Episode 13

922 97 67
                                    

وقتی اولین لیوان رو تا نیمه سر کشیدم و در رو باز کردی .
با خودت میگفتی: واقعا باید استراحت کنم.
و وقتی در حموم رو باز دیدی سر جای خودت قفل شدی.
من لیوان هارو کنار وان روی زمین چیده بودم. اول برنامم کنار کابینت بود اما جا به جا شدم اینجا احساس بهتری بهت میداد.
یک لیوان قهوه دستت بود و گوشی موبایلت رو جوری توی هوا گرفته بودی انگار اسلحس .
صفحه موبایل رو ندیدم اما به محض دیدن من توی اون حالت قهوت از دستت افتاد و کف حموم رو به کثافت کشید.
صدای افتادش باعث شد اون شات بزرگ رو نصفه و نیمه ول کنم و زیر چشمی یک نگاه به اون بندازم.
    
بی هیچ حرف اضافه از اتاق بیرون رفتی و پای تلفن شروع به ادرس دادن کردی و حتی شماره اتاقمون رو هم گفتی .
و گفتی موقعیت اضطراریه یکی خود کشی کرده و دیر بجنبین مرده.
پوزخند زدم و شات رو بالا دادم. دومی رو برداشتم و یک سره بالا دادم. سومی . و وارد حموم شدی. چهارمی رو سر کشیدم دیگه داشتم گیج میشدم. به سمتم دویدی .وحشت زده فریاد زدی :چرا اینقدر خودخواهی؟ شونه بالا انداختم و پنجمی رو برداشتم تو که انتظار داشتی چرا
زود تر جلومو نگرفتی؟ توی وان ریلکس میکردم. وان بدون اب . من هیچوقت از اب خوشم نمیومد.
اشکات مثل یک بچه شروع به پایین اومدن کرد:چرا چرا چرا این کارو با من میکنی؟ من برات کم گذاشتم؟ من اذیتت کردم من چیزی میخواستیو بهت ندادم؟ از من چی میخوای بهم بگو!
و به سمتم دویدی تا لب وان کنار من بشینی پات به دوتا لیوان خورد و شات های گرون و نازنین من روی زمین ریختن.
شات! شات اندازه یک لیوان. نگاهی اندوهگین به اونا انداختم. دوتا دستاتو روی شکم من گذاشتی شاید همه رو برگردونم! گفتی: تو برمیگردی من اورژانس خبر کردم . مست مست بودم . گفتم: دیگه دیره. من میمیرم. خم شدی تا منو ببوسی. کف دستم رو روی لب هام گذاشتم و پشت
دستم رو سپر کردم: خیلی دیره.
نالیدی: اینکارو با من نکن . اینکارو با من نکن عوضی. اشغال خودخواه! من بدون تو نمیتونم.
سر تکون دادم. دیگه چشمام سیاهی میرفت و شات پنجم هنوز توی دست های من بود:میتونی. ازدواج کن. بچه دار شو و اسم منو روش بذار مثل همه فیلما!
اشک میریختی: تو همه زندگی منی بی تو منم مردم! شوگا تو زنده میمونی یکم صبر کن الان...
با حرکت سر تکذیب کردم: من دارم میمیرم تو ..تو زندگی کن! فریاد زدی: بی تو از همه چی متنفرم! بی تو از زندگیم متنفرم بی تو هیچی نیستم. بی تو من مردم!
تمسخر امیز خندیدم: پس بمیر . تو هم بنوش به نوش مرگ. به سلامتی ایندگان.
ترسیدی . عقب رفتی . لیوان رو به سمتت گرفتم . مچ دستم رو محکم فشار دادی . یجورایی انگار میخواستی اون کثافت رو از خودت دور کنی.
گفتی:تو زنده میمونی.
شونه بالا انداختم: اگه من بمیرم تو هم میمیری اگه من زنده بمونم تو هم زنده ای . به سلامتی این بازی کثیف. به سلامتی این قمار!
اب دهنت رو قورت دادی. چشمام واقعا دیگه نمیدید. لیوان از دستم افتاد اما تو میون هوا گرفتیش و سرش کشیدی .
اخرین جملم رو گفتم: تا میتونی!
نمیدونم دو لیوان شد یا دو نصفی اما سقوط هیکل سنگین تو رو روی سینم احساس کردم . تو خیلی زود رفتی .
منم دیگه چیزی نفهمیدم تا روزی که اونجا بی هیچ خاطره ای بیدار شدم.
     در باز شد. امیلی عقب وایساد: من نمیتونم بیام تو . من رو سپرد به یک پرستار . من وارد اتاق شدم. دو تخت دو طرف اتاق بود. یکی خالی و دیگری... نزدیک شدم . این اتاق تا حدودی برای من اشنا بود . اما این بدن... اصلا اشنا نبود . ولی من وجود تو رو توی این بدن پیدا کردم . کنارت نشستم. حس میکردم یک سنگم. اشک های من خشک خشک بود اما از
درون داشتم میسوختم. توی اتیش گناه.
روی یک کاناپه نشستم و اتاقک قلب من اتیش گرفته و تو از دریچه کوچیکی منتظری تا منم بمیرم و از این دریچه رد بشم و تو ازم بپرسی چرا پسر چرا؟
روی موهات دست کشیدم .
دستم رو روی فکت گذاشتم . نمیتونستم ببوسمت روی دهنت یچیز احمقانه پلاستیکی بود . اما به نظرم بدون اون برات خطرناکه .
    وقتی که من دنیا رو کشف میکردم ... وقتی که من خودم رو پیدا میکردم همه این یک سال تو ..اینجا...اینجوری تنها دراز کشیده بودی و من بی خبر بودم؟
لعنت به من .
تو رفتی و منم از زندگیت رفتم اما تو هیچوقت از زندگی من نرفتی.
من هنوز تصویرت رو میبینم که من رو لعن و نفرین میکنه. دستت رو بوسیدم .
وقتی اون دست رو میون انگشتام اشنا دیدم اشک های منم پایین ریخت .
نمیدونستم چیو باید باور کنم.
کیو باید باور کنم؟ من نفرت انگیز بودم.
از اون روز من منتظرت موندم. هر روز و هرشب.
وقتم رو کنار تو گذروندم منتظر لحظه ای که حتی انگشتت یک واکنش فیزیکی نشون بده و من بفهمم که زنده ای .
که هستی. وقتی کنارت بودم نگاهم ذهنم قلبم بدنم با تو بود. کنار تو بود.
    
و من دیگه هیچ دلیلی برای زندگی کردن نداشتم جز تو. حتی نمیخواستم دیگه کسیو ببینم .
حس میکردم از همه متنفر میشم که اینقدر دیر منو به خودم اوردن.

از خودم که اینقدر دیر خودمو شناختم.
من شروع کردم به نوشتن. از اولین باری که تورو توی خیالاتم دیدم . از اولین جمله هایی که تونستم به زبون بیارم .
از روز هایی که میگذشت . از تو.
توی نوشتن چندان قهار نیستم .
اما نوشتم تا اگه تو هم به این دنیا برگشتی و خودت رو نشناختی این کتاب کوچک رو برات میخونم و بهت میگم که تنها نیستی.
سه ماه من برات نوشتم . بی وقفه .
سه ماه ترکت نکردم و بعد یک سال تو در جولای 2018 دیگه نفس نکشیدی.
و من بیش از همیشه احساس تنهایی کردم.
    
یک روز که دکتر ها به خودشون اومدن و دیدن بدنت سرد شده . و دیگه نشونه ای از حیات پیدا نکردن .
اوایل توی خاطراتم از جئون جانگ کوک افسانه ای میگفتم اما دیگه خسته شدم چون تو رفتی و اون جئون جانگ کوک افسانه ای به افسانه ها پیوسته .
من تک تک قول هایی که بهت دادم رو به خاطر دارم.
من بهت قول داده بودم اگه قبل من رفتی یک مراسم تدفین ابرومند برات بگیرم.
من مرده از گور گریخته ام تا برای تو عزاداری کنم. بدون کمک پدرت ممکن نبود . من رفتم و جلوی اون اشراف زاده زانو زدم . توی مراسم من یک کت شلوار نو به تن کردم و موهامو کوتاه
کردم. تمام مدت هم مثل گارد بالای سرت ایستادم . تورو تابوت گذاشتن و دهنت کردن . مردم میومدن و برات گل میذاشتن و میرفتن .
    
هم کارات ... دوستای دبیرستانت ...هرکس که باهاش در ارتباط بودی .
استاد پیانو .. سوزان و امیلی.
من مطمئنم از نود و نه درصد کسایی که برای تو گل میاوردن وقتی زنده بودی گل نگرفتی.
رسم کثیف ادم ها!
پدر و مادرت سه روز به دیدنت اومدن و بعد دیگه نیومدن .
همه ازم میپرسیدن: چجوری مرد؟
اما من نمیتونستم بهشون جواب بدم . من تورو کشتم.
سوزان میگفت به خاطر مقاومت بالای بدنم دربرابر اونا زنده موندم و بعد شست و شوی معده فقط یک هفته توی کما بودم .
اما برای تو خیلی دیر بود. و من هرچقدر بگم که متاسفم کافی نیست.
یک سگ سفید هر روز دور قبر تو میچرخید انگار این اون سگیه که قرار بود امسال مال تو بشه.
انگار اومده دنبال صاحبش .
و من تا اخرین نفس کنار این سنگ میشینم تا یک روز خودت بیای و منو ببری.
    
من این یادداشت هارو همین جا تموم میکنم . نمیدونم بعدش چی میشه! اما خیلی زود به دیدنت میام .
-با عشق : شوگا

The world which it was mineWo Geschichten leben. Entdecke jetzt