کمکم کن خودم رو پیدا کنم. اگر تو ھم زنده ای ، اجازه بده کھ زنده باشم.
-بلند شو.
پرسیدم: چی؟
تکرار کرد: بلند شو. بیا یک فیلم ببینیم. تو قضاوت کن.
کف دست ھامو روی زمین گذاشتم. اونم ھمین کار رو کرد. خودم رو بالا کشیدم. اونم خودشو بالا کشید. ایستادم و ایستاد.
چند قدم بھ عقب برداشت.
چھرش ... چھره کوکی نوجوان رو جلو چشم ھای من احضار میکرد. وقتی کھ توی کتاب خونھ دنبال دی وی دی فیلم مورد علاقھ خودش میگشت. فیلم مورد علاقھ خودش یا کی؟
اون داعما نگاھش رو بھ یونگی میداد. یک دی وی دی با جلد ابی و سفید با عکس مردی با چشم ھای ابی روشن رو بیرون کشید.
برگشت سمت تلویزیون. یک دکمھ رو فشار داد و یک صفحھ بیرون اومد. سی دی رو با دقت روی اون گذاشت . و دوباره صفحھ رو بھ داخل جعبھ روند.
-میخوای ببینیش؟
نگاھم رو بھ جانگ کوکی کھ رو بھ روی من ایستاده بود دادم.
یادم رفت جوابش رو بدم. در عوض از کنارش رد شدم و رفتم سمت کتاب خونھ. از بین اون کتابا دنبال یک جعبھ سفید و ابی بودم. دقیقا کار ھایی کھ بھ خاطر داشتم رو تکرار کردم.
حس میکنم اون گذشتھ ، راھنمای زندگی حال منھ.
اونطور کھ انتظار داشتم فیلم رو پخش کردم. اما اینجای کار رو ندیده بودم.
بعد لحظاتی چرت ھای سفید روی زمینھ سیاه..
زمزمھ کردم: من یک کبوتر میبینم.
کبوتر دیوانھ وار بال میزد. و بال میزد. دنبال غذا میگشت.
کسی کھ حرف میزد چرت و پرتی راجب کبوتر گفت.
خیلی بی رحم بود کھ بال زدنش رو تماشا میکرد. زجر کشیدنش.
حس میکردم من ، اون کبوترم. کھ بال میزنھ.
و جانگ کوک کسیھ کھ بعدا راجع بھ من حرف میزنھ. و قضاوت میکنھ و نظریھ میده.
زمزمھ کردم: مسخرست.
جانگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد.
صدای مین یونگی جوان رو میشنیدم: بعضیا بایدم قربانی بشن تا علم پیشرفت کنھ. و ادم ھا چیزیو بفھمن کھ کنجکاویشونو ارضا میکنھ. بعد مثل دیوونھ ھا دنبال یک سوژه جدیدن. ادما.. ھمون کبوترن. فقط نمیدونن کھ زندونین. قفس خودشون رو ندیده میگیرن.
جانگ کوک رشتھ افکارم رو پاره کرد: بعضیا قربانی میشن تا کنجکاوی ادمارو ارضا کنن.
نگاھم رو بھ تلویزیون دادم. میدونستم چی میخواد بگھ.
صحنھ ھا پشت ھم تکرار میشدن. پرسیدم: چی میخواد بگھ؟
حتی حس میکردم تک تک اونارو قبلا دیدم.
حس میکردم با تمام وجود مرد رو میفھمم.
وقتی کھ ازش میپرسن تو کی ھستی؟ و میگھ: من ھیچکس نیستم.
شاید ھنوز بھ وجود نیومدم. شاید من ، یک رویای کوتاه مدت باشم. اما ھرچی کھ باشم ، من بھ حقیقت وجود یونگی و کوکی ایمان دارم. چرا؟ چون اونا... خیلی واقعی میخندن.
ھمراه دیالوگ ھا جلو میرفتم: روزی روزگاری ، یک مامان و بابا بودن ، کھ اسمشون مامان و بابا بود. اونا یک بچھ کوچیک بامزه پیدا کردن و اسمشو گذاشتن بچھ کوچیک بامزه. جانگ کوک این اصلا با عقل جور در نمیاد! اونا ھروکدوم حداقل چھار تا اسم دارن.
جانگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد: احمقانھ نیست. توی این دنیا وقتی چشماتو باز میکنی و بھ حرف میای برای چھره ھای اشنای اطرافت اسم میذاری. بچھ ھا بھ اولین زنی کھ ازشون مراقبت میکنھ میگن مادر. بھ مرد خانوادشون میگن پدر. ھمون طور کھ تو من رو جانگ کوک خطاب کردی. و بھ من توی ذھن کند خودت شخصیت دادی.
نگاھم رو بھ تلویزیون دادم. ادم ھا ھرچی میبینن باور میکنن.
من ھم کوکی رو باور کردم. بچھ چشم ھای مادرش رو میبینھ. چشم ھای درشت و ابی رنگی داره.
نگاھم رو روی چشم ھای کوکی چرخوندم. اون چشم ھا از چیزی کھ توی خاطر من بود غیر واقعی تر و غیر قابل قبول تر بودن.
اما ھمچنان نسبت بھ چشم ھای من و یونگی ... درشت و مجذوب کننده بودن. کودک دست ھای خودش رو میدید. اما نمیتونست تمام ھیکل خودش رو ببینھ.
فقط یک سایھ بود. یک سایھ ی محو. از خودش میپرسھ: ایا من وجود دارم؟
زمزمھ کردم: اون خوشبختھ. چون بھ جایی تکیھ میکنھ. اما من از خودم میپرسم ایا تو بھ اندازه من واقعی ھستی؟ منظورم اینھ کھ... توی خیلی بی درد نشون میدی. و من جوری با تمام وجودم درد میکشم کھ حس میکنم... من زندم تا این درد ھارو بکشم. نھ بھ خاطر چیز دیگھ ای...
سنگینی وزن بچھ ای کھ روی دست ھای ظریفی میوفتاد و در اخر روی سینھ اش فرود میومد رو درون خودم احساس میکردم.
جانگ کوک زمزمھ کرد: شاید واقعا ادم ھا با گریھ بھ دنیا میان و وقتی بھ اندازه کافی گریھ کردن میمیرن. من تا جون داشتم پای برادرم گریھ کردم. دیگھ نمیکشم.
بھ چھره ھای خندان توی تلویزیون نگاھی انداختم. شاید واقعا این خنده ھا برای فیلماست.
شخصیت ھای فیلم دست از خندیدن برداشتن. از بدبختی ھا شروع کردن. این رو از چھره ھاشون تشخیص میدادم.
وقتی بچھ قدم زدن یاد میگرفت ، گاھی زمین میخورد. مامانش براش دست میزد. میگفت افرین!
وقتی مامان از پلھ ھا افتاد بچھ دست زد و گفت افرین.
وقتی کوکی ١٨ سالھ توی راه امتحان پایانیش از روی پلھ ھا سر خورد و روی زمین فرود اومد و لباساش بھ افتضاح کشیده شد ، یونگی کف دست ھاشو بھ ھم کوبید و گفت: افرین!
اما جانگ کوک روی زمین نشست و با بغض دردناکی گفت: من شکست خوردم. دیگھ تمومھ. چرا من اینم!
یونگی از پلھ ھا پایین میره. جانگ کوک رو بلند میکنھ و لباسش رو میتکونھ. بھش میگھ: چون طبیعت اینو ازت خواستھ.
پلک میزنم. چھ طبیعت دردناکی کھ من رو اینجوری میخواد.
توی دنیای نھ بعدی ای زندگی میکنیم کھ فقط سھ بعدش رو بھ رسمیت میشناسیم. طول عرض ارتفاع.
\ اون شش تای دیگھ اونقدر پیچیدن کھ باعث میشن من نتونم فرق واقعیت و توھم رو از ھم تشخیص بدم.
توھم وجود داشتن خودم؟ یا وجود داشتن تو؟
نگاھم رو بھ جانگ کوک دادم. اما اینبار اونجا نبود. مثل توھمی کھ در لحظھ ناپدید میشھ. اما وجودش احساس میشھ. من حتی بوی اون رو ھم تشخیص میدم.
دستم رو بھ سمت جایی کھ چند لحظھ پیش بود میبرم. تا اینکھ میگھ: بھم دست نزن.
اون ھنوزم اینجاست. ھمینجا.
نگاھم رو بھ صفحھ تلویزیون دادم.
اگھ پوره سیب رو با سس قاطی کنی ، دیگھ نمیتونی از ھم جداشون کنی. دودی کھ از سیگار بابا بیرون میاد دیگھ برنمیگرده.
زمان ھم ھرگز برنمیگرده.
زمزمھ کردم: ولی باید یک راھی باشھ!
جانگ کوک پرسید: کھ چی؟
گفتم: کھ زمان برگرده! تو باید بدونی کی ھستی و از کجا میای. من اصلا راجب اینده کنجکاو نیستم. من میخوام... بھ اون روزایی برگردم.. کھ... کھ...
خم شد سمت من. پرسید: کھ...؟
اب دھنم رو قورت دادم.
چیزایی کھ جلوی چشم ھای من اسم "خاطره ای کھ باید برمیگشت" تداعی میشدن. یک صفحھ بزرگ ابی. قدای موج ھایی کھ بھ ھم برخورد میکردن. صدای اب، صدای باد و موسیقی و جیغ بچھ ھا. لبخند تو ، چند متر عقب تر. درحالی کھ پاھاتو توی اب بردی و توی شن و ماسھ فرو بردی. تو زندانی شدی.
از جات تکون نمیخوری ، منو صدا میزنی.
ازم میخوای کھ منم بھت بپییوندم. اما من لجوجانھ سر جام ایستادم و حرکت نمیکنم.
من ھرگز سمت اب نرفتم. پاھامو توی اب نکردم. خودمو توی اون بی نھایت رھا نکردم.
اسم اون بی نھایت تھ ذھنم ، دریا بود.
زمزمھ کردم: میخوام برگردم بھ دریا. شاید بخوام... پاھامو بکنم توش. ھمون کاری کھ کوکی کرد.
جانگ کوک با انگشت اشاره بھ صفحھ تلویزیون اشاره کرد و بشکنی توی ھوا زد : میشنوی چی میگھ؟ زمان نمیگرده. ولی تا وقتی انتخابی نکردی ھرچیزی ممکنھ. اما وقتی انتخاب میکنی
دیگھ راه بازگشتی نیست. توی یک فیلم دیگھ میگفت کھ زندگی پر از انتخابھ. مشکل اصلی ما ادم ھا کنار اومدن با این انتخاباست.
نگاھم رو بھ تلویزیون دادم. خانواده متشکل از پدر و مادر ، از ھم جدا شدن. گفتم: اصلا با عقل جور در نمیاد اونا چشون شده؟ حیوونن؟ اونا دارن بچھ رو ترک میکنن این دور از انصافھ!
پوزخند زد و زمزمھ کرد: تو چی از انصاف میدونی...
حس غم بھم دست داد. حس میکردم ناراحتم میکنھ. توی دلم اشوب راه میندازه. زمزمھ کردم: بچھ گریھ میکنھ؟
جواب نداد. یک نفس عمیق کشیدم. گفتم: چرا از ھم جدا شدن؟ اونا عاشق ھم نبودن؟
جانگ کوک پاشو روی ھم انداخت و گفت: تا وقتی نتونن از نظر احساسی و عاطفی بھترین خودشون باشن نمیتونن گرسنگی روحی ھمو کامل کنن ھمینجور جنسی وقتی دو نفر نتونن ھمو کامل کنن دلیلی نداره با ھم زندگی کنن.
یک نفس عمیق کشیدم و باز بھ بچھ نگاھی انداختم. جانگ کوک ادامھ داد: زن شوھر دار حق نداره مرد دیگھ ایو ببوسھ یا باھاش ارتباط احساسی برقرار کنھ. این میشھ خیانت. و باعث شکستن بنیاد خانواده میشھ.
سر تکون دادم. زمزمھ کردم: پس اون کودک خیلی تنھا میشھ. ببینم یعنی کوکی و یونگی کھ باھم بودن میتونستن چیز... احساسی و جنسی ھمو کامل کنن؟
نفسش رو بیرون داد و عصبی گفت: چرا تمام فکر و ذھنت با اوناست؟ بھ خودت فکر کن بھ اینکھ الان چی ھستی یا کی ھستی یا میخوای چکار کنی! بھ روابط انسانی فکر کن ! بھ اونکاری کھ توی فیلما نشون میدن. نھ ارتباط دو نفر خاص کھ ھرگز اونارو نشناختی. پاتو زندگی بقیھ بکش بیرون!
نگاھمو بھ پاھام دادم. یکم خودمو جمع کردم. نتونستم حرفی بزنم. اون نمیخواست از اونا برای من بگھ. شاید اون دو تا بچھ فقط یک افسانھ تھ ذھن من بودن. شاید ھرگز وجود نداشتن. شاید رویا ھای من در قالب فرشتھ ھای کوچک بودن.
جانگ کوک بعد سکوتی گفت: در ضمن... بچھ ھا نیازی بھ رابطھ جنسی ندارن. اون واسھ ادم بزرگاس. حالا اینقدر سوال نپرس.
ادم ھای بزرگ... یعنی چقدر؟ اندازه من؟ یا بزرگ تر؟ شاید قدشون بھ بالای در میرسید و وقتی میخوان ازش رد شن باید سرشون رو خم کنن.
مادر نیمو اونو صدا میزد. تا وقتی پدرش صداش نزده بود سرعتش کم نشد . و بھش رسید. اما اگھ پدر تصمیم بگیره صداش بزنھ ، نیمو حواسش پرت میشھ و بھ قطار مادرش نمیرسھ. اون وقت مجبوره تمام زندگیش رو با اون بگذرونھ.
اگھ با مادرش بمونھ ، زن تنھا اونو اذیت میکنھ. لوس و کلھ شق بار میاد و اخلاقات عجیبی پیدا میکنھ. مادرش بھ تنھایی تحمل اونو نداره.
اون با پدرش خیلی بدبختھ. اما از ھمون بچگیش مرد بار میاد.
یک ادم قدرت مند. من در سکوت تمامش رو دیدم. بھ چیزای جدیدی پی بردم کھ چند ساعت پیش نمیدونستم.
-تو در مورد عشق بھم دروغ گفتی.
+ثابت کن. تو حالا استدلال ھای ادمی رو بلدی.
-چیزی کھ من از عشق دیدم ، با وابستگی فرق میکنھ. ببین! بچھ بھ مادرش وابستست. اونو برای خودش میخواد. ھمیشھ اونو دیده و تحسین کرده. اما بچھ نھ سالھ ھر جوره اینده خودش رو نگاه میکنھ اخرش بھ انا میرسھ. سال ھا... زندگیشو حروم میکنھ تا بھ اون برسھ. منظورم اینھ کھ ، اون انا رو فقط چند بار دیده اما ایندشو با اون میبینھ و برعکس بھ مادرش وابستست اما نمیتونھ ایندشو با اون ببینھ اون احساس عاطفی بھش داره اما انا یچیز دیگست. این تمام حرف ھای تورو نقض میکنھ!
جانگ کوک یک نفس عمیق کشید. گفت: کامل کردن نیاز جن...
حرفشو قطع کردم: بچھ نھ سالھ بھش نیازی نداره! درستھ؟
واقعیت ھای این دنیا وجود خارجی ندارن. فقط برداشت ھرکس نسبت بھش از اون یک واقعیت میسازه. تنھا برداشت مشابھی کھ ادم ھا دارن چیزاییھ کھ جسم دارن و قابل دیدنن. بعضی ھا تار بعضی ھا واضح تر.
از این ھمھ بی تحرک بودن خستھ شده بودم. حس میکردم راه رفتن یادم رفتھ و بدنم کاملا منقبضھ. حاضر بودم ھمون جا چشم ھامو ببندم ، بخوابم و دیگھ بیدارنشم.
سرم رو بھ پشتی مبل تکیھ دادم. بھ سقف خیره شدم. دنبال یک انگیزه بودم تا بلند شم. دستمو رو سطح مبل حرکت میدادم تا کوکیو پیدا کنم. نتونستم بھش برسم. یعنی اون از این جا رفتھ.
پلک ھام سنگین شدن و تحمل وزنشون برام مشکل شد.
روی ھم اومدن.
وقتیچشم ھامو میبندم ، حس میکنم بھ یک ارامش خالص نزدیک تر میشم اما ھرگز این نبود.
وقتی چشم ھامو میبندم صدای اونارو میشنوم. اگھ کوکی ھم میشنید ، دیگھ ازم نمیپرسید چرا دنبالشونی؟!
من دنبالشونم چون اونا ، باعث میشن کھ بخوام زندگی کنم.
فقط صدا بود. چیزی نمیدیدم. چون من خواب خواب نبودم.
صداھاشونو میشنیدم...مبھم. اما ھرچی کھ میگذشت واضح تر میشد جوری کھ جملھ ھارو تشخیص میدادم.
+شوگا شوگا شوگا بلند شو! بسھ چقدر میخوابی!؟ دیشب زود خوابیدی امروز دوازده بیدار شدی الان باز داری میخوابی؟ ساعت سھ بعد از ظھره فقط سھ ساعت بیدار بودی! مثل مرده ھا نباش بلند شو.
-ولم کن...
+چتھ؟ چیھ؟ چیزی ناراحتت کرده؟!
-نھ... بذار بخوابم.
+تو رو بھ خدا این رفتارت منو میترسونھ!
-حس میکنم پریودم...
+این دیگھ چیھ؟ بیدار شو!
-دارم چرت و پرت میگم... نھ؟
+اره داری چرت و پرت میگی. دستمو بگیر! افرین. خیلی خوبھ بشین. احتمالا یجور سرما خوردگی سادست نمیخواد خودتو عصبی کنی .
-برای بلند شدن باید ھدف داشتھ باشم. ھدف تو زندگی کردنھ ولی من... من ھیچ ھدفی ندارم من حتی از زندگی کردن ھم خوشم نمیاد.
+این مسخره بازیا چیھ... بیا یچیزی بخور.
-بذار بمیرم. من... من ادمیم کھ میخواد بمیره. این دنیا.. جای من نیست. چون مجبورم میکنھ... ھر روز بیدار شم. و ھر روز کھ بیدار میشم میفھمم زندم و این خستھ کنندست!
)صدای سیلی(
-چتھ؟ درد داشت. اخ...
+ دفعھ... اخرت باشھ کھ ... جلوی ..
-اشراف زاده ای چون تو...
+اشراف زاده ای چون من... مزخرف میگی! اگھ بمیری دستور میدم اعدامت کنن!
)صدای خنده(
و مشتی کھ بھ سینھ من کوبیده شد. و صدایی کھ میگفت: بیدار شو!
اما این من نبودم کھ بیدار شد. مین یونگی ١۵ سالھ بود کھ روی تخت نشست. دستشو روی شلوارش کشید و زیر لب ناسزا گفت.
کوکی کوچک ھیجان زده گفت: از توی کیف پول مامان ۴٠ یورو برداشتم! میخوام بدمش بھ تو.
یونگی با دست دیگش کاغذا رو گرفت. زمزمھ کرد: برای چی؟
کوکی اروم حرف میزد: وقتی از سر کار اومد برداشتم. اون و بابا توی اتاقن درشونم قفلھ نمیفھمن من ھنوز بیدارم.
یونگی پول ھارو توی جیب شلوارش گذاشت و دست کوکی رو گرفت و برد تا اتاق خوابش. اونو روی تختش نشوند. خم شد سمتش و گفت: گوش کن! من میرم . میخوام اینارو بدم بھ بابام. پدر واقعیم. پدر خودم!
کوکی خودشو روی تخت جمع کرد. یکم ناراحت یکم خوشحال شده بود. نمیدونست چھ واکنشی نشون بده.
یونگی دست ھاشو محکم گرفتھ بود: دنبالم نمیای. زود برمیگردم.
جانگ کوک زمزمھ کرد: نرو...حداقل صبر کن من بخوابم. اگھ بری من خواب نمیرم. اگھ مامان بفھمھ بیدارم منو میزنھ. لطفا...
یونگی یک نفس عمیق کشید و نگاھش رو بھ ساعت دیواری داد.
ساعت یازده و نیم شب بود.
اب دھنش رو قورت داد. با حرکت سر تایید کرد.
نشست لب تخت کوکی.
کوکی خودشو بھ دیوار نزدیک کرد..
زمزمھ کرد: برام قصھ بگو. یا شعر بخون تا بخوابم.
یونگی نگاھشو بھ در داد: چرا صبر نمیکنی برم برگردم؟ وقتی من نیستم تو چکار میکنی؟
کوکی با چشم ھای درشتش بھ یونگی خیره بود: صبر میکنم تا برگردی...
رفتارای عجیب پسر یازده سالھ یونگی رو شگفت زده میکرد. بھ ھیچ وجھ شبیھ کسایی نبود کھ میشناخت.
اون کوکی ، ھرگز بزرگ نمیشد. ھیچوقت دست از حرفای بچگونھ برنمیداشت. ھیچوقت نمیخواست از دید یونگی ادم بزرگ حساب بشھ. مبادا تنھاش بذاره.
و بھش بگھ کار من اینجا تموم شده. میتونی از پس خودت بربیای.
ھرچند کھ خودش بھ وضوح میدونست کھ حرفاش شبیھ بچھ ھای پنج سالست.
یونگی برای گرفتن اون یورو ھا دست بھ ھر کاری میزد.
نفس عمیق کشید. شروع کرد براش قصھ بگھ: یک روز یک شیرینی گرد متحرک توی خیابون ھا راه میرفت.
کوکی خندید.
ادامھ داد: شیرینی معروف بود بھ شکری بودنش اما حسابی تلخ و مسخره بود. تا یھ روز یھ خرگوش صورتی نھ چندان جذاب باھاش رو درد رو شد. و اونو خورد. قصھ من تموم شد ھمین قدر بلدم!
کوکی چھرشو توی ھم کشید. یکم ناراحت گفت: شیرینی نباید میمرد.
-خدای من کوکی تورو بھ ھرکی دوست داری تو یازده سالتھ نگران مرگ شیرینی ای؟ شیرینی ھا برای مردن ساختھ میشن. برای اینکھ خورده بشن! عمرشون چند ساعتھ. یا چند روز. اما خرگوشا چند سال عمر میکنن. کمتر از سگا. اما خب. نمیخوای یکم داستان ... تخیلی بزن بکش دنبال کنی؟ بچھ ھا توی مدرست سمتت شیرینی پرتاب نمیکنن بھت بخندن؟ بعد چی اون وقت گریھ میکنی و میگی شیرین من رو کشتی؟
کوکی صبر کرد غرغرای پیرمرد پونزده سالھ تموم شھ.
اون وقت گفت: من از موجودای فضایی ھم خوشم میاد! مثلا باز... بھ سوی بیکران و فراتر از ان!
یونگی چشم ھاشو چرخوند. بلند شد. عقب عقب بھ سمت در رفت: صبر میکنی تا بیام! مجبور نیستی بخوابی . فقط دنبالم نیا.
کوکی دستشو زیر سرش برد: اوه یونگی تو واقعا بھ یھ دوست دختر نیاز داری.
و بھ شکل مسخره ای خندید.
و رفتن اونو با غرغراش تماشا کرد.
من نمیدونم کوکی چکار میکرد. ھرچقدر تلاش کردم نتونستم اونو ببینم اما میدیدم کھ شوگا ی جوان از خونھ میزنھ بیرون. از پنجره میره.
کل شھر رو میگرده. خیابونا تاریکن. پلیسا صدا میزنن: ھی این وقت شب اینجا چکار میکنی؟
اما اھمیت نمیده. بھ یک ابزار فروشی کوچیک و بھ درد نخور میرسھ. با شونھ بھ درش میکوبھ و اونو باز میکنھ.
مرد کره ای اونجاست. چندش اوره. وضعیتش افتضاحھ . و حسابی غرغرو.
-اینجا چکار میکنی؟ از پرورشگاه بیرونت کردن؟ ھا؟ بھت گفتن برو و باباتو بدبخت کن؟
+سھ سالی میشھ... اما من نیومدم تا اویزون تو باشم یا تورو بدبخت کنم.
-اتفاقا خوب سنی ھستی! تو میتونی خیلی واسم کار کنی.
+این چھل یورو! من رو خریدن. من نھ پسر تو ام... نھ پسر اونا.. بابا تو قلب منو شکستی ... تو منو خورد کردی تحقیرم کردی. یتیم خونھ جای من نبود... چندش اوره وقتی ... وقتی ده تا بی پدر و مادر تشنھ توجھ و عشق دورتن و تو از ھرگونھ ادم بزرگی متنفری... و تورو اینجوری بخرن... و بھت عشق بورزن... من میترسم.
-چت شده باز؟ رفتی کجا؟ تو ناز و نعمت؟
+یک کودک مراقب منھ. نگران من میشھ و ھوامو داره. من میترسم یک روز بزرگ شھ. اونم ترکم کنھ. اون خیلی دیر داره رشت میکنھ کاری میکنھ ازش انتظار مرد شدن نداشتھ باشم . اون خیلی دوست داشتنیھ... ولی من نمیتونم بھ خودم اجازه بدم کھ دوستش داشتھ باشم. میدونی چرا؟ بھ خاطر کاری کھ تو با من کردی. اگھ تکرار بشھ... من میمیرم. از درون. این منو میترسونھ.
-بیدار شید اقای جئون! بیدار شید.
شونھ ھامو تکون میداد و با مشت روی سینھ من میکوبید. احساس میکردم باید خودمو از دنیایی بھ دنیای دیگھ بکشم و این کار حسابی سخت بود.
خیلی طول کشید. اما تونستم. چشم ھامو باز کردم.
پرستار نفسش رو بیرون داد و عصبی گفت: این خواب سنگین شما کار دستتون میده. خطرناکھ. باید درمان بشین.
نشستم. درواقع خیلی سخت بود اما تونستم. کمکم کرد بلند شم.
گرفتن دستش احساس عجیبی داشت. حس میکردم مستقیم ترین حالت برقراری ارتباطھ. اما جانگ کوک ھیچ وقت دست منو نگرفتھ . نگاھمو دور اتاق چرخوندم تا پیداش کنم. اینجا نبود.
منو برد بھ اتاق خوابم. اه بلھ این جوون منو ترسوند . فکر میکردم رفتھ و تنھام گذاشتھ و خیال کرده ھمین دو توضیح کوچیک از من یک انسان با تجربھ میسازه.
اما نھ او اینجاست. روی زمین نشستھ و بھ دیوار تکیھ داده داده بود. یک دفترچھ توی دستش بود کھ با ورود ما اونو تویکمد پرت کرد و درشو بست.
پرستار کوکی رو نادیده میگیرفت. از من خواست کھ بشینم.
نشستم. یکی از اون سوزن ھای مسخره کھ عادت داره باھاشون منو سوراخ سوراخ کنھ بیرون کشید و توی دست من فرو کرد.
بعد گفت: ھمینجا بشین تا برگردم.
و از اتاق بیرون رفت. بلند شدم. چرا باید بھش گوش کنم؟
بلند شدم. در کمد رو باز کردم و توشو گشتم. دفترچھ ای ندیدم!
بھ این حس چی میگن؟ من باید بدونم چکار میکرد!
جانگ کوک صداشو صاف کرد: فوضولی. بھش میگن فوضولی.
نگاھمو بھش دادم. بعد بھ پایین پاش. یک پاکت بود کھ توشبا کاغذ پر شده بود.
پرستار برگشت. البتھ من با صدای جیغش متوجھ برگشتش شدم.
- بھت نگفتم از تختت بیرون نری؟!
یک لیوان اب و یک قوطی کوچیک تو دستش بود. اونارو روی میز گذاشت و دست من رو تا تخت کشید. تعادلم رواز دست دادم و روی اون مستطیل نرم افتادم.
پرستار قوطی کوچیک رو باز کرد و از توش چند تا دایره کوچیک توی دست من ریخت.
نگاش کردم: چکارشون کنم؟
پلک زد. فکر میکرد دارم مسخرش میکنم. گفت: اینارو میذاری توی دھنت . نمیجوی و فورا اب میخوری تا احساس کنی رفتن پایین.
بھ جانگ کوک نگاھی انداختم. اشاره کرد بخور.
کارھایی کھ پرستار گفت رو تکرار کردم.
لبخند زد: دیگھ اخرای درمانتھ. لطفا دیگھ.. اینکارو نکن.
نگاھی بھش انداختم. پرسیدم: چکار؟
جواب نداد و بیرون رفت. نگاھمو بھ کوکی دادم. چھره اون بیش از قبل عصبی و گره خورده بود.
پرسیدم: چکار نباید بکنم؟
بلند شد: چیزی نیست کھ بخوام راجبش حرف بزنم. تو زیاد خوابیدی . بلند شو. بذار من بخوابم اینجا.
-ولی پرستار گفت توی تختم بمونم.
صدای باز و بستھ شدن در میگفت کھ پرستار رفتھ.
خودش رو روی تخت انداخت و چھار دست و پا رفت کنار دیوار و ھمونجا دراز کشید. چشم ھاشو بست.
نگاھش کردم. پرسیدم: چرا نمیری خونھ ی خودت؟
چشم ھاشو باز نکرد تا نگاھم کنھ. خونسردانھ گفت: اینجا خونھ ی منھ.
دستمو روی تخت کشیدم: نھ این تخت منھ. چون ھر روز صبح این منم کھ اینجا بیدار میشم. استدلالم غلطھ؟
لبشو لیسید و انگشتش رو روی اون کشید: غلط نیست اما منطقی و قابل قبول نیست. مالکیت خونھ برمیگرده بھ کسی کھ پاش پول داده نھ کسی کھ بھ اونجا دعوت شده. تو ھرگز پای اینجا پول ندادی و البتھ تو ھرگز بھ اینجا دعوت نشدی.
با حرکت سر تایید کردم. زمزمھ کردم: کھ اینطور. پس... من چرا اینجام؟
دستشو از روی رون پام تا بالا کشید. غلغلک میداد. عضلھ ھامو منقبض میکرد. ضربان قلبم رو تند و نفسم رو قطع میکرد.
گفت: این بدن کسیھ کھ روزی برای من مھم بود. جای اون اینجا بود. اون روی این تخت میخوابید. روی مبل میخوابید. توی وان میخوابید. توی بشقاب من غذاشو میخورد. تشنش کھ میشد سرشو میکرد زیر شیر اب و ازون جا مینوشید. وقتی بچھ بودم میرفتم
مدرسھ ، اونقدر صبر میکرد تا برگردم. اونقدر پیانو میزد تا انگشتاش درد بگیرن. این اواخر ساعت ھام شلوغ تر شده بود. میرفتم سر کار. وقتی برمیگشتم باھام حرف نمیزد. با پولی کھ من در میاوردم الکل میخرید. میگفت بھ چیزی معتاد نمیشھ اما شد.
نگاش کردم: اگھ اون روی تخت و مبل و وان تو میخوابید تو کجا میخوابیدی؟
یک نفس عمیق کشید: بھش میگفتم سرشو بذاره روی سینھ ی من تا خواب برم. سرشو بذاره روی پای من یا شونھ ی من. وقتی با امیلی بیرون میرفتم تمام شب غر میزد بوی گندی میدی... از بوی عطر امیلی متنفر بود و از اینکھ زمانی رو کھ میتونستم با اون باشم رو وقف چیز دیگھ کردم عصبانی میشد.
پلک زدم: نمیفھمم شما برادر بودین یا چی؟ مگھ نمیگی چیزاییھ کھ فقط...چمیدونم اون زن و مرد باھم انجام میدن...
دستشو روی گردنم متوقف کرد. سرشو بھ سمت دیوار کنارش برگردوند و گفت: تو نمیفھمی... رابطھ ھا پیچیدن.
سرم رو بھ چپ و راست تکون دادم. وقتی نمیخواد جوابمو بده ، منم باھاش حرفی ندارم.
کاغذ ھای کنار کمد بدجور توجھمو بھ خودشون جلب کرده بودن.
پاکتش رو برداشتم و ھمونجا روی زمین نشستم. اخرین کاغذ رو بیرون کشیدم. یک جملھ با دستخط نھ چندان زیبایی بود. سعی کردم بخونمش )ساعت ١١ شبھ ، دیگھ برنگرد خونھ(
نگاھمو رو دور خودم چرخوندم. روی دیوار یک ساعت پیدا کردم. نمیتونستم بخونمش. پرسیدم: ساعت چنده؟
جانگ کوک با صدای صاف و بیدار گفت: مگھ فرقیم میکنھ؟ الان ھوا تاریکھ و ماه تو اسمونھ.
گفتم: اینجا نوشتھ ساعت یازدھھ دیگھ خونھ نیا. یازده دیر وقتھ؟
گفت: برای یونگی ھر ساعتی دیر بود.
پرسیدم: چرا؟
شونھ بالا انداخت: خیلی درونگرا بود. بھ من چیزی نمیگفت. احتمالا اگھ دیر میومدم بد خواب میشد.
کاغذ بعدی رو بیرون کشیدم. چھره من بود. خیلی شبیھ من بود.
زمزمھ کردم: خوشکلھ...اینو اون کشیده؟
جواب داد: من کشیدم.
کاغذ بعدی رو بیرون کشیدم. نمیتونستم تشخیص بدم چیھ. سرم شروع بھ گیج رفتن میکرد.
شاید باید چیزی بخورم تا دوباره زمین نخورم!
ھمینھ. بلند شدم. رفتم سمت یخچال و بازش کردم.
یک چیز سرخ رنگ اونا بود. گرد بود. یک شاخھ داشت.
اون منو یاد چیزی مینداخت. برش داشتم.
نگاه خیرم رو ازش برنمیداشتم تا بفھمم چیھ کھ منو بھ سمت خودش میکشھ.
یک ضربھ! یک خاطره... اون چیھ؟!
YOU ARE READING
The world which it was mine
Fanfictionیونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...