-Fifteen-

1.3K 171 177
                                    

"خب.."
زیر لب آروم به زبون آوردم و داشتم از روی استرس با انگشت هام بازی میکردم.

نیم ساعت بود که توی ماشین بودیم و هنوز نمیدونستم که قراره بود کجا بریم. به جنی نگاهی انداختم و با دیدنش که با لبخند بزرگ روی لب‌هاش داشت با آهنگی که پخش میشد لب خونی میکرد قلبم ذوب شد.

با لبخند روی لب سرشو به سمتم برگردوند.

" نمیخواد استرس داشته باشی"
با برقی که از توی چشم‌هاش مشخص بود و با لبخند روی لبش بهم خیره شد و دستشو روی دستم گذاشت.

"نگران نباش، میدونم از جایی که میبرمت خوشت میاد"

نفسمو دادم بیرون و سرمو تکون دادم. لمس دستش آرامشی که نیاز داشتم رو بهم داد.

وقتی که مطمعن شد از استرسم کم شده لبخند بزرگی بهم زد و دستشو از روی دستم برداشت و روی فرمون ماشین گذاشت.

"ولی چرا؟"
خجالت زده ازش پرسیدم.

برگشت و نگاه گیج شدشو بهم انداخت و دوباره نگاهشو سمت خیابون برگردوند.

"چی چرا؟"
ازم پرسید و نگاهمو دوباره روی دست هام انداختم.

"چرا داریم اینکارو میکنیم؟"

بهش نگاهی انداختم تا عکس العملشو ببینم.

چهرش حالت مصممی به خودش گرفت و نفسشو محکم بیرون داد و قبل از اینکه حرفی بزنه لبخندی بهم زد.

"چون من جنی کیمم و اگه بخوام لیسا رو سر قرار ببرم پس اینکارو میکنم"

با گفتن این حرفش گونه هام سرخ شدند و قلبم محکم توی سینم زد. قبل از اینکه بخوام بهش جوابی بدم آروم ماشین رو کنار زد.

"رسیدیم"

به اطراف نگاهی انداختم و زدم زیر خنده.

"بستنی فروشی؟"
همزمان که داشتم باهاش کمربندمو باز میکردم ازش پرسیدم.

"اره"
ذوق زده گفت و با هیجان از ماشین پیاده شد.
با لبخندی روی لبم چشم غره ای بهش رفتم.

دنبالش راه افتادم و وقتی که دستشو به سمتم دراز کرد باعث شد حس خوبی بهم دست بده.

لبخندی زدم و دستشو گرفتم و باهم رفتیم داخل.

"اینجا جاییه که وقتی بخوام یکم ذهنمو آروم کنم میام و یکم چیز شیرین میخورم"

درحالی که داشتیم داخل میشدیم آروم بهم توضیح داد.

مغازه بستنی فروشی خلوت و مخصوصی بود که هرکسی نمیتونست بره و برای ما آیدلا جای مناسبی بود. جنی بنظر می‌رسید با صاحب مغازه صمیمی بود و باعث شد خیالم از اینکه ممکنه مچمونو بگیرن راحت باشه.

You liedWhere stories live. Discover now