-Eight-

1.2K 187 50
                                    


"بیبی"
هیجان‌زده گفت و دست‌هاشو به دور کمر لاغر جنی گرفت و از زمین بلندش کرد.
با دیدن خوشحالیش و صدای خندش که توی اتاق اکو میشد، بهشون حسودیم شد.
به سهون نگاهی انداختم که داشت سرشو با حالت معذبی تکون میداد و می‌اومد سراغم.

"واقعا متاسفم"

آهی کشیدم و لبخند خشکی بهش تحویل دادم.
محکم بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد:
"خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم ولی خب چیکار میتونستم بکنم وقتی میگفت خیلی دلم براش تنگ شده و باید ببینمش"

از بغلش جدا شدم و لبخندی بهش زدم. دستمو بردم سمت موهاش و بهم ریختمشون.
خندید و ازم جدا شد و سریع دستشو برد سمت موهاش که درستشون کنه.

روراست باشم واقعا جذاب بنظر می‌اومد.
سریع تیپشو برانداز کردم و گفتم:

"خیلی خوشتیپ شدی "

خندید و چشمکی بهم زد.

"مرسی بالاخره داره کم کم ازم خوشت میاد، آره؟"

ضربه‌ای به سینش زدم و بخاطرش دستشو گذاشت روی سینش و شروع کرد به سرفه کردن.

"اینو به عنوان شاید قبولش میکنم."

خندیدم و سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.

"خیلی پررویی"
آروم هردومون خندیدیم که با شنیدن صدای بلند سرفه جنی حواسمون از هم پرت شد. برگشتیم بسمتش.

نگاه سوالی به پسرا انداحت، مخصوصا سهون که بهش نگاه مشکوکی انداخت و برگشت سمت کای و با لبخندی روی لبش ازش پرسید:

"شماها اینجا چیکار میکنین؟"

"میخواستیم شمارو غافلگیر کنیم و ببینم میخواین امشبو بریم بیرون یا نه؟ یکم خوش بگذرونیم و ریلکس کنیم؟"

با گفتنش به جنی نزدیک شد و دستشو دور کمرش انداخت. جنی قبل از اینکه برگرده سمت کای نگاه سریعی به من انداخت و بعد برگشت سمتش.
لبخندی بهش زد و دستشو روی بازوش گذاشت.

با دیدن این صحنه چشم غره‌ای رفتم و نگاهمو ازشون گرفتم.

"آره حتما ولی نه تا دیروقت. فردا عصر قراره تمرین داشته باشیم"

کای توی جوابش خندید و سرشو تکون داد و خم شد تا بوسه آرومی روی لب‌هاش بزاره.

قبل از اینکه جو بیشتر از این برام غیر قابل تحمل تر بشه و خشک زده سرجام همینجوری بهشون زل بزنم، سهون سریع دست‌هاشو گذاشت روی شونه‌هام و منو به سمت بیرون اتاق هدایت کرد.

You liedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora