-eleven-

1.1K 168 54
                                    


یک هفته از اعترافم به جنی و دیدن خواهرم گذشته بود. یک هفته که زندگی گذشتم دوباره سراغم اومده بود، و یک هفته شده بود که با جنی یک کلمه هم حرف نزده بودم.

توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده بودند و من هنوز به این
جوی که بین من و جنی به وجود اومده بود عادت نکرده بودم. اینکه جلوی دوربین جوری وانمود میکردیم که انگار هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده بود اما وقتایی که باهم بودیم همدیگرو نادیده می‌گرفتیم خیلی حس عجیبی داشت. جیسو و چهیونگ نگران گروه بودند ولی خب کاریش نمیشد کرد. اون به زمان نیاز داشت و من هم با رضایت کامل این زمانو در اختیارش گذاشته بودم.

چون خیلی خسته بودم.

"دخترا خودتونو آماده کنید، وایجی ازمون خواسته که امروز ببینیمش"

جیسو گفت و گیج خیره شده بود به صفحه ی گوشیش. چهیونگ و من به هم نگاهی انداختیم و از روی کاناپه بلند شدیم.

"گفت چرا؟"
جنی پرسید و از اتاقش اومد بیرون.

"نه چیزی نگفته شاید مربوط به تورمون باشه"

---


هیچ ربطی به تورمون نداشت.

وقتی که وارد اتاق شدیم و روی صندلی روبه روش نشستیم، وایجی سریع عکسی رو روی میز جلومون گذاشت.
هممون خم شدیم و به عکس روی میز نگاهی انداختیم.
عکسی از من و سهون بود که بعد از اعترافم به جنی به دیدنش رفته بودم و همدیگرو بغل کرده بودیم.

You liedWhere stories live. Discover now