در خونھ من باز شد. احساس ناامنی میکردم. میترسم.
اگھ بخواد ھمین بدن رو از من بگیره؟ حس میکنم بار ھا مردم.
صدای نازک مسخره و نااشنایی فریاد زد: خدی من اقای جئون شما نباید از تخت بیرون میومدین! دیروز از ھوش رفتین چطور یک بیمار کھ تازه از بیمارستان بیرون اومده اینجوری گردش میکنھ!
لحجھ مسخره ای داشت انگار یک شال گردنو لولھ کرده و توی دھنش چپونده و توی ھمین وضعیت کودکی رو کتک میزنھ و ازش میخواد دیگھ شلوارش رو خیس نکنھ.
بھ سمت من و جوان دوید.
دست ھای منو گرفت و بلندم کرد. منو بھ سمت تخت راھنمایی کرد.
انگار کھ من جای تخت رو بلد نبودم.
اصلا چرا باید مثل ھمیشھ و مثل احمق ھا کل روزم رو روی تخت بگذرونم؟ احساس میکردم خیلی تکراری و خستھ کنندست کھ ھر دفعھ کھ چشم ھامو باز میکنم اونجا باشم.
منو روی تخت گذاشت. جعبھ سفید رنگی کھ ھمراش بود رو بیرون کشید و چند تا شی تکراری کھ انگار از وقتی کھ چشم ھامو باز کردم دیدمشون رو بیرون کشید.
اتاقک سفید رنگی با پرده ھای سبز تیره رو بھ خاطر دارم. و ادم ھای سبز پوش کھ بالای سر من میومدن و چرت و پرت میگفتن.
احساس میکنم اونا ھم منو مسخره میکنن.
یا با خودشون میگن ، این بدبختو ببین! موجود فانی و نرسیده ایھ کھ میتونیم بکشیمش. حیف کھ خودش خبر نداره.
زن سعی کرد من رو اروم نگھ داره.
زیر لب گفت: ھمینکھ بھتر شدین و تونستین راه برین خودش خیلی خوبھ. ببینم ، امروز چکار کردین؟
نمیدونستم باید جواب بدم یا نھ. انگار فقط بھ اون جوان اعتماد داشتم. نگاھشو از من نمیگرفتم. بھ درگاه در تکیھ داده و با سر انگشتاش شقیقھ شو ماساژ میداد. حرکت اشنایی بود.
زن دست من رو توی دستش گرفت. بھ ارومی گفت: اقای جئون میدونین کھ باید بھ من اعتماد کنین. وظیفھ من برگردوندن سلامت شماست.
بھش نگاه کرد. پرسیدم: کی شمارو موظف اینکار کرده؟ در ازای کارتون چی بھتون میدن؟
لبخند زد: خانواده شما. من برای حفظ سلامت شما حقوق میگیرم. حالا باید بخوابین. یا اگھ خوابتون نمیاد برای من بگین امروز چکار کردین و ایا بھتر شدین؟
باید جواب میدادم. گفتم: بھتر شدم.
جوان چیزی رو لبخونی کرد. سعی کردم تشخیص بدم کھ چی میگھ. بعد ازینکھ تقریبا مطمئن شدم حرفش رو بازگو کردم: متشکرم.
حقیقتش ، اگھ از من بخوای برات چیزی بگم ، از اولش میگم. من بیدار شدم. نگاھی بھ خودم تویاینھ انداختم ، از اتاق بیرون رفتم. تو را دیدم ! تورا دیدم و با تو حرف زدم.
YOU ARE READING
The world which it was mine
Fanfictionیونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...