Episode 11

284 58 1
                                    


مرد نزدیک شد. ایستادم.
نمیدونستم باید چھ واکنشی نشون بدم من نھ احترامات انسانی سرم میشد نھ اونو میشناختم.
فقط یادمھ یک بار بدجور بھ پام افتاده بود تا ببخشمش.
دستشو بالا اورد: ھی.. خیلی میگذره. یادمھ ...اوایل پاییز بود کھ دیدمت. اون روزا داغون بودی پسر . نابود. انگار خودت نبودی یھ حال و ھوای دیگھ بودی. حس میکردم توھمی ای چیزی شدی. میدونم برات...
حرفشو قطع کردم: میتونم اینجا بمونم؟
اومد و بالای سن اومد: البتھ. تو تنھا کسی بودی کھ ھمیشھ میتونستی از این پیانو استفاده کنی پس چرا کھ نھ؟
سر تکون دادم: ممنونم.
انگشتشو بالا برد و با عجلھ گفت: چند لحظھ...
و رفت. نگاھم رو بھ جانگ کوک دادم. شبیھ کسایی بودن کھ نشستھ چرت میزدن.
چرا حس میکردم اون اینکارو زیاد میکنھ؟
کوکی زیاد نشستھ چرت میزند. عادتش بود. جاھای عجیبیم تصمیم میگرفت بخوابھ. بعد مدرسھ روی کابینت ، بعد باشگاه کف روی میز تلویزیون ، روی ماشین لباس شویی .
بشکنی زدم و از خواب پرید. قبل اینکھ بتونم چیزی بھ کوکیبگم برگشت: من اینارو نگھ داشتم. ملودی ھای مورد علاقھ تو و کوکھ.
کاغذ ھای خط خطی ای جلوی من گذاشت.
وقتی بھ خط خطی ھای کاغذ نگاه کردم و دیدم کھ نمیتونم چیزی بخونم برگشتم سمتش: این چیھ؟
متعجبگفت: نمیتونی اینو بخونی؟
با حرکت سر تکذیب کردم. گفتم: نمیتونم.
نشست کنار من. شروع بھ توضیح دونھ دونھ شکل ھای روی کاغذ و معنی و منظورشون کرد.
منو یاد چھ کسی یا چھ موقع میندازه؟
وقتی کوکی من بھم پیانو یاد میداد.
بھم میگفت پیانو جادو میکنھ.
کوکی ، کجایی ؟ من باز پیانو زدن یاد گرفتم.
تھ ذھنم ھمھ رو بلد بودم. خیلی زود با یک راھنمایی روون شدم.
اما اون روزای اول... کوکی از مدرسھ میومد ، تمرین میکرد ، مادرش براش دست میزد.
وقتی مادرش میرفت کنجکاوانھ مینشستم کنارش. برام ھرچی بلد بود رو توضیح میداد. از پایھ ترین چیزا رو نشونم داد ، تا نوت سمفونی موتزارت رو.
+شوگا ، شوگا ببین چی یاد گرفتم!
_دیگھ داری بزرگ میشی ، نمیخوای منو درست صدا بزنی؟
+پنجاه سالگیمونم شوگا صدات میزنم.بیا اینجا.
_من پنجاه سال عمر نمیکنم.
+میکنی. بیا اینجا. ما قراره دوتاپیرمرد غرغرو بشیم ھا!
_تو ازدواج میکنی . وقتی رفتی من توی تنھایی میمیرم. جدی میگم. بھت میگم تنھا دارایی من تویی.
+بی مزه. ببین برای اینکھ از جاش تکون نخوره ادمو چیز خور میکنھ. ای موجود کثیف ، یاخ!
_جدی میگم وقتی کسی نبود منو نجات بده تو بھ من رو کردی. دستمو گرفتی من اینو یادم نمیره. تنھا کسی بودی کھ بھم رو کردی.
+بلھ باشھ حالا بیا اینو ببین.
_چقدر سنگ دلی بی جنبھ.
+اصلا شبیھ کسایی کھ راست میگن نیستی.
_شبیھ کیام؟
+چمیدونم تو شبیھ راننده ھای اتوبوسی. بیا اینجا مین شوگا.
_چیشد چیشد؟ جئون اول اسمم رو برداشتی؟
+تکلیف مارو روشن کن جئون ھستی یا نیستی؟
_اگھ نباشم؟
+پس باید بیای پیانو زدن من رو ببینی یالا زود باش!
اون پسر ، افتضاح پیانو میزد. از بھ حرفش گوش کردن دوری میکردم. با کلمات بازی میکردم تا راضی شھ یکار مفید تر بھ جز پیانو زدن انجام بده.
برعکس اون اخرا. بھار و تابستون. با اینکھ ھر روز تاریخ رو نگاه میکردم اما یادم نمیاد چھ سالی بود.
روز ھا کھ میرفت ، حتی دلم برای پیانو زدنش کھ توھین بزرگی بھ صنعت موسیقی حساب میشد ھم تنگ میشد.
من بھ صنعت موسیقی اھمیتی نمیدم.
من بھ بتھوون و شوپن اھمیتی نمیدم.
من بھ تو اھمیت میدم.
وقتی استاد پیانو رو بھ دست من داد ، حس میکردم بعد سال ھا بھ خونم یجایی درون موسیقی برمیگردم. عشق اول من.
حس میکردم یچیز گم شده رو بھم برگردوندن.
حس میکردم کوکی رو کنارم دارم. اون نامرد گذاشت رفت و ھمچنان عاشقشم.
کوکی بھم میگفت :من ترکت کردم. بھ سادگی فراموشت کردم. تو ھم ولم کن. یکیو پیدا کن. یک زندگی نو رو کنارش شروع کن.
کنار این حرف ھا داعما دنبال شوگای خودش میگشت.
"تو شوگای من نیستی. شوگای من..."
چی میشھ اگھ منم دنبال کوکی خودم بگردم؟ برم بیوفتم توی شھر، از ھر جا کھ صدای خنده ھاشو تھ گوشم شنیدم سراغش رو بگیرم.
ھمونطور کھ ھیچ چیز ثابت نکرده کھ من مین یونگی ھستم ، ھیچ چیز ھم ثابت نمیکنھ اون کوکی ایھ کھ من دنبالشم.
کوکی من ، یک عاشق دیوانھ بود.
کوکی من وقتی پیانو میزدم روی پیانو نمینشست. کنارم مینشست.
کوکی من وقتی توی خونھ راه میرفت زیر لب اواز میخوند.
کوکی من روز ھایی کھ جشن بود و توی خیابون ھا شلوغ ، توی خونھ با اھنگ مناسب اون مراسم میرقصید.
کوکی من بھ ھیچ عنوان منو تنھا نمیذاشت. کنارم رو خالی نمیذاشت. کوکی من ، کوکی من...
کوکی من وقتی پیانو میزدم منو میبوسید.
اونقدر محو فکر کردن بھ گذشتم بودم کھ نفھمیدم کھ موسیقی تموم شد. فقط یک وقت دیگھ نزدم. و متوجھ رفتن کوکی شدم. جانگ کوک رفتھ بود.
مرد کف دست ھاشو بھ ھم کوبید و فریاد زد: عالی بود مین یونگی ! مین یونگی برگشتھ باورم نمیشھ. تو باید این موسیقی رو بھ ھمھ نشون بدی مین یونگی تو باید یک اجرا داشتھ باشی توی ھمین سالن. تو یک فرشتھ ای مین یونگی فرشتھ! بھ خدا قسم تا بھ حال مسیح رو از نزدیک ندیده بودم. لعنت!
کوکی من... وقتی کارم رو تموم میکردم یا استراحت میکردم برام دست نمیزد. چون اونقدر کارم طولانی میشد کھ روی شونھ من
خواب میرفت یا روی زمین میشست و سرش رو بھ پای من تکیھ میداد. اون اینکار رو ھم زیاد میکرد.
مرد بلند شد: با من بیا باید یچیزی بخوری. حتما گرسنھ ای. لباس ھاتم از دفعھ قبل پیش من مونده. جای خاصی رو برای غذا خوردن در نظر داری؟
نگاھش کردم: جایی ھست کھ من بشناسم؟
فکر کرد. سر تکون داد: یجایی.. ھست کھ فکر میکنم... یکم کمکت کنھ. من یبار شما بچھ ھارو بردم بھ یک رستوران نمیدونم فکر میکنم .. بدت نیاد اونجا رو ببینی.
یک رستوران ، یک رستوران ایتالیایی.
یجای تاریک بود با چراغ ھای سبز و سفید کم نور. بوی سیگار میداد. شبیھ یک کافھ بود .
برامون شامپاین اوردن ، ازین مشروبای باکلاس کھ بھ عمرم نخورده بودم. ھنرجوھای زیادی اونجا جمع بودن.
فضا جو شھوت امیزی رو درست میکرد یجوری کھ ھمھ فکر میکردن الزاما باید توی پر و پاچھ ھم باشن.
وقتی دوباره بھ اونجا رفتم ، تک تک خاطرات اون روز رو یادم میاد.
یک دختره حسابی مست بود. مشت میکوبید روی میز و با اقتدار صحبت میکرد. مثل یک سیاست مدار.
کوکی کھ بازیش گرفتھ بود باھاش یکی بھ دو میکرد. یک جملھ کوکی دو جملھ دختره بھ نفع سیاست روسیھ بر علیھ المان. یھ تنھ ھم متھد بود ھم متفق.
میدون جنگ سر میز بین پاستا و پیتزا بود. اسب فلفلدون بود و پادشاه اون سس سیر دار. از سیر خوشم نمیاد حالمو بد میکنھ. سفیده. مثل شیر. شیر تھوع اوره.
کوکی من اون روز دیوانھ وار میخندید. چرت و پرت میگفت و سر بھ سر دخترا میذاشت. من؟ من الکل میخوردم یا با غذای سیر دارم بازی میکردم. توی این فکر بودم کھ موقع برگشت باید یک مک دونالد بگیرم گشنھ برنگردم. اگھ پول بیشتری توی جیبم باشھ ، برگر کینگ میگیرم. اون پیر مرد خرفت مرغ سوخاری رو ولش کن.
کوکی احتمالا بھ خاطر ھمون سیر ھا سرش گیج میرفت. مشخص بود. الکل نخورد حواسم بھش بود. اما وقتی سرشو میگردوند یک چرخ توی ھوا میزد.
وقتی بحثش سر ایالات شوروی تموم شد برگشت سمت یک دختر دیگھ و گفت: ببینم الیشا ، میدونم خوب نیست اینو توی جمع بگم ولی حالا کھ جو اعترافاتھ ھمیشھ میخواستم بھت بگم کھ...
و خندید.
دختره چشم ھاشو درشت کرد: چی؟ گفتی؟ً
کوکی براش جملشو لب زد.
دختره باز بلند تر گفت: چی میگی؟ نمیشنوم!
این بار جانگ کوک واضح تر گفت: بگو مامانت برات ازونا کھ خودش میپوشھ بخره. خیلی تو چشمھ اینجوری.
دختره یکم فکر کرد. فکر کن اونقدر برام مسالھ بی اھمیتی بود کھ حتی سرم رو برنگردوندم نگاھی بندازم. یعنی .. بھش فکر کن من حاضر بودم ساعت ھا بھ تھ رنگ طلایی لوکس مشروب توی دستم خیره بشم اما وقتم رو صرف ادم ھای بیھوده نکنم.
ادم ھای اطراف من ، بی مصرف ترین موجوداتین کھ دیدم.
بھ جز کوکی. اون روزا ادم اطراف من حساب نمیشد. جزی از وجود من بود.
دختره بلند و بی اعتنا گفت: اھااان! شما انگلیسی ھا خیلی حساسین توی امریکای ما این چیزا عادیھ عزیزم. من اصلا بھ این چیزا اعتقادی ندارم .
کوکی برای این کھ بی سر و صدا و جلب توجھ منو صدا بزنھ دستشو روی پای من گذاشت.

خیلی یھویی و شکھ کننده.
عضلات پامو منقبض کردم . اما نگاھم رو بر نگردوندم. این پسر مست نیست. من مست ترم.
ھرچند کھ مقاومت بدنم زیاده و اونقدر نمینوشم کھ توی جمع ادم ھایی کھ ازشون خوشم نمیاد مست کنم.
اونجوری سوارم میشن.
کوکی توی گوشم زمزمھ کرد: از امریکایی ھا خوشم نمیاد. خیلی بی خیالن. میدونی چیھ ... اکثرا فاحشن . منظورم اینھ اصلا براشون مھم نیست روزانھ با چند نفر باشن. حاضرم بیست و چھار ساعت بھ سینھ تخت تو خیره بشم ولی دیگھ اون دخترا رو از نزدیک نبینم. خوبھ دیگھ بھ این کلاس کوفتی نمیرم. خوشحالم.
سرتکون دادم: استعدادی ھم نداشتی منم خوشحالم.
خندید: خیلی بدجنسی.
و دستشو ھمونجا محکم تر فشار داد.
نفسم رو حبس کردم.
این زور بازو؟
این نقطھ ضعف؟
دستشو برداشت و با تکیھ بھ میز بلند شد.
رو بھ رفیقاش گفت: اه ، من میرم دستشویی!
چند نفرشون دست تکون دادن. کوکی لبخند زد و دست برد پشت گردن من. دوبار با سرانگشت پشت گوشم زد و رفت.
ایما و اشارات مخصوص خودش رو داشت.
و این ضربھ پشت گوش موی تن منو سیخ کرد.
بعد از اینکھ جانگ کوک رفت یکی دو دقیقھ صبر کردم. بلند شدم.
یک دختره بھ من نگاھی انداخت و چشم ھاشو درشت کرد: کجا میری؟
زیر چشمی نگاش کردم. حس میکردم چشمامم باید از حد معمول خمار تر باشھ. گفتم: دستشویی. بالا بیارم؟ میای باھم بریم؟
دختره چھرشو توی ھم کشید: تو و کوکی باھم میرین دستشویی؟
سوالش رو بی جواب گذاشتم و تصحیح کردم: جئون جانگ کوک.
و برگشتم سمت دستشویی .
موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم. وقتی از کنار میزی کھ لقی رد شدم. بھ اشتباه با یک دست وزنم رو روی اون گذاشتم و چپش کردم. با لحن مست تری از اولین کسی کھ بھ چشمم خورد عذر خواھی کردم اما اون خیلی ھول بود.
شیشھ اب لیمو ، شیشھ سرکھ و چند تا شیشھ ادویھ رو خورد و خاکشیر کرده بودم. حالمو بد کرد.
قبل اینکھ بھ توپ فحش بستھ بشم ، بھ سمت دستشویی دویدم.
کنار اولین توالت خم شدم و ھرچی نخورده بودم بالا اوردم.
حس گندی بود. گلوم میسوخت. سرم بیش از پیش گیج میرفت.
و کوکی با خنده بھم زل زده بود و پرسید: چھ گندی زدی؟ صدای چی بود؟
با شست گوشھ لبم رو پاک کردم. گفتم: یارو پولشو میده. کیھ ؟ استادت.
کوکی خندید: چھ حسیھ؟ اگھ بقیھ بفھمن استاد تو من بودم. چرا از اون اینقدر بدت میاد؟
با پام یھ ضربھ بھ سیفون زدم و ھرچی بود پایین رفت.
برگشتم سمت کوکی. دستم رو بھ شیر اب تکیھ دادم: با دختر مردم کل کل نکن. خصوصا اگھ امریکایی باشھ. برات شر میشھ . امیلی بفھمھ عمرا باھات قرار بذاره.
خندید. بھ انگشت اشاره بھ شیر اب اشاره کرد. امروز وسواسشو کنار گذاشتھ بود.

شیر اب رو باز کردم. یکم از اب رو توی دھنم کشیدم. چرخوندمش و تفش کردم. از مستی و جریانات بعدش بدم میاد. ولی تنھا باشی ھمونشم کیف میده.
گفتم: برام ابلیمو جور کن. چمیدونم ھرچیزی.
در باز شد. یک یارو وارد شد. نیم نگاھی بھ ما انداخت و رفت کار خودشو بکنھ.
کوکی کنار ادمای دیگھ یا ھرجا کھ توی دید اونا باشھ ، خوشش نمیاد با من صحبت کنھ. شاید نمیخواد وجھھ خودش رو خراب کنھ.
من کھ دیوانم!
ادم حساب نمیشم بخواد تو جمع باھام صحبت کنھ.
صبر کرد تا مرد بره. حدود سھ چھار نفر رفتن و اومدن. اخر خودم پیش قدم شدم تا ازونجا برم ولی مچم رو گرفت.
+یونگی ممکنھ دوباره حالت بد بشھ. نرو اونجا.
-ھرچی بود برگشت.
+حالا!
و خندید. ھمش بھ پسر ھای دیگھ چپ چپ نگاه میکرد. تا اخرش ھمھ اونا رفتن.
نگاھش رو بھ من داد: تو الان مستی؟

تکذیب کردم: نھ.
پلک زد: یچیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
چشمامو چرخوندم: حتما باید مست باشم تا راست بگم؟
خندید: نھ خب تو توی بیان احساساتت مشکل داری اصلا رک نیستی.
سرشو چرخوند بھ جای دیگھ نگاه کرد. نفسم رو بیرون دادم: رک باشم باز ناراحت میشی. زیپت بازه.
یھ نگاه بھ زیپش انداخت و اونو بالا کشید. بعد صداشو صاف کرد: جدی باش. ناراحت نمیشم. تاحالا فکر کردی بخوای منو ول کنی بری یک خونھ برای خودت .. زندگی خودت؟
بھش خیره شدم. زوج ھای عادی ھمیشھ بھ نظرشون یک سوال شکھ کننده یا .. چمیدونم عجیبی میاد؟ احمقانھ ترین سوالی بود کھ بھ عمرش پرسیده بود. حتی از سوالی کھ کی مرغابی من قو میشھ ھم احمقانھ تر بود.
پلک زدم: منو کشیدی تا دستشویی اینو بپرسی؟
خندید: نھ میخوام سوال پیچت کنم . ھرکی جواب نده!
چشمامو چرخوندم: نھ فکر نکردم.
کمی بھم نزدیک تر شد: اگھ موقعیتش رو داشتی میکردی؟
شونھ بالا انداختم: نمیدونم احتمالا نھ.
ابرو بالا انداخت: نمیدونی احتمالا؟
شونھ بالا انداختم. چھرشو توی ھم کشید: میگم مستت بھتر تر از خودتھ میگی نھ. من برای تو چیم؟
پرسیدم: چرا منو بھ اینجا احضار کردی؟
رو بھ روی من ایستاد. دستش رو دو طرف من گذاشت و من ، مین یونگی کھ سال ھا برادر بزرگ تر حساب میشدم رو قفل کرد.
طلبکارانھ پرسید: چرا اومدی اینجا؟
ظاھرش شکھ کننده بود. دستم رو پشت گوشم بردم: ازم خواستی...
سرش رو نزدیک تر کرد: من گفتم بیا؟ این یعنی بیا سر بھ سرت بذارم؟ یعنی من دوکلام حرف جدی باھات دارم. ھوم؟
پوزخند زدم: حرف جدی.
چھرم رو توی ھم کشیدم: دھنت بوی گند میده خب؟ وقتی سیر میخوری با من حرف نزن.
سرش رو کج کرد.
+تو از من بدت میاد؟
-نھ.
+از نفس کشیدن من بی زاری؟
-نھ.
+تحملم کن.
و یک لبخند زد. غریدم: الان چیو میخوای ثابت کنی ؟ خیلی قلدری ؟ باشھ قبول . خیلی سری ؟ باشھ تو سری تو اشراف زاده ایتو...
چشم ھای من درشت شد. نفسم قطع شد. قلبم وایساد.
این بچھ... این بچھ... کم کم خمارم میکرد.
مرد کف دست ھاشو بھ ھم کوبید: ھی ! چرت میزنی؟ یونگی؟ تو خوبی؟
برگشتم سمت دستشویی .
اگھ تو اینجا بودی...
پاستا روجلوی من گذاشتن. مرد گفت: از اولی اومدی یھ جا زل زدی بھ چی فکر میکردی؟
زمزمھ کردم: ھیچی. ممنون.
ابرو بالا انداخت: بھ خاطر؟
از پاستام خوردم: کھ.. منو بھ اینجا اوردی؟

نگاھش کردم. کنجکاو ادامھ ایندش بود.
گفتم: بعد کما زیاد چیزی از قبلا یا خودم یادم نمیاد و... کوچیک ترین خاطره برام ارزش داره. ممنون.
سر تکون داد: خواھش میکنم. من فقط یادم بود شمارو.. اوردم اینجا. کل دانش اموزامو . تو حالت بد شد. رفتی دستشویی . یھ مدت طولانی. با کوکیبر نگشتی. شما اون جا چکار میکردین؟ یادت میاد؟
بھش فکر کردم: مجبورم بھت بگم؟
خندید و نگاھش رو اطراف چرخوند. گفت: چیھ؟ کار بدی میکردین؟ با من راحت باش. میدونم بینتون چھ خبر بود سرزنشتون ھم نمیکنم.
باز بھش فکر کردم. گفتم: ما.. ھمو لمس میکردیم؟
ابرو بالا انداخت: کجای.. ھمو؟
خاطره رو مرور کردم. خاطره ای کھ حس مالکیت بھش دارم.
گفتم: شونھ... کمر.. گردن...
و روی رون پام زدم: و پا؟
نزدیک شد: جای دیگھ ای نبود ؟
با حرکت سر تکذیب کردم. ازم خواست ادامھ بدم.

گفتم: اروم صحبت میکردیم؟ سخت نفس میکشیدیم... و.. ھمو میبوسیدیم.
چشم ھاشو درشت کرد: شما ھمو بوسیدین اون روز؟
و قاه قاه خندید. اگھ اون روز بودم...
بعد چھرش غمگین شد.
سرتکون دادم: فقط بوسیدیم . کار بدتری نکردیم. لبامون خیس خیس شده بود. سرگیجھ منم شدید تر.
ابرو بالا انداخت.
با سر انگشت بھ پشت گوشم زدم: وقتی دلش برام تنگ میشد اینکارو میکرد.
ابرو بالا انداخت: رابطھ شدید تر ھم داشتین. اره؟ اره؟
با حرکت سر تکذیب کردم.
با انگشت بھ شونم زد: داشتین! قبلا داشتین. ھوم؟
گفتم: یادم نمیاد.
نچ محکمی گفت و یک برش پیتزا برداشت. یک دفعھ باز غمگین شد. زمزمھ کرد: باشھ . اصرارت نمیکنم. اه یادم نبود میدونم یاد اوریش غم انگیزه برات.

غم انگیز؟ نمیدونم.
من بھش عادت داشتم.
بھ داعما اسم اون رو صدا زدن عادت داشتم.
بھ اونو خواستن عادت داشتم.
بھ تشنگی عادت داشتم.


-درکت نمیکنم.
+ھیچوقت نمیکردی.
-منظورم اینھ کھ ... چھ اھمیتی داره؟ یارو مشکل داشتھ. گوش خودشو بریده انداختھ جلو سگ و گربھ. کیلو کیلو رنگ روغن مصرف میکرده. فکر میکنی سر ھر تابلو چقدر رنگ حروم میشده؟ دیوانگی محضھ اون سر گنج نشستھ.
+خدای من مین یونگی دید ھنریتو باز کن! چشمای کورتو باز کن ببین چی میبینی. ھمھ چیز این نقاشی زندگی تلخ گذشتشو بھ تصویر میکشھ.
چرخیدم و اطرافم رو نگاه کردم. اکثر ادم ھایی کھ مثل ما توی موزه قدم میزدن ، مثل کوکی چشم بصیرت باز کرده بودن و یک شبھ ھنرمند شده بودن. میتونستم شرط ببندم بعضی از اون ھا نمیدونن اسم کوچیک ون گوک چی ھست یا ایا داوینچی فقط نقاش بوده یا شعر ھم میگفتھ؟ اصلا کنجکاو نبودن.
از من میپرسیدن میگفتم داوینچی یک نابغھ ی بیکار بوده.
ھمین.
غرغر کردم: حالا کھ چی؟ من نھ ازین یارو خلھ خوشم میاد ، نھ از پیکاسو کھ ھمھ کاراش چرت و پرتھ. اگھ بھ خودش میگفتن برای نقاشی ھات اینقدر معنی پیدا کردیم بھ ملت میخندید.
کوکی خندش گرفت و درحالی کھ از تجربیاتش توی موزه برای کار مدرسش یادداشت برمیداشت از کنار اون تابلو گذشت.
درواقع ھیچ یک از این کار ھا اصل اصل کار نبودن. فقط یچیزی شبیھش بود کھ اسمشو گذاشتھ بودن موزه تا اطلاعات این مغز ھای کوچک بالا بره.
جانگ کوک درحالی کھ دور خودش میچرخید گفت: میگی بعد از دوران رنسانس مسیح ظھور کرده؟ تو شام اخر رو این دور و بر ھا ندیدی؟
شونھ بالا انداختم: الانم بعد رنسانس حساب میشھ درجریانی کھ؟ میتونم یک شام اخری توی یک رستوران...
انگشتشو روی لب ھای من گذاشت. وقتی یک دفعھ این کار رو میکرد جا میخوردم.
چون ھنوز بچھ سال بود. بگی شونزده سالش بود.
من از اینکھ یک دفعھ بزرگ شده بود و استقلال طلب ترسیده بودم.
سابقھ نداشت کھ بخواد من رو ساکت کنھ. این اولین شکی بود کھ پسری کھ یک روز بزرگ شد بھ من داد.
دوید سمت نقاشی مورد نظرش. مسیح و ھوادارانش.
ھوای اونجا خفھ بود. حتی اکسیژن ھم کم بود و بھ سختی نفس من سالم بالا میومد. شاید جو اونجا بی تاثیر نبود.
مغز ھای کوچکی کھ دورشو تشعشعات غیر قابل درکی کھ خود رو ھنر جا زده اند دور سر من رژه میرن و داعما از چیز ھایی حرف میزنن کھ من نمیخوام سر در بیارم.
کوکی رو کنار یکی از کار ھای رمبرانت پیدا کردم. پشت سرش ایستادم.
سرش رو چرخوند و رو بھ من شد: یادتھ گفتی دکتر نشو؟ میبینی چھ رشتھ ای انتخاب کردم؟ یکی کھ تا عمر دارم کنار خودت باشم.
پرسیدم: چرا؟
نیم نگاھی بھ من انداخت: یک روز بھت میگم چرا.
نگاھش کردم: کی؟
از کنجکاوی من ھیجان زده شد. خندید و روشو برگردوند سمت یک ھنر شرقی. اسیایی. یک تابلو کھ پر شده بود از شکوفھ ھای گیلاس.
شکوفھ ھای گیلاسی کھ دو فرشتھ رو کھ ھم دیگھ رو در اغوش کشیده بودن رو دفن میکردند.
گفت: یک... روز بھاری. کھ یجای لندن ھمین شکلی بشھ. پر از شکوفھ ھای گیلاس. یک روز کھ این برف اب بشھ. یک روز کھ دیگھ سردم نباشھ. میدونی شوگا... شکوفھ ھای گیلاس لندن... ھم رنگ بھشتن!
نگاھم رو بھ سمت تابلوی عیسی مسیح چرخوندم و زمزمھ کردم: تو چی از بھشت میدونی؟
نخودی خندید: اونجا اجاره خونھ نمیدن. ھروقت.. توی ھر موقعیت و ھر سنی میتونی تنھا زندگی کنی.
سرتکون دادم: پس... تا یک روز بھاری.
عقب رفت: زیر درخت شکوفھ ھای گیلاس.
استاد پیانو بشکن زد: کجایی؟
نگاھش کردم. پرسیدم: کی بھار میرسھ؟ قول داده بود برگرده.
فکر کرد: بھار... دوماه ؟ شاید. خیلی دیر نیست نگران نباش.
باز پرسیدم: شکوفھ ھای گیلاس کی سر میزنن؟
جواب داد: ھمون روزا.
فکرمو درگیر کرد. میدونم بھار چیھ. بھار ...یک وقتیھ کھ من سال ھا کل سھ ماھش رو انتظار کشیدم.
تابستون گرمھ. غمگین ترین روز ھای سال من رو داره.
کوکی میگفت تو بھ بیماری غم تابستون مبتلایی. چون اکثر ادم ھای افسرده دنیا غمگین ترین روز ھاشون اوایل پاییز و اوایل بھاره. میگن بھ خاطر تغییر شرایط اب و ھواییھ.
تا اخرش چیزی نگفتم . توی ھر خاطره ، دنبال کوکی خودم میگشتم.
کوکی کھ عاشقانھ بھ من زل میزد.
کوکی کھ میتونم ساعت ھا بھش خیره بشم.
کوکی کھ دست میکشیدی توی موھاش خودشو جمع میکرد .
وقتی ١١ سالش بود . وقتی ١٧ سالش بود. وقتی ٢٠ سال داشت.
غلغلکیبود. حتی خوشش نمیومد بھ گردنش دست بکشی.
وقتی غذامون تموم شد استاد من رو برد و دور شھر ھا چرخوند.
جاھای مخلتف شھر رو بھم نشون داد.
کوچھ ھا پس کوچھ ھایی کھ خودش ازشون لذت میبرد رو نشون میداد.
در اخر کنار یک فروشگاه خار و بار فروشی ایستاد.
گفت: اولین بار اینجا جانگ کوک رو دیدم.
ابرو بالا انداختم. من تابھ حال اونجارو ندیده بودم.
ادامھ داد: بارون میومد. رعد و برق میزد. با یکی از شاگرد ھای من کھ ھمکلاسی جئون کوک بود داشتن وسایل ترسناک برای ھالووین میخریدن. ھنوز خیلی بچھ بودن. من و دخترم اونجا دنبال یک خوراکی خاص بودیم. تمام حواسم داعم با اون دوتا بود. خیلی بامزه بودن. چرت و پرت میگفتن و میخندیدن. دخترم جانی رو شناخت. استعداد چندانی توی پیانو نداشت. ولی پشت کار خوبی داشت.
نگاھم رو چرخوندم دور فروشگاه. شاید کوکی خودم رو اونجا پیدا میکردم. بی توجھی من براش مھم نبود انگار بی توجھیمن چیز عادی ای بود.
ادامھ داد: جانی یکم اخلاقای عجیبی داشت. اعتقادات خاص خودش رو داشت و یکم بد دھن بود. ھرچقدر عجیب بود نتونست ذات پاک کوکی رو عوض کنھ.
گفتم: ھیچکس نمیتونست عوضش کنھ.
اما اون عوض شده بود. برای ھمین حالا کھ بیشتر از خودم و اون میدونم، با خودم فکر میکنم اون ھرکی کھ ھست ، رفیق من نیست.
ادامھ داد: ھرچند کھ شیطنت رو جفتشون تو وجودشون داشتن. اونجا جانی متوجھ ما شد و اومد باھام دست داد. کوکی رو بھ من معرفی کرد . کوکی گفت اگھ بتونھ دلش میخواد بیاد کلاس من. بچھ دوست داشتنی بود. ھرچند کھ دیدار اولمون با خودم فکر کردم... بچھ بیچاره. یا .. فکر میکردم عجب ادم ساده ایھ. اما بعد حس کردم زیادی مھربونھ کھ با جانی راه میومد. شاید جانی تنھا کسی بود کھ بدون درنظر گرفتن نژادش باھاش حرف میزد.
یادم میاد اون روزایی کھ کوکی از مدرسھ میومد و کیفشو پرت میکرد یک طرف میدوید سمت حموم. اونجا لباس ھاشو در میاورد. وقتی نگرانش میشدم و میرفتم دم در حموم تا ببینم چشھ .. داعما یک جملھ رو با نفرت تکرار میکرد.
"انگلیسی ھای نژاد پرست."
نفسم رو با افسوس بیرون دادم. جلوشد و وارد فروشگاه شد. منم پشت سرش . گفت: میدونم چیز زیادی یادت نمیاد. میخوام کمکت کنم. ھرچی بیشتر بشنوی بیشتر میتونی ربط بدی بھ کسی کھ تھ ذھنتھ و بعد... یک گذشتھ رو تھ ذھنت میسازی بعد میتونی با خیال راحت زندگیتو بکنی.
زمزمھ کردم: بدون اون نمیشھ.
سر تکون داد: میدونم کھ نمیشھ...
یک سبد قرمز رنگ بھ دست من داد. راه افتاد دور فروشگاه. ھوای اونجا سرد تر از بیرون بود.
یک شکلات بیسکوییت دار برداشت و انداخت توی سبد من ..
کوکی ... عاشق اونا بود.
یادمھ اون روز کھ روی گردنش ھم جای کبودی پیدا کردم ، ازینا دستش بود.
ھمون موقع گفت: بذار یچیز مضھک برات تعریف کنم. ھمون ھالویین بود کھ کوک گفت ... البتھ ببخشید اینجوری ازش یاد میکنم ! اون مثل پسر من بود. داشتم میگفتم ، کوکی میگفت اگھ مجبور باشھ بین یک ماسک احمقانھ و شکلات یکیو انتخاب کنھ قطعا شکلات رو برمیداره. ھرچند کھ بعد اعتراف کرد کھ یک برادر داره کھ از این مراسم ھای سنتی خوشش نمیاد. و دوست نداره کوکی رو اون شکلی ببینھ. در لحظھ اول جانی مسخرش کرد اما بعد کھ فکر کردن ... تصمیم گرفت نقش یک دختر باز رو ایفا کنھ.
نگاھم رو بھش دادم: اون دختر باز بود. نبود؟
استاد شونھ بالا انداخت: فکر نمیکنم! نھ فکر نمیکنم. اون روز تصمیم گرفت دختر باز باشھ و با جانی فکر کردن یک مرد دختر باز چھ ویژگی ھایی رو داره. یکم از عطر ھایی کھ اونجا بود بھ گردنش و لباساش زد ، یک عطر دخترونھ. توت فرنگی بود فکر
کنم چون قرار بود وانمود کنھ دخترای انگلیسی خیلی ازش خوششون میاد. شاید از این تیکھ ماجرا خوشت نیاد اما من ھمینجا...
بھ جایی کھ شکلات رو ازش برداشتھ بود اشاره کرد: اونارو دیدم کھ تصمیم گرفتن جزو تجھیزات ھالووین کبودی گردن رو اضافھ کنن. گفتم جانی عقاید خودش رو داشت و بھ حرف بقیھ کوچک ترین اھمیتی نمیداد. اون وسط ھمین مغازه گردن اون پسر رو بوسید.
چھرم رو توی ھم کشیدم و بھش نگاه کردم. تصورش برام مشکل بود. یا حداقل ، یک لحظھ بھ حرف کوکی اون روز شک کردم. ایا این روزی کھ ازش حرف میزنھ... ھمون پاییز کذاییھ؟
ادامھ داد: کوکی ھی غر میزد میگفت حالا مجبوری ؟؟ درد داره نکن! جانی ھم میگفت باید کبود بشھ یا نھ؟ کوکی اصرار داشت باید گریم بشھ و اینکھ اگھ اونجا اینکارو بکنن بقیھ برداشت بدی میکنن. خیلی بچھ ی بامزه ای بود. از سنش ھم کوچیک تر میزد.
سر تکون دادم و نگاھم رو بھ مگسی دادم کھ توی زمستون راھشو گم کرده بود: دخترت الان کجاست؟
شونھ بالا انداخت: بعد از ... جدا شدن من از ھمسرم باھاش رفت ایتالیا و بھ زودی ازدواج میکنھ. منم اینجا توی انگلیسم.
اه غم انگیزی کشید.

پرسیدم: این مکالمات ... پاییز بود؟ اون روز...
سرتکون داد: اره خب ھالووین بود دیگھ. پاییزه قطعا.
ابرو بالا انداختم. یادم میاد وقتی ھمھ برنامھ ھای تلویزیون یک نواخت میشد ، یا نارنجی و ترسناک یا سفید و برفی با پیرمردی با لباس قرمز یا قلب ھای اویزون دور شھر ، حتی اون خرگوشی کھ دم خونھ ھا تخم مرغ شکلاتی میذاره ، عید پاک رو میگم! خودمو گم و گور میکردم. فوبیای جشن داشتم.
مردم گریز بودم.
حتی از بوقلمون ھای شکرگذاریشونم نمیخوردم.
موقع دعایی کھ وقت غذا میکردن فقط دست ھامو بھم گره میدادم و وانمود میکردم برام مھمھ. چیزایین کھ بھ خودم نسبت میدم و بھ خاطر دارم.
کوکی اون روز از واکنش من نسبت بھ جای کبودش گریش گرفت.
گفتم: یادتھ ساعت چند بود؟
سر تکون داد: دخترم مدرسھ نرفتھ بود اون دوتا ھم جیم زده بودن. طرف ھای ظھر بود.
حس میکردم یک نفر بھم دروغ گفتھ. دست ھامو بھ یکی از قفسھ ھا تکیھ دادم. حس میکردم کمی سست شدم. ناامید شدم.

سرم رو بھ یک جعبھ جایزه پر از انواع شکلات ھا تکیھ دادم. نگاھم جاھای نامعلومی بود . توی سرم دنبال اثبات نظریھ ھای سابق خودم بودم.
امکان نداره. اون یک دختر باز بود !
شروع کرد بھ راه رفتن. یک پاکت بنفش رنگ کھ توش پر از توپ ھای شکلاتی بود انداخت توی سبد من.
من اونارو دست کوکی دیدم.
وقتی ناراحت بود اونارو روی میز پخش و پلا میکرد. باھاشون بیلیارد بازی میکرد. درحالی کھ سرش روی میز بود و با انگشتاش اونارو شوت میکرد.
+شوگا...
-چیھ؟
+حس پوچی میکنم.
-چیھ؟ دختره باھات کات کرده؟
+چرا ھمھ چیو بھ اون ربط میدی؟ نھ رابطمون خوبھ.
-مشکلت چیھ؟
+اگھ فکر کنی یچیزی توی من... منظورم اینھ کھ اگھ بفھمی یچیزی توی من دروغھ...اشتباھھ یا من عرضھ این کارو ندارم

چی میگی؟ منظورم اینھ کھ... فرض کن... گیریم من از اون برجھ کھ گفتم پریدم نپریده باشم...
-برام مھم نیست.
+نیست؟
-اھمیتی نمیدم.
+ولی من از ادم ھای دروغگو خوشم نمیاد. نمیخوام بفھمم ھیچی راجع بھ تو یک رویاس.
-منم علاقھ ای بھ گفتنش ندارم. چرا اینارو ریختی دور میز؟
+چون دلم میخواد.
-جمعشون کن. حالا. مامانت بیاد و ببینھ منو میکشھ.
+اعتراف میکنم وقتی ازت ناراحتم بھت یک دروغ میگم. دروغای منو جمع ببندی میشھ تعداد دفعاتی کھ دروغ گفتم. چپ چپ نگام نکن ازت نمیترسم! برام مھم نیست ازین بھ بعد چیو میخوای باور کنی چیو نھ.
-شکلات ھارو جمع کن.
+اینجوری نگام نکن.
-جمعشون کن. حالا!

The world which it was mineWhere stories live. Discover now