آنان باید یاد بگیرند که، زمانی با رفتارشان از یک آدم، یک هیولا ساختند حق ندارند به خاطرِ رفتار خشن و ویژگی های ترسناکاش او را سرزنش کنند و من درست به همان هیولایی تبدیل شدم که آنان در اولین دیدار از من ساخته بودند... می خواهم با تمام وجود فریاد بزنم و بگویم: هِی افرادی که خودتان را انسان خطاب می کنید، من سخت درد می کشم و آتش می گیرم از اشتباهاتی که کردهام؛ من خودم را پیشِ افراد احمقی مثل شما کوچک کردم؟
بله، من واقعا درد می کشم! کسی از شما انسان ها نمی خواهد دردم را تسکین دهد؟ معلوم است که نه!
من خودم هیچوقت همچین آدمی نبودهام چه انتظاری از بقیه می رود؟ اما، اما، اما من خوب به یاد دارم که خیلی از دردهایتان را تسکین دادم! مِنَت نیست، اما کاش درک و فهم داشتید.
چیزی در ازدحام افکارم می گوید:"صخره را رها کن، گذشتهها گذشته است." من خواستم باور کنم که میتوانم مردم اینجا را با حرف مداوا کنم. اما دیدی چه شد؟ آنها درد خود را دوست دارند، به زخم ها احتیاج دارند که با ناخنهای کثیفشان آن را بخراشند! این جزو احمقانه ترین تراژدی های دنیای ما است که یک آدم با نیت خوب چه زود از روی بی مهری به اهریمن درونش تبدیل می شود! هر چه هم که باشد بی مهری یک شبه از فرشته شیطان ساخت چه برسد به یک فرد فانی.
آنها هیچوقت، تاکید می کنم هیچوقت منِ واقعی را نشناختند... درون این کالبدِ هیولا مانندِ شادِ خودخواهِ پست، کودکی معصوم و طرد شده از جهانِ اطرافش وجود داشت!