-کوکی...
+شوگا؟
-مراقب باش.
+مراقب چی؟
-مراقب باش ... دیر نشھ. نھ تو ادم تنبلی ھستی. فقط مراقب باش.. خیلی دیر نشھ.
نون و مربا از بین دست ھای من سر خورد و روی زمین افتاد. کف اشپزخونھ رو بھ گند کشید.
زمزمھ کردم: طول میکشھ تا کپک بزنھ.
وقتی نون و مربا کپک میزنھ... یعنی خیلی دیره.
دیگھ حس خوبی بھ ادم نمیده.
ادم چندشش میشھ و بغض میکنھ و اونو پس میزنھ.
فعلا یکیخوردم. حس میکنم سیر شدم.
پشتم رو کردم و رفتم توی اتاق خواب. خودمو انداختم روش . دراز کشیدم. چشم ھامو بستم. ارزو کردم کھ کاش... منو بھ خاطر بیاره و برگرده.
نکنھ واقعا یک شاھزاده پیدا کرده یا دختر تزار رو و باھاش ازدواج کرده؟ نکنھ واقعا داره میره ازدواج کنھ؟
نکنھ واقعا من اون مین یونگی ظالم و نفرت انگیزم؟
وقتی تمام اون اتفاقات رو با تمام وجود حس کردم این اولین فکری بود کھ سرم زد.
مدتی اونجا دراز کشیدم. چشم ھامو بستم. نھ کاملا بھ خواب عمیقی فرو رفتم.
باز من خواب ندیدم. و وقتی بیدار شدم خونھ تاریک بود. دست بردم و چراغ ھارو روشن کردم. دونھ دونھ رو روشن کردم.
تقریبا از حفظ بود. من توی تاریکی دید مزخرفی دارم.
زمزمھ کردم: من متوھمم؟ اگھ ھستم... پس چرا تورو نمیبینم... حداقل بھ خوابم بیا! مگھ قول نداده بودی من توھمت رو بزنم و مثل سگ کتکت بزنم؟ یا حداقل...ببوسمت...
نون رو از رویزمین برداشتم. انداختمش توی سطل. یک پارچھ قدیمی برداشتم و زمین رو تمیز کردم.
اصلا ادم ھا چرا ھمو میبوسن؟ باز دارم بھش فکر میکنم.
پارچھ رو ھم توی سطل انداختم.
فریاد زدم: اگھ برنگردی از تک تک تیشرت ھای سفیدت برعلیھ کثافت ھای خونھ استفاده میکنم! میفھمی منظورم چیھ؟
عقب عقب رفتم تا حموم. حس میکردم یک گلولھ کثافتم.
در حموم رو باز کردم. باز گفتم: اگھ برنگردی از تیشرت ھای سفیدت بھ عنوان دستمال توالت استفاده میکنم!
لباس ھامو ھمونجا در اوردم و روی زمین انداختم. اب گرم وان رو باز کردم. سوراخ خروجی اب رو ھم بستم. دست رو بھ کف وان تکیھ دادم. زمزمھ کردم: اگھ برنگردی... خودمو وان غرق میکنم.
وقتی از ارنجم اب بالا تر رفت و گرم گرم شد خودمو توی اب انداختم. سرم رو بھ لبھ وان تکیھ دادم. وقتی اب بھ گردنم رسید شیرش رو بستم. خودم رو شستم.
اگھ من مین یونگیم بیش از سیزده سالھ زندگی میکنم. و اگھ مین یونگیم و ھوویت من اینھ... باید مثل حرفھ ای ھا رفتار کنم.
میبینی؟ دارم مثل اون مغرور میشم.
دارم مثل اون تھدیدت میکنم. اما تو کجایی کھ بشنوی؟
وان پر از اب کف بود. چشمو میسوزوند. خالیش کردم. اب رو باز کردم و خودمو از کف پاک کردم.
یاد اون قصھ ای افتادم کھ مین یونگی یا من برای کوکی میگفتم.
کھ البتھ الان درست یادم نمیاد چی بود فقط اون لحظھ یادش افتادم.
و خندم گرفت. وقتی خندیدم اشک ریختم. و سرم رو روی زانوم گذاشتم. و ھمونجا یک بار دیگھ بھ خواب فرو رفتم.
انگار خواب رفتن بازم برام اسون شده بود اما فرقش این بود کھ من ، دیگھ خواب تورو نمیدیدم. نھ بھ این سادگی. ھرچی میدیدم یک داستان کلیشھ ای و تکراری بود. تو از خونھ بیرون میری و و دیگھ... برنمیگردی.
توی کتاب خونھ دوتا کتاب دیدم یکی من پیش از تو یکی من بعد از تو. یک قصھ کلیشھ ای مسخره اما یادم میاد تو عاشقش بودی. چیزی کھ حالا میفھمیدم این بود کھ این داستان خیلی غمگین باید باشھ اونقدر کھ دلم نمیخواد برش دارم و یک صفحش رو ورق بزنم اما نمیدونم چطور داستان من بعد از تو اینقدر قطوره.
من بعد از تو دو صفحھ بیشتر نمیتونھ باشھ. حداقل درمورد من اینجوریھ. دو صفحھ و بیست خطش راجع بھ محیط خاکستری دور و بر منھ و جملھ اخر راجع بھ حال خودمھ. من بعد از تو مردم.
نمیدونم یک ھمچین چیزی . من اصلا حس سرزندگی نمیکنم.
نھ تا وقتی کھ برنگشتی.
من منتظرت میمونم. تا ابد.
اونقدر بھش فکر کردم کھ یادم رفت اون روز قرص ھامو بخورم.
وقتی سوزان میومد بھم سر میزد و مجبورم میکرد اونارو بخورم اما ھربار فراموش میکردم . وقتی بھ خودم ، گذشتم ، تمام روز ھایی کھ توی بیمارستان بودم فکر میکردم قرصی کھ توی دست داشتم رو گم میکردم. یا فراموش میکردم بخورم یا دیگھ اصلا حس و حال اب نوشیدن رو نداشتم.
تک تک خاطراتی کھ تا بھ اون روز بھ ذھنم خطور میکرد رو انالیز میکردم و خودم رو جای مین یونگی میذاشتم. مطمئن بودم چیزای بیشتری ھست کھ ازشون بی خبر بودم.
باید بھ خاطر میاوردم.
باید میدونستم من کیم.
باید میدونستم جانگ کوک کیھ.
باید میدونستم ھنوز زنده ام.
یک ھفتھ گذشت. سوزان مطمئن شده بود کھ بھترم. با کمدی از قرص ھا و چرت و پرت ھای نظیرش تنھام گذاشت.
و ھمون روز ھا... کھ برف ھای سنگین ھمچنان بھ باریدن ادامھ میدادن و من حق نداشتم بیرون برم چون سرما میخوردم ، دمای خونھ ھم بدنم رو بھ لرزش در میاورد... صدای در رو شنیدم.
اون موقع من توی وان حموم بودم.
بھ بستنی وانیلی با ژلھ و اسمارتیز روش فکر میکردم.
کھ صدای در شد.
بعد صدای پای ادمی. درحمون باز بود اگھ میخواسن مزاحم من بشھ اول میومد سراغ اینجا. اما صدای یک لیوان اومد.
بعد صدای یخی کھ بھ تھ لیوان میخورد. لیوان از اب پر شد.
صدای سر کشیدنش ھم اشنا بود.
لیوان رو روی کابینت گذاشت.
رفت در یخچال رو باز کرد. صدای خشخش کیسھ نایلون ھا اومد.
در اخر بھ یک قوطی ابجو کفایت کرد.
اونو سرکشید. میتونستم جابھ جا شدن سیب گلوش رو ھم تصور کنم!
رفت توی اتاق خواب.
صدای بھ ھم خوردن در رو شنیدم.
بعد مدتی برگشت.
اومد سمت حموم.
سر جام جا بھ جا شدم.
حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشھ.
نمیدونستم میخوام سرش فریاد بزنم یا برم و بغلش کنم.
نھایتا وقتی ظاھر شد واکنشی نشون ندادم. حتی سرم رو برنگردوندم تا ببینمش.
اما صداش تمام موھای بدنم سیخ شد.
+چتھ؟ میخوای ھر روز رو مثل مرده ھا زندگی کنی و ازین در بیرون نری؟
نمیتونستم جواب بدم. حدس میزدم اگھ تلاش کنم صدام بلرزه.
نفسش رو بیرون داد و گفت: چکار میکنی؟ میخوای ببرمت یکم... پیانو بزنی؟ یکم تمرین کنی باز دستت میاد. اون وقت میتونی مثل مرده موسیقی دان... تمام وقتت رو صرف اون کنی. فکر کنم استاد تورو بپذیره.
نگاھم رو بھش دادم. ھنوز زیبا بود.
و نمیتونم توصیف کنم کھ چقدر دلم براش تنگ شده بود.
انگار ... سال ھا بود کھ ندیده بودمش.
-شاھدختت رو ترک کردی و سری بھ من زدی. چھ ادم خوش شانسیم.
+شاھدخت خوابیده بود. از فرصت استفاده کردم تا مطمئن بشم زنده ای . متاسفانھ نتونستم فراموشت کنم. چی میگی؟ با من میای تا برام یکم... پیانو بزنی؟
بلند شدم. خودمو شستم. با اینکھ چھارده سال از زندگی مشترکمون میگذشت ھنوز وقتی من برھنھ رو میدید جاخالی میداد. برگشت بھ ھال و صبر کرد من لباس بپوشم. یک حولھ دور خودم بستم.
برگشتم بھ اتاقم. در بین راه غرغر میکردم: ھنوزم نمیدونم برای چی برگشتی.
نگاھم کرد: وقتی من نبودم لباساتو شستی؟
بی اھمیت زمزمھ کردم: من یک بچھ نیستم پسر. بچھ تویی. کنار من تو ھمیشھ بچھ ای میفھمی ؟ برام مھم نیست کھ چھ قد و ھیکلی برای خودت ساختی.
برگشتم بھ اتاقم. خودمو خشک کردم. موھامم سشوار کشیدم . این کارو تازه یاد گرفتم.
وقتی اینکارو میکردم یاد اون زن توی ارایشگاه افتادم ، وقتی از خونھ تا کافھ رو میرفتم تا یھ قھوه گیر بیارم. ھوا سرده و روی زمین برفھ. وقتی بیرون میرم تا یک ھفتھ پاھام درد میکنھ ، اما اون زن توی ارایشگاه با حولھ دورش موھای فرفری شو سشوار میکشید. چھره ناراضی داشت. و سینھ ھاشو توی بغلش گرفتھ بود.
من از این زن ھا خوشم نمیومد. در واقع ، ھیچکس نبود کھ توجھ من رو بھ خودش جلب کنھ.
وقتی توی خیابون راه میرم تمام فکرم با کوکیھ.
با خاطرامون. ھمیشھ برای خودم دلیل میارم. اینکھ الان کجا میتونھ باشھ یا اگر من پیداش کنم حاضره من رو ببینھ یا نھ.
بھ این فکر میکردم اگر من برم و حلقھ رو نشون ھمھ بدم و بگم ھمسرم رو برام بیارین ، ایا کوکی رو میارن یا کسی کھ حلقھ مشابھ رو از توی کوچھ خیابون پیدا کرده رو.
ھرچند حالا گذشتھ.
حالا اینجاست.
کوکی من اینجاست.
و من چشم دیدنش رو ندارم. توی اتاق چنبره زدم و سرم رو میسوزونم. گاھا از درد کشیدن بدم نمیاد باعث میشھ فراموش کنم درد دیگری ھم دارم.
دردی کھ یجایی توی گلومھ. گاھا وقتی این حس رو دارم روی سینم رو فشار میدم. شاید از اونجا نشات میگیره.
بلند شدم و شروع کردم بھ پوشیدن لباس.
بلند بلند از اتاق کناری باھام صحبت میکرد. صداش با چیزی کھ معمولا ھست فرق میکرد. شبیھ صدای من بود.
اما وقتی من اینجام ، صدای اون باید باشھ.
میگفت: مک میلر رو میشناسی؟ صاحب میگو فروشی نزدیک این اپارتمان... چند وقت پیش سکتھ زد مرد. راستش یکم براش ناراحت شدم اما بھ این فکر افتادم اگھ منم سکتھ بزنم بمیرم ، ممکنھ این ھمسایھ مون کھ سیگاریھ سیگارشو ترک کنھ؟ شاید عذاب وجدان بگیره . کاش مواد مخدرشو ترک کنھ. این یکی دیگھ داره منم معتاد میکنھ.
یکی از تیشرت ھای سفید کوکی رو پوشیدم. و یکی از شلوار ھای خودم. دلیل اینکھ اون تیشرت رو پوشیدم این بود کھ شاید اونو عصبانی کنھ ، و اینکھ شلوار خودم رو پوشیدم بھ خاطر این بود کھ شلوار ھای اون بگی نگی برای من بلند بود.
از اتاق بیرون رفتم. نگاھش رو بھ من داد. میتونستم از اینجا صداشو واضح تر بشنوم کھ خیلی ملایم با لبخند میگفت: ھی... کشوی میز کامپیوتر رو بیرون بکش. یک ھدیھ دارم برات.
بیخیال رفتم سمت اون و غرغر کردم: زحمتت نباشھ. شاھدخت اگھ بفھمھ برای من خرج کردی دق میکنھ.
کشو رو بیرون کشیدم. یک کلید بود. یعنی اولین چیزی کھ بھ عنوان کادو ممکن بود ازش یاد کنم ھمین کلید بود. برش داشتم و برگشتم سمتش: این چیھ؟
پلک زد: این... یک کلیده.
پوزخند زدم: نھ بابا؟ کلید کجا ھست؟
و نگاھم رو بھش دادم. یک برچسب روش بود کھ روش نوشتھ شده بود: دفتر پیانو.
یک نفس عمیق کشید: نمیدونم یادت میاد یا نھ اما ما یک کلاس میرفتیم. در واقع تو میرفتی. توی یک اموزشگاه پیانو میزدی. ھنرجوھا معمولا توی اتاق تمرین پیانو میزدن اما استادمون این کلید رو بھ تو داد . کلید سالن بود. میگفت دست ھای تو ارزششو دارن کھ ھمیشھ روی بھترین پیانو برقصن.
ھمھ این حرف ھا یک جور دژاوو برای من بود. از کوکیجوان .
ھمین کلید، ھمین حرف ھا ...
قسمتی از موھامو پشت گوشم زدم تا از جلوی چشم ھام کنار برن.
یک گردنبند مھره دار از روی میز برداشتم و دور گردنم انداختم.
حتی اونم مال کوکی بود.
تمام لباساش بوی اونو میداد.
گردنبند... اونا قبلا داعما بین لب ھای اون میرفتن و باھاش بازی میکرد. یکی از سرش داشت. اونو با دندون پاره کرد. تصادفا!
اون لب ھا روی لب ھای دیگھ ای ھم بودن. قسم میخورم.
کوکی با انگشت بھ پیشونی من زد: برام یکم پیانو بزن.
با یورو ھای توی جیبم نگاھی انداختم. این باز کمتر برداشتھ بودم.
گفتم: صد یورو. میخوام موھامو کوتاه کنم.
ابرو بالا انداخت: زیاده.
سر تکون دادم: تاکسی رو نگھ میدارم ، خرجش بیشتر میشھ. اموزشگاه کجاست؟ ممکنھ توی ماشین منتظر بمونی مرد جوان؟
و بھ سمت در رفتم.
قھقھھ ای زد و دنبالم اومد: خیلی استقلال طلب شدی . داری پررو میشی. ولی ھنوز بھ گستاخی شوگای من نیستی.
نگاھی بھش انداختم و سرشو کج کردم: ادما انعتاف پذیرن. اما یک روز در میره و برمیگردن بھ شکل اولیشون.
ھوفی کرد و پشت سر من در رو بست: فکر میکنی شوگایی؟
خندیدم: نھ من مطمئنم اونم. تو ھم بھتره قبولش کنی و با من درست رفتار کنی.
خیلی نامردانھ حرف میزدم. اما چاره ای نداشتم. ھرچی گند تر ، پیش چشم او زیبا تر. میبینم بیشتر میخنده.
رفتم و یک ارایشگاه پیدا کردم.
وارد شدم. ارایشگاھھ ھمین حوالی بود. مرد کمی شکھ بھ عقب رفت: اقای جئون... فکر میکردم... شما...
نشستم روی صندلی و گفتم: شبیھ راک استار ھا شدم. کوتاھشون کن.
بھ خشکی شانس . اینقدر اون بچھ حرف زد کھ پاک یادم رفت قرار بود مثل این باکلاس ھا تاکسی بگیرم.
باز توی برف ھا دویده بودم. پاھام تیر میکشیدن.
من حتی جوراب ھم نپوشیده بودم. یا یک کت. پوستم میسوخت.
ھول شده بودم میخواستم برتری جویی کنم.
زمزمھ کرد: بلھ ھمون مدل ھمیشگی؟
سر تکون دادم.
وقتی کوتاه میکرد گفت: فکر میکردم خودتو کشتی پسر.
نگاھی بھ دست ھای خشکم انداختم و گفتم: چجوری ؟ چقدر سرده.
شونھ بالا انداخت: از در و ھمسایھ شنیدم کھ قرص خوردی فکر میکردم حالا چند ماھیھ بیمارستانی. میدونستم حالت خوب میشھ. ژاکتی کھ دفھ قبل اینجا جا گذاشتی رو برات نگھ داشتم. تابستون بود گرم بود. یک لحظھ صبر کن.
بعد صداشو بالا برد: ھی فرد! ژاکتشو بیار براش.
شروع بھ کوتاه کردن موی من کرد. یکم طول کشید. توی اون مدت یکم چرت زدم. اما ھم ژاکتم رسید ، ھم موھام کوتاه شد.
وقتیموھامو مرتب کرد ، یکی شدم ، عین کوکی.
شاید ھمھ ادم ھای مرتب اینجورین یا شاید مدل مورد علاقھ اونو برام زده.
گفت: خیلی رنگ و رو رفتھ شدی. عوض شدی. کی از بیمارستان مرخص شدی؟
از توی اینھ نگاھش کردم . جواب دادم: ھنوز شھر قرمز نشده بود.
ابرو بالا انداخت: قبل پاییز؟ پس خیلی طولانی ھم بیمارستان نبودی.
با حرکت سر تکذیب کردم. بلند شدم. ژاکت مشکی رنگ با گلای روش رو میون ھوا قاپیدم و رفتم سمت خروجی. صد یورو رو روی میز گذاشتم.
گفت: ھی صبر کن بقیھ پولت!
و کشو روبیرون ریخت بھ دنبال پول.
خیلی ذھنش درگیر بود. اضافھ پول من رو پس داد. بیرون رفتم.
این بار مثل ادمای پولدار و لارج تاکسی گرفتم.
حس میکردم حسابی حرفھ ای شدم. ھیچکس مثل یک بیمار بھ من نگاه نمیکنھ. کسی ازم نمیترسھ.
من یک زرد پوست بودم. خوب لباس پوشیده بودم. و خوب حرف میزدم. حدود پنج ماه از اوایلی کھ بھ این دنیا اومده بودم میگذشت.
اینو سوزان بھم گفتھ بود.
تنھا چیزی کھ میدونم این بود کھ اون روزای اولی ، ھوا کمی گرم بود. در مقایسھ با حالا گرم بود اما بھ محض ورود من دنیا داره خودکشی میکنھ. سرده و تمام بدنم رو بھ سوزش میندازه.
وقتی از تاکسی پیاده شدم پولش رو حساب کردم. در اخر تشکر کردم و در رو بستم.
دختر ھای جوانی رد میشدن. بھ من اشاره میکردم و نخودی میخندیدن.
یکی از اون ھا ایستاد و کمی خودش رو جلو کشید تا چیزی بگھ. اما بعد پشیمون شد و پشتش رو کرد.
دختر دیگھ دستش کتابی بھ اسم راز داوینچی بود.
کمی جلو رفتم و گفتم: ھی من اینو خوندم!
دروغ گفتم. اونو توی کتاب خونھ کوکی دیده بودم.
دختر ھیچ واکنشی نشون نداد. ادامھ دادم: من طرفدار این نویسندم ، داستانای قشنگی داره . دن رو میگم! بچھ باحالیھ.
واکنشی نشون نداد.
حس میکردم دارم ضایع میشم. مثل کره اب میشم. ارزو میکردم دیگھ ھیچوقت نبینمش.
زن ھا مسخرن.
منتظر بود من برم. انگار نھ انگار منو دیده. دختری کھ ھمچین از من خوشش اومده بود گفت: چقدر واکنش نشون دادی عشقم!
و نخودی خندید.
نفسشم رو مثل یک گراز وحشی بیرون دادم. کوکیچجوری با این دخترا ارتباط برقرار میکرد؟
ھرچی میگذشت بھ جای اینکھ شبیھ مین یونگی بشم ، اونقدر فکر و ذکرم با کوکی بود کھ روز بھ روز بھ او شبیھ تر میشدم.
مخ دخترارو میزدم ، گردنبند میپوشیدم ، موھامو مرتب میکردم.
سوسول بازی ھای اون جوانک رو تکرار میکردم.
کوکی زد بھ شونم و زمزمھ کرد: برو داخل.
نیم نگاھی بھش انداختم و جلو رفتم. در رو باز کردم. این کلید خیلی خوش دست تر از خونھ خودم بود. با یک حرکت درش رو باز کردم و وارد شدم. وقتی در رو میبستم صدای قھقھھ زدن دختر ھای جوون رو میشنیدم.
حالا فھمیدم کھ چرا یک مرد رو شریک زندگی انتخاب کردم.
سالن خالی بود. البتھ ھزاران صندلی و یک استیج و یک پیانوی بزرگ اونجا بود اما ادمی نبود.
خودم رو بھ استیج رسوندم.
از پلھ ھاش بالا رفتم. نمیدونی چقدر ھیجان زده بودم.
یاد اولین باری کھ بھ اینجا اومدم افتادم. از پلھ ھا بالا میرفتم. ذوق داشتم. نزدیک بود زمین بخورم.
کوکی میخندید. اونم از خوشحالی ، ازینکھ میبینھ چقدر ھیجان زدم.
روی صندلی تماشا چیا کنار یک استاد پیانو نشست و تماشام کرد.
اون روز با احتیاط اون تختھ روی کلید ھارو برداشتم.
اینبار ھم ھمین کار رو کردم. فرقش با گذشتھ این بود کھ کوکی ھمراه من از پلھ ھا بالا اومد.
بھ پیانو تکیھ داد. زمزمھ کرد: برام پیانو بزن . مجبورم کن برگردم. منو نگھ دار. نذار برم.
دست ھامو روی کلید ھا گذاشتم. اول دونھ دونھ رو امتحان کردم.
خدای من ، صدای مست کننده پیانو... با بوی تن اون... حضور اون... و تمام وجودش کھ این موقعیت موھای تن من رو سیخ میکرد.
برایاواین بار توی این پنج ماه انسانی ، توی این روزگار زنده بودنم حس میکردم خوشحالم.
حتی اگر بھ عنوان یک ادم از دست رفتھ بھم نگاه میکرد.
گفتم: خودت باید تصمیم بگیری کھ بمونی یا نمونی.
دست ھاشو بھ روی سقف پیانو گذاشت . پشت بھش ایستاده بود.
+ تو برای من کیھستی؟
-نمیدونم.
+من برای تو کیم؟
-تو...
+جواب بده.
-چمیدونم. برادرم؟
+غلطھ.
-ھم خونھ سابق؟
+غلطھ.
-عشقم ؟ زندگیم؟
+ بیخیال. برام پیانو بزن.
-چی بزنم؟
+اولین اھنگی کھ بھ ذھنت میاد. من باید پیشنھاد بدم؟ بھ من فکر کن و یچیزی بزن. میخوام برای من بزنی.
-کاش اون موسیقی کھ توی کلیسا ھا موقع عقد میزنن رو بلد بودم.
+ھمچین چیزی ھم ھست؟ اونا پیانو میزنن؟
-من چمیدونم تاحالا عروسی نرفتم.
+رفتی. یادت نمیاد. یکبار باھم رفتیم. اما توی کلیسا نرفتیم توی حیاطش کنار مجسمھ ھا خف کردیم.
-عجب. چند سالمون بود؟
+ھمین اخرا. ھمین سالا بود. بھت میگم حلقھ دستمون داشتیم.
-پس اوایل نامزدیمون بود.
+ھی تو...
-دیگھ میخوام عقدت کنم. فقط کافیھ یک کشیش بیاریم.
شروع بھ قاه قاه خندیدن کرد. امروز خیلی بامزه شده بودم ، ھا؟
نشست روی سقف پیانو. خودشو کشید تا اواسطش و گفت: نمیشکنھ خیالت تخت. برام پیانو بزن. زود باش.
بھش نزدیک تر شدم. اروم حرف میزدم: اگھ عقد کنیم پسر ھمھ چی تموم میشھ اون شاھدختت ھم اجازه نداره بیاد نزدیکت! اگھ بیاد میشھ خیانت کشیش عاقد پدرت رو میاره جلوی چشم ھات. تو کھ اینو نمیخوای ، ھا؟
مثل دختر ھایی کھ ازشون خواستگاری شده میخندید.
و مثل دختر ھای کلھ شق دیگھ تکرار کرد: برام پیانو بزن. زود باش! سریع تر.
یک موسیقی ساده رو تمرینی اوردم روی پیانو. گند زدم.
گفتم: چقدر اخلاقت بچھ گونست. چرا حرف رو ھزار بار تکرار میکنی؟
بھ سمتم خم شد. تعادلش بھم میخورد میوفتاد روی من. نزدیک ھفتاد کیلو وزن!
گفت: در عوض اون پایین از ھر مردی مرد ترم. فکر نکنی کم میارم!
چشم ھامو چرخوندم. نمیتونم بگم منظورش رو نفھمیدم اما بازم برام مبھم و گیج کننده بود. گفتم: اینا کھ میگی یعنی چی؟
پلک زد: بھت گفتم کھ بھار برات شرح میدم. وقتی کھ شکوفھ ھای گیلاس شھر رو رنگی کنن.
اب دھنم رو قورت دادم و بھش نزدیک تر شدم: یعنی بھار باز میبینمت؟ اون روز ، باز میبینمت؟
پلک زد: برام پیانو بزن.
نفسم رو بیرون دادم. اول شروع کردم شر و ور زدن. اما بعد روی یک ریتم خاص افتاد. زیبا ترین ملودی کھ بلد بودم.
من رو یاد زیبا ترین لحظھ زندگیم کھ نمیشھ گفت...
از نظر من زیبا ترین لحظھ ای کھ کوکی با شوگاش بود.
یک ملودی اشنا...
من این موسیقی رو خوب یادمھ.
شکوفھ ھای گیلاس ، لندن ، یک پارک کوچیک و خلوت ، بین کوچھ ھای نزدیک محل کار کوکی.
اون روز وحشت ناک زیبا و دوست داشتنی شده بود.
اون لباس سفید،از ساعت بھ پایینش تور بود. سھ تا دکمھ بالاشو باز گذاشتھ بود. کنار یقش نگین دوزی شده بود. شلوار سفیدی کھ برای یکی از کت شلوار ھاش بود.
شکوفھ ھارو از روی پیانویی کھ وسط پارک بود کنار زد. روی پیانو نشست.
اون روز خیلی میخندید.
شاید فردا یا دو سھ روز بعد از وقتی بود کھ حلقھ رو بھ من داده بود. انتظار نداشت قبولش کنم. زیادی خوشحال بود.
+زود باش برام پیانو بزن.
-چی بزنم؟
+زیبا ترین ملودی ای کھ بلدی . نمیخوام یچیز تکراری مثل شوپن و بتھوون یا موتزارت باشھ.
-چھ پر توقع. لباست زنونست. ھمکارات تورو اینجا ببینن مسخرت میکنن.
+بھ اندازه کافی پیششون بی آبرو ھستم. ولم کن!
-جدی؟ کوکیاونجا کم اورده؟
+اونا میگن این پسر منحرف و ھمجنس بازه. نظرت؟
-بیخیالشون شو.
+اونا منو ھمراه خودشون نبردن کلیسا. میگن نجسم.
-باورم نمیشھ ھنوز این جور ادما وجود دارن. چھ مسیحی متعصبی.
+دیگھ اھمیتی نمیدم. زود باش! برام پیانو بزن ، روزمو خراب نکن اشغال! تو دیگھ نامزدمی.
-کوکی تو مستی؟ لباست زنونست پسر.
+مست؟ نھ من مست نیستم. تو چی؟
-ھایی؟ مواد دادن بھ خوردت؟
+بھ من؟ نھ . تو چی؟
-مورد اول فقط یکم شنگولم مورد دوم رو تکذیب میکنم.
+عالیھ پس برام پیانو بزن.
و شروع بھ خندیدن کرد. بین ھرجملش حتی اون غمگیناش ھم میخندید.
نفسم رو با افسوس بیرون دادم. دستم رو روی کلید ھای پیانو گذاشتم و شروع بھ زدن کردم. تمام حواس و نگاھش با من بود.
کوکی اصلا متوجھ امیلی کھ از بیرون پارک کوچیک نگاھش با ما بود نشد. منم زیرچشمی نگاھی بھش انداختم و اھمیت چندانی ندادم اما میدونستم کھ ایستاده و تماشا میکنھ.
نمیدونستم براشمتاسف باشم یا ازش متشکر باشم.
نمیدونستم چھ احساسی باید بھش داشتھ باشم.
تنھا چیزی کھ میدونستم این بود کھ دارم برای زیبا ترین بشر زیبا ترین ملودی رو مینوازم.
ریتم اھنگ ملایم شد. برای انگشت ھای من خوشایند تر بود.
کوکی دستش رو زیر چونھ من برد.
زمزمھ کردم: داره نگامون میکنھ.
بدون اینکھ بپرسھ کی زمزمھ کرد: مھم نیست.
اب دھنم رو قورت دادم. باعث میشد تمام موھای بدن من سیخ بشھ.
حتی نفس کشیدنم ھم تیکھ تیکھ شد.
مطمئن بودم اگھ چیزی بگم صدامم میلرزه.
پیانو زدن رو متوقف کردم.
بھ چشم ھاش خیره شدم. میخواستم بدونم ھدف بعدیش چیھ.
یعنی ، ھمچین دور از ذھن نبود. زمزمھ کردم: اینجا نھ.
کوکیبشکنیتوی ھوا زد: کجایی؟
رشتھ افکارم.. ادامھ اون خاطرات لعنتی از سرم پرید.
من حتی نمیدونم اون روز...
انگشتش رو روی پیانو زد. بھ منظور این کھ ادامھ بده.
گفتم: دیر وقتھ. شھدختت نگرانت میشھ.
سرش رو بھم نزدیک کرد: تو...
حرفش رو قطع کردم: اینجا نھ.
کھ با صدای باز شدن در ورودی از جا پریدم.
اون مرد تکراری... ھمون استاد پیانوی کذایی.
چشم ھاشو تنگ کرد و پرسید: یو...یونگی این تویی؟
از جام بلند شدم.
کوکیواکنشی نشون نداد. با نفرت بھ من خیره بود.
مرد چشم ھاشو درشت کرد: راحت باش. فقط... تا بھ حال ندیده بودم اینقدر بھ خودت برسی. یجورایی... شبیھ اون شدی.
صدای پیانو منو اروم میکنھ. بھ وقتش.
تو منو بیشتر اروم میکنی. مستم میکنی.
اما تا وقتی کھ خیلی دیر نشده.
VOUS LISEZ
The world which it was mine
Fanfictionیونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...