت داشت.
پرسیدم: کی ؟
جواب داد: کوکی...جانگ کوک. دوستت داره.
کوکی.. اون لحظھ کھ شنیدمش ، واقعا بھ جا نیاوردم.
من اون شیرینی ھایی کھ خورده شکلات توشون دارن رو دست جانگ کوک تصور کردم. جانگ کوک... من اون چھره رو شناختم.
پرسیدم: چرا الان اینجا نیست؟
اسمم رو با غم صدا زد: یونگی...
باز پرسیدم: اگھ دوستم داشت چرا بھم نگفت؟
نفسش رو کلافھ بیرون داد: پدرش مخالف این قضیھ بود . بھش میگفت ازدواج میکنی و برای من نوه میاری ارزوش یک خانواده با ریشھ بلند بود.
وقتی اسم اون میومد ، دومین چیزی کھ بعد چھرش بھ خاطر میاوردم یک حلقھ بود.
حتی اون لحظھ یادم نمیومد چرا اما بھ انگشتای دست چپم یک نگاھی انداختم.
سوزان حلقھ رو از جیبش دراورد. گفت: نگھش داشتم وقتی مرخص شدی بھت بدم. میدونم برات ارزش داره.
دستم رو جلو بردم.
انگشتر رو کف دست من گذاشت. اونو بھ انگشت دست چپم کردم.
انگار برای من ساختھ شده بود.
منتظر چیزی بودم کھ برام تداعی شھ.
اما حتی احساس خاصی بھ اون حلقھ نداشتم. فقط احساس میکردم کھ باید توی انگشت من باشھ.
چون مال منھ.
سوزان گفت: پدرش ھنوز کھ ھنوزه بھ خاطر اون سرزنشش میکنھ. میگھ باید توی دست یک دختر میبود. ھمینطور ھم بود! اونجوری کھ یادمھ امیلی گفت... کوکی اونو برای امیلی خریده بود.
نگاھم رو بھش دادم: اما این اندازه منھ. برای من ساختھ شده.
"+وای چھ اندازست! انگار برای تو ساختھ شده -خوشکلھ"
سوزان خندید: درستھ. چھ عجیب ! ھا؟ انگشتری کھ برای دوست دخترش خریده اندازه تو از اب در اومده. کوکی با این از امیلی خواستگاری کرد.
وحشت زده تکذیب کردم: دروغھ!
سوزان با افسوس تایید کرد: درستھ. اما .. نمیدونم من از کل ماجرا خبر ندارم کاش از امیلی بپرسی. شاید کمکت کنھ.
زمزمھ کردم: امیلی رفتھ... با کوکی رفتھ.
سوزان نگاھش رو بھ من داد. انگار نشنید چی گفتم. اما حرف خودش رو زد: اگھ میخوای امیلی رو ببینی برو محل کارش. ھرچند تو تازه از بیمارستان اومدی بیرون... حداقل میدونی بیمارستان روانی و روان پزشکا اونقدرا ترسناک نیستن. ھوم؟
ترسناک؟ اونا دیوانھ ان. از منم دیوانھ تر. از کوکی ھم بدجنس تر.
ھرچند توی مورد اخر یکم شک دارم.
لبخند زد: بھت حق میدم اگھ نخوای برگردی اونجا... یا نخوای یا نتونی برگردی خونھ. میتونی .. نمیدونم! یکم استراحت کن. ھر روز ساعت رو چک میکنی و سر ساعت قرص ھاتو میخوری . ھرمشکلی داشتی بھ من اطلاع میدی. مفھومھ؟
سر تکون دادم . زمزمھ کردم: مفھوم.
سوزان زیاد از این کلمھ یاد میکنھ. منم معنی دقیقشو نمیفھمم.
حداقل میدونم چیز بدی نیست.
عقب رفت: بھ .. امیلی میگم بیاد ببینتت. باشھ؟ من باید برگردم بیمارستان. یک مشکی رنگ دم دره منتظر توئھ. میبرتت خونھ. پول کرایھ رو باھاش حساب کردم. این... کلید!
یک کلید کف دست من گذاشت.
ادامھ داد: طبق عادتت در خونھ رو باز نمیذاری. خطرناکھ.
سرتکون دادم.
از توی برف ھا رد شدم. دندون ھامو روی ھم فشار میدادم.
ھمونطور کھ اون فشار میداد. من از سرما اون از ...؟ ترس؟
ماشین رو دیدم. راننده برای من در رو باز کرد. سوار شدم. در رو بست.
بعد خودش سوار شد و راه افتاد. بعد مدتی پرسید: شما بیمارید؟
بھ لباس ھای عادی تنم نگاھی انداختم. جواب دادم: نھ.
تا جایی کھ بھ خاطر داشتم بیمار ھا لباسی کاغذی بھ تن میکردن. باز پرسید: اونجا چکار میکردی؟ شبیھ روانیا نیستی. ببخش اینجوری میگم! لفظم بده چون ھنوز انگلیسیم خوب نیست. من ھندیم.
پرسیدم: ھندی؟
سر تکون داد: برای دانشگاه اومدم بھ اینجا. شما کجایی ھستی و چرا اینجایی؟
متوجھ سوالش نمیشدم. بھ پنجره نگاھی انداختم. گفتم: من از پروشگاه اومدم.
ابرو بالا انداخت. زمزمھ کرد: اھان.
اما بعد صرف نظر کرد از سکوتش: شما بیمار اوتیسمی ھستین؟
شونھ بالا انداختم: چمیدونم.
باز ادامھ داد: من چیزیاز بیمارستان ھای اینجا نمیدونم. نکنھ بیمار اسکیزوفرنی ھستین؟ اگھ اینطوره اصلا نگران نباشین! یک ریاضی دان مشھور.. ھمون یارو کھ قانون بی نھایت رو کشف کرد یک بیمار اسکیزوفرنی بوده.
این چرت و پرت ھا چین این میگھ؟ پرسیدم: دانشگاه میری؟
سر تکون داد: روان شناسی میخونم. برای ھمین این مسائل رو میدونم و راجع بھشون کنجکاوم.
ابرو بالا انداختم: پس باید متوجھ شده باشی کھ من یک دکترم.
سر جاش جا بھ جا شد. حس میکنم یکم خجالت زده شد.
صداشو صاف کرد و گفت: راستی؟ اون خانوم گفتن بیمارید.
ابرو بالا انداختم: خانوم سر بھ سرتون گذاشتن احتمالا.
سرتکون داد: ھمین طور باید باشھ.
رانندگیش افتضاح بود.
ھر از گاھی یاد اوری میکرد: چقدر زمین ھای لندن لغزندن!
توی راه سھ بار سرم بھ شیشھ برخورد کرد.
چیزی کھ من میدونم اینھ کھ کوکی چقدر از جاده و راه ھای جاده ای ، خیابون ھا و ماشین ھا وحشت داشت.
باز ھم اون اسم و ادم تکراری!
برای یاد اوری خاطراتش ھم "خیلی دیر بود"
وقتی پیاده شدم ، ھمونطور کھ کوکی انجامش میداد در رو بھ ھم کوبیدم. برگشتم وارد اپارتمان شدم.
ساعت ھا با کلید در بازی کردم. بلد نبودم ازش استفاده کنم.
پا کوبیدم . با خودم غرغر کردم.
حداقل اگھ میتونستم بخوابم شاید... شاید میتونستم حالا کھ برگشتم باز کوکی رو ببینم. شاید تو خواب و رویا.
کوکی رفتھ. کوکی من رو تنھا گذاشتھ.
و من روز ھا منتظرش موندم. تا بیاد و بھ من سر بزنھ.
حتی موقع رفتن نگفت دقیقا کجا میره.
مبادا دنبالش برم.
پیشونیم رو بھ در کوبیدم. زانو ھامو خم کردم.
روی زمین نشستم. ھمونجا چشم ھامو بستم.
دیگھ مثل قبل تر و اوایل بی تفاوت نبودم. دیگھ بھ این سادگی بیھوش نمیشدم . خواب نمیرفتم. از وقتی کھ کوکی تنھام گذاشت من دیگھ نتونستم مثل قبل بخوابم.
بیشتر اوقات بیدار بودم. بی تفاوت بھ جایی زل میزدم و منتظر اتفاق متفاوتی مینشستم.
شاید تو برگشتی. نمیخواستم وقتی برمیگردی من خواب باشم.
داشتم اروم اروم شبیھ شوگا میشدم. عصبی و بد خلق.
اما ھمونقدر کھ شوگای تو بھ تو فکر میکرد بھت فکر میکردم.
توی ھمین فکر ھا بودم یا نھ ، خواب بودم ، یا مرده بودم کھ قفل در باز شد. بھ امید اینکھ تو برگشتھ باشی سرم رو بالا اوردم.
نمیدونم این رو برای کوکیمینویسم یا برای کسی مینویسم از خودم . منی کھ بیشتر زندگی سھ ماھم بھ اون و خاطراتش وصلھ.
خاطرات یا رویا ھایی کھ بھ اون و شوگا و من برمیگرده.
اما وقتی صاحب صدا رو دیدم کم ناامید شدم.
امیلی بود. لبخند زد: ببخش دیر کردم. سوزان گفت... میخوای منو ببینی.
پرسیدم: کوکی کجاست؟
دستشو بھ سمتم دراز کرد: اول بلند شو.
با دستی کھ حلقھ دور انگشتش بود مچ دستش رو گرفتم. بلند شدم.
من رو بھ سمت داخل خونھ روند و منم ھمراھی کردم.
با خنده گفت: ھنوزم ھمونجوری ھستی. خوشحالم حالت خوبھ . میدونی توی برای من عزیزی.
پرسیدم: چرا؟
تا جایی یادمھ یونگی خیلی بھش بدی کرده بود. اگھ با من خوب باشھ یک ذره ناامید میشم چون خیال میکنم پس من یونگی نیستم.
لبخند زد: جانگ کوک خیلی دوستت داشت. اینو ھمیشھ میگفت یا از چشماش پیدا بود. وقتی نگات میکرد...
صدامو بالا بردم و ناخود اگاه در حالی کھ عضلھ ھای صورتم رو مچالھ میکردم فریاد زدم: چرا ھمھ تون ھمینو میگین؟ اگھ این حسو داشت منو تنھا نمیذاشت! این... اینو میبینی؟ این انگشتر تو ئھ؟
خندید: اون روز رو یادمھ. اره. اون حسابی ... نھ عصبی یا ... پر انرژی بلکھ عصبانی اومد سر قرار. اینو گذاشت جلوی من و ... لبشو اونقدر گزیده بود کھ رد دندوناش روش بود. با منمن پرسید با من ازدواج میکنی؟ اگھ بھ این میگی تقاضای ازدواج و خیال میکنی ... انگشتر مال من میشھ اره. مال منھ.
انگشتر رو از انگشتم بیرون کشیدم و سمتش کشیدم.
ادامھ داد: من ھمیش میدونستم. میدونستم بین شما یچیزی ھست! یونگی.. اون مال توئھ.. مشخصا کس دیگھ ایو دوست داشت حتی وقتی دیدمش فھمیدم... برام بزرگھ!
وخندید و بھ انگشتاش نگاھی انداخت. توی چشماش اشک جمع شد. زمزمھ کرد: حداقل خوشحال بودم دوست پسرم... با دختر دیگھ ای بھم خیانت نکرده. حداقل فھمیدم .. اگھ دنبال دختری بود... قطعا اون من بودم ولی یونگی! تو برای من عزیزی چون برای عزیز ترین کسم عزیز بودی. کسی کھ تا اخرین لحظھ ... راجع بھ تو حرف میزد. یونگی... بھت میگم اون عاشقت بود!
-کوکی اوایل خودشو خیلی خوب نشون میداد. مرد خوبی بود. اما تو ھر روز حساس تر میشدی. بار ھا منو پس زدی. بھ خاطر تو تنھام میذاشت. قرار ھامونو کنسل میکرد. یا نمیتونست زیاد با من وقت بگذرونھ. فکر میکردم برادر بزرگ تر سخت گیری ھستی اما بھ مرور فھمیدم تو ھمیشھ برای اون در اولویت بودی.
حرف ھای تکراری راجع بھ کسی کھ مدت ھاست از اینجا رفتھ.
حرفش رو قطع کردم: من گرسنم.
سر تکون داد. لبخند زد: میتونم ... میتونم برات یچیزی درست کنم.
سرم رو بھ حرکت منفی حرکت دادم: فقط یادم بده.
تمام این روز ھای توی اون بیمارستان روانی کھ نمیدونم چرا من رو اونجا بردن چیز ھای جدیدی یاد گرفتم یا بھم یاد اوری شد.
مھم ترینش جملھ ی )یادم بده( بود.
برای زنده بودن باید مستقل بود.
خصوصا وقتی دیگھ جانگ کوکی در کار نیست کھ دلت براش تنگ بشھ. نھ؟
امیلی من رو بھ اشپزخونھ برد. از ساده ترین چیز ھا گفت. مواد مورد نیازشون رو روی یخچال نوشت.
و یادم داد گاز رو روشن کنم.
-فقط مراقب باش بھ شعلھ دست نزنی.
یک ھمچین چیزی گفت.
سر تکون دادم. نگاھش رو بھ من داد: از اخرین باری کھ دیدمت خیلی حالت بھتره. برای چی بردنت بیمارستان؟ ھوم؟
نگاھم رو بھ سوپ روی گاز دوختھ بودم. گفتم: نمیدونم. شاید عاشق شدن یجور بیماریھ. شاید دلتنگی.
زمزمھ کرد: من متاسفم. میتونم...
نگاھم رو بھش دادم. ادامھ داد: میتونم... بغلت کنم؟
باز نگاھم رو بھ سوپ دادم: نھ.
صداش کمی لرزید زمزمھ کرد: ولی من میخوام بغلت کنم.
تکرار کردم: نھ.
نفس عمیقی کشید: اگھ خودت رو خالی کنی بھتر میشی... شوگا... نھ . ببخشید. مین یونگی! بھ من نگاه کن.
پلک نزدم: ازینجا برو. دفعھ بعدی کھ بھ اینجا میای کوکیھمراھت باشھ. برو برام بیارش.
سر تکون داد. زمزمھ کشید: اون برمیگرده. مطمئن باش برمیگرده! بھت قول میدم.
تکرار کردم: ازینجا برو.
کمی معتل شد. در اخر برگشت سمت در. اونجا ایستاد و گفت: کوکی میگفت نمیشھ روی حرفت حرف زد. پس من میرم. اما اگھ کمک خواستی بھم زنگ بزن. شمارمو روی میزت دیدم. ھمونجاییھ کھ... کوکی اخرین بار گذاشتش.
تصحیح کردم: جانگ کوک.
سر تکون داد. و از در بیرون رفت.
در رو پشت سرش جوری بھ ھم کوبید کھ انگار خسومت شخصی با در داشتھ.
نفس عمیق کشیدم. نگاھم رو از سوپ برنمیداشتم منتظر اتفاق جدیدی بودم کھ اونو تبدیل بھ غذایی برای خوردن کنھ.
نھایتا پتانسیل خورده شدن رو توش ندیدم . اونو توی سینک خالی کردم و ارزو کردم ازش خوشش بیاد.
چون من بھ ھیچ وجھ جذبش نشدم.
رفتم سمت یخچال. یک تیکھ نون تست برداشتم. یک کارد برداشتم. مربا رو روی نون کشیدم. ھمونو خوردم.
این چیزیھ کھ تھ ذھنم... منو خوشنود میکنھ.
وقتی اونو میخورم... چھره مرد جوانی کھ توی اشپزخونھ، دم دمای صبح وقتی تازه افتاب زده ھول دور خودش میچرخھ تا یچیزی درست کنھ و بخوره.
از سر و صداش بیدار میشدم.
صبح بخیر ترسیده ای میگفت.
و عقب میرفت. دیگھ خیلی بزرگ شده بود. میتونستم ببینم کھ میوه ھای تابستونی خودشونو خوب نشون دادن.
یادمھ. وقتی اون نون و مربا رو بھ من میداد دستاش میلرزید.
قطره ای از مربا روی دست من چکید. زمزمھ کرد: متاسفم...الان تمیزش میکنم.
بھش گفتم: مھم نیست.
و از اون خوردم.
مثل پیر مرد ھا نشستم روی صندلی. برام چایی درست کرد.
گفت: وقتی اینجوری... بی محلی میکنی منو میترسونی... اما میتونم برات توضیح بدم من... من با امیلی یا یک دختر دیگھ نبودم من سر کار بودم. تا الان کار میکردم. منظورم اینھ کھ.. تا دیر وقت بعد راه بھ اینجا...
حرفش رو قطع کردم: باشھ.
نشست رو بھ روی من: ازم نارحت نیستی؟
با حرکت سر تکذیب کردم. دست ازاد من رو گرفت: میتونی بگی چطوری؟ چت شده؟
بازم از نون و مربا خوردم. جوابی نداشتم بدم کھ گفتم: خوبم. خوب.
ولی اون نمیدونست من درونا نھ نگران بودم نھ عصبانی نھ... نھ ھیچی. من فقط دیگھ خستھ شده بودم.
اون دیگھ مرد شده بود و تنھا دلیل زندگی کردن من ، مراقبت از اون ، بھ پایان رسیده بود.
حالا یک پیرمرد احمق بودم کھ حال نداشت خودشو تکون بده.
بھ خودم اومدم و دیدم نون و مربای توی دستم تموم شده.
نگاھی بھ گاز انداختم. وقتی سوپ رو توی سینک میریختم تمام دستم بھ سوزش افتاد. چیزیھ کھ بھش میگن اتش.
اتش ادم رو میکشھ. اینطور نیست؟ ھمونطور کھ اب میکشھ.
اب قابلیت ھای کمتری نسبت بھ اتش داره اما نھایتا مھربون تره.
بھ قول انگلیسی ھا اتش بھترین نوکر و بدترین رییسھ.
اینا ھمھ اطلاعات یا تخیلاتین کھ نمیدونم منشاشون کجاست.
اما میدونم حرف ھای درستین.
باز برای خودم یک نون دیگھ برداشتم. و مربا. و باز از اون خوردم. و اون روز خوش ایند کذایی برام تداعی شد.
حلقھ رو توی دستم میچرخوندم.
و اون نگاھش با حلقھ توی دست من بود.
بھ طور غیر ارادی سر انگشت ھای دست چپش رو بھ سر انگشت ھای دست چپ من چسبوند.
بعد خندش گرفت و غرغر کرد: مثل ... مثل نامزداییم! مسخره..
کف دستش رو روی کف دست من گذاشت. نگاھش رو بھ من داد: اونا فکر میکنن من نامزد دارم.
بھم نزدیک تر شد: یک شاھدخت ایرلندی. یا دختر تزار روسیھ.
پوزخندی زدم و از نون تستم خوردم: اگھ منو ببینن ازت ناامید میشن. زود تر از چیزی کھ فکر کنی از زندگیت میرم. اون موقع میتونی امیلی رو پیدا کنی ، ازش عذر خواھی کنی و باھاش خوشبخت بشی. بعد از من ، یک زن و بچھ بیاری توی این خونھ.
پرسید: از زندگی من بری؟
شونھ بالا انداختم: ممکنھ یک سرطانی چیزی داشتھ باشم. جوون مرگ شم. یا یک برزیلی توی بارش بھم درخواست کار بده. شاید براش پیانو بزنم وقتایی بیکار شنگولا مست ملنگارو جمع کنم. شاید الزایمر بگیری یا اونقدر محو کارت بشی.. شاید بھ زودی رییس اون شرکت بشی.. و من رو فراموش کنی. و ھرگز یادت نیاد کھ برادری داشتی و شاید... یک روز جنازمو توی وان این خونھ پیدا کنی در حالی کھ غرق شدم چون یادم رفتھ شیر اب رو ببندم.
دست دیگشو روی گردنم گذاشت و خندید: وقتی نیستم چکار میکنی؟ وقتیمن رفتم و فراموشت کردم...
بھش فکر کردم: نمیدونم... احتمالا لخت توی خونھ راه میرم و موھامو شونھ نمیزنم. شاید رو بیارم بھ توھم... من خیلی مستعد
بیماری ھای روانی ھستم اینو میدونستی؟ گاھا وقتی خونھ نیستی صداتو میشنوم.
خندید: این کھ طبیعیھ دیوونھ! بیمار روانی... وقتی من رفتم و دیگھ برنگشتم مدام چھره منو میبینی کھ ھی ازت عذر خواھی میکنم و تو ھی دعوام میکنی.. یا من ھی زور میگم تو ھی بھ غلط کردم میوفتی ! بستگی بھ برداشت خودت داره... از چیزی کھ الان میبینی. جناب متوھم!
سر تکون دادم: شایدم توی تخیلاتم لختت کنم و مثل سگ بزنمت و عقده تمام این... چند سالھ؟
فکرکرد: دقیقا... سیزده سال و و اندی؟
ادامھ دادم: عقده این سیزده سال و اندی رو خالی کنم.
خندید: فعلا عقده ھای سیزده سالت رو لفظا بگو بعد ھا وقت ترکت کردم و فراموشت کردم و با یک شاھدخت ازدواج کردم توی تخیلاتت لختم کرد و مثل سگ بزن .
خندید و دستش رو از روی گردنم برداشت اما دست دیگش حالا داشت با انگشترم بازی میکرد.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مثلا... تو ھیچوقت نفھمیدی من حداقل یک لیس از اون بستنی وانیلی با ژلھ و اسمارتیزش میخواستم.
ابرو بالا انداخت: مزه شیر خالص میداد! فکر نمیکردم خوشت بیاد.
ابرو بالا انداختم: نمیتونستی اینو سیزده سال پیش بگی؟
خندید و تعظیمی کرد: بلھ من متاسفم.
فکر کردم: یا ... وقتی بھ زور منو میبردی برف بازی میخواستم قطعھ قطعت کنم و باھات اتیش روشن کنم چون من خیلی سردم میشد .
سر تکون داد: بازم متاسفم. اما قول نمیدم تکرارش نکنم.
شروع کردم دونھ دونھ از کینھ ھام گفتن. انگار کھ واقعا اخرین روزیھ کھ زندم.
-من ھمیشھ بھ عروسکات علاقھ داشتم اما ھیچوقت بھم تعارفشون نکردی.
+فکر میکردم زیادی بزرگی برای عروسک بازی!
-وقتی برای تمرین کردن پیانو رو ازم میگرفتی و من دو ساعت مجبور بودم بھ صدای ناحنجارش کھ کل ابھت اسم پیانو رو زیر سوال میبرد گوش بدم ازت متنفر میشدم.
+واقعا نمیدونم مامانم چھ استعدادی توی من میدید.
-وقتی بھم گفتی حق نداری بری رستوران یا کافھ پیانو بزنی میخواستم مثل دخترا برات گریھ کنم.
+کاش میکردی... کیوت!
-توی این سیزده سال ھروقت با دلسوزی باھام حرف زدی یا گفتی "کیوت" میخواستم سرت رو با یک ساطور از بدنت جدا کنم.
+وقتی فراموشت کردم اینکارو بکن.
-توی تخیلاتم؟ نمیچسبھ.
+نمیدونم اگھ درباریان قصرم بھ داخل راھت دادن شاید بتونی رو در رو اینکارو بکنی اما بعید میدونم چون اون موقع من تورو یادم نیست و فقط پدر و مادر عزیز تر از جانم رو بھ داخل راه میدھم. نقطھ سر خط. اما اگھ خبر غرق شدنت توی وان رو بھم برسونن میام برای تشیع جنازت. شاید یچیزی خورد توی سرم و تورو یادم اومد. خاکت میکنم زیر تخت پادشاھیم.
-خوش بھ حالت.
+کھ تو زیرمی؟
-کھ میتونی منو فراموش کنی. الان دارم ارزو میکنم کھ قبل من بمیری.
+اگھ من جوون بمیرم...
-با امیلی ازدواج میکنم.
+چقدر بھ ھم میاین. اگھ من جوون بمیرم... نھ. ازدواج نکن. منو .. یجای سبز... توی قبرستون سبز... بھ خاک بسپر. تو نمیتونی جنازه من رو برداری پس عقب وایسا. با یک کت شلوار مشکی تر تمیز نمیخوام اون روز مردم پچ پچ کنن شاھدخت ھای روس چقدر زشت و بد قیافن. میخوام بیان جلو و بغلت کنن و بھ تو تسلیت بگن. کیوتھ. نھ؟
-اصلا.
+وتو یک دستھ گل کھ شامل گل ابی و گل گلایلھ توی دستت داری. خاک زیر پاتو میبوسی و تا وقتی زنده ای میای و بھم سر میزنی. ھر روز برام از کار ھای جدیدی کھ کردی میگی چون دیگھ من نیستم خرجیتو بدم باید برای خودت کار پیدا کنی.
-الان داری وصیت میکنی؟ این چیھ؟
+چیھ؟ این از ازدواج من با یک شاھدخت و فراموشکردن تو ترسناک تره؟
-نھ. اما اگھ من فقط چند ساعت دیگھ توی توی زندگیت نبودم... فراموشم کن. جوری کھ یاد گرفتی اینکارو بکن. برو و بھ کسی کھ دوسش داری احساست رو بگو و ببوستش.
+باشھ. وصیت نامت ھمینھ؟
YOU ARE READING
The world which it was mine
Fanfictionیونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...