توی خونه تنها بودم.
آهی از شدت خستگی کشیدم.توی حال روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف بالای سرم خیره شده بودم.
دخترا همگی رفته بودند بیرون. جنی واسه نهار با مادرش قرار داشت و جیسو و چهیونگ تصمیم گرفته بودند باهم برن رستورانی که تازه افتتاح شده بود.
بدجنس ها، بدون من رفتنه بودن بیرون نهار.
الهی اون غدایی که میخورن بپره تو گلوشون و خفه شن.
هوفیی از روی پکری کشیدم.
حتی گربه هامم داشتن باهم بدون من بازی میکردن. قبل از اینکه بیشتر توی افکار بیچارگی خودم غرق بشم، صدای در زدن اومد و با شنیدنش از جام با خوشحالی پریدم.باید سفارش پیتزام باشه.
از شدت خوشحالی جیغ کشیدم. از جام پاشدم و کیف پولمو برداشتم و دویدم سمت در.
بدون نگاه کردن از روزنه در که ببینم کی بود، بالافاصله درو باز کردم.
"هزینش چقد ش.."
سرمو بلند کردم و با دیدن کسی که جلوم بود قلبم به بدترین شکل ممکن توی سینم کوبید.
کیف پولم از دستم افتاد زمین.نه
با دیدن چهرهی آشنای مرد میانسالی که با چهرهی مهربونی بهم خیره شده بود نفس هام به شماره افتاده بودند.
"لالیسا"
اسممو به زبون آورد.
چشمهام از شدت ناباوری گشاد شده بودند و با چنان فشاری از دستگیرهی در گرفته بودم که بند انگشتام سفید شده بودند. احساس کردم که سوی چشم هام کم کم داشت تار میشد و اشک هام هر لحظه آماده سرازیر شدن بودند.
این امکان نداره واقعی باشه
"تو.. چطو.."
کلمات ناخوداگاه از زبونم خارج شدند و توی مغزم داشتم تحلیل میکردم مردی که روزی منو بزرگ کرد، مردی که زمانی صمیمی ترین دوستم بود، کسی که مارو حتی بدون ثانیه ای تردید ترک کرد تا پیش خانوادهی جدیدش باشه، الان مقابل من وایساده بود، جوری که انگار این فقط یه دید و بازدید خانوادگی معمولی بود که منتظرش بوده.
"خواهرت سومی بهم گفت که.."
چشم هامو ریز کردم و با عصبی ترین قیافهی ممکن رو کردم بهش.
"اون خواهر من نیست"
نفسشو بیرون داد و با قیافه آزرده خاطری بهم نگاهی انداخت.
ولی من اهمیتی ندادم.
KAMU SEDANG MEMBACA
You lied
Fiksi Penggemar•jenlisa fanfiction •وقتی که جنی به هم گروهیاش دروغ میگه که با دوستپسرش کای عضو گروه معروف اکسو بهم زده و لیسا تنها کسی هست که از این موضوع باخبر میشه. جنی از لیسا میخواد که این راز رو بین خودشون نگه داره، اما آیا لیسا قراره به جنی کسی که مخفیانه...