-thirteen-

1.2K 174 70
                                    

حدود یک هفته‌ای شده که قضیه مارکو رو به جنی گفتم و از اون‌موقع خیلی مراقبم بود و 24‌/7 حواسش بهم بود.
توی این مدت از لحاظ توجه سنگ تموم گذاشت بود و بخاطر همین بخشیده بودمش، البته فعلا فقط توی 'ذهنم'.

و درسته که هنوز راجب احساسم بهش باهم حرفی نزده بودیم ولی خب راستش از اینکه هردومون این موضوع رو نادیده گرفته بودیم راضی بودم. بهتره که فعلا راجبش حرفی نزنیم. همین که احساسمو نسبت به خودش میدونست و منم نیازی نبود پنهانش کنم کافی بود.

و حدس میزنم که.. حالم خوبه؟

دخترا از اینکه من و جنی دوباره همدیگرو تحویل می‌گرفتیم خیالشون راحت شده بود.

جیسو اون روز اومده بود اتاقم و از شدت خوشحالیش بخاطر اینکه دوباره همه چیز به حالت طبیعی قبلنا برگشته بود گریه میکرد و منم همینجوری ماتم زده بود و نشسته بودم و میزدم به پشتش و دلداریش میدادم. و خدا میدونه چقد زورمو زدم که جلوی عقب کشیدن خودمو وقتی بغلم کرد و آب دماغش روی لباسم خورد رو بگیرم.

مارکو از اون روز دیگه خودشو نشون نداده بود و از این بابت خوشحال بودم. فکر نکنم دیگه قلبم بتونه دوباره دیدنشو تحمل بکنه. و تصمیم گرفتم که به مادرم چیزی نگم. نمیخوام دوباره خاطرات دلشکستگیش از ترک کردنمون توسط پدرم زنده بشن.

---

" وای خدایا لئو تو مگه همین دوساعت پیش شامتو نخوردی؟نمیفهمم چرا داری ساعت دو شب دوباره غذا میخوای"

عصبی رو بهش درحالی که داشتم از روی زمین بلندش می‌کردم و توی بغلم می‌گرفتش گفتم.

ساعت دو شب بود و گربم داشت واسه‌ی جلب توجم سروصدا میکرد.

داشتم توی حال قدم میزدم که اتفاقی صدای کلافه و عصبی جنی رو از اتاقش شنیدم.

به لئو نگاهی انداختم و دیدم که اونم به در اتاقش زل زده بود.

سرشو برگردوند بسمتم و میویی کرد، از بغلم افتاد پایین و رفت سراغ آشپزخونه.

پسره‌ی...

دوباره به اتاق جنی نگاهی انداختم و آروم چند قدم بسمتش برداشتم و گوشمو نزدیک در بردم.

با شنیدن صدای عصبیش که با موبایل حرف میزد چشمام از تعجب گرد شدند.

"کای دیگه الان وقتشه که یکم استراحت کنی، من که نمیتونم هرموقع سرم خلوته بهت زنگ بزنم."
با لحن عصبی و پکرش گفت .

"ساعت دو صبحه و داری یه بند بهم تکست میدی، نمیتونی ببینی دیگه داری خیلی بهم میچسبی؟؟ چی؟؟ الان اینو جدی گفتی؟؟"

You liedWhere stories live. Discover now