درون من شیطان زندگی میکند، شیطانی که من درون خود ساخته ام و یک روز من را خواهد کُشت.
من خوب یاد گرفتم که ما آن چیزی که سعی می کنیم باشیم نیستیم و نخواهیم بود، یکى می گفت اگر تعریف دقیق جهنم را بخواهی؛ این است که روز آخر زندگیت، شخصی که خودت ساختی با شخصی که میتوانستی بشوی ملاقات می کنند و حالا است که درک می کنم، شیطان حق داشت انسان ها ارزش دوست داشته شدند را ندارند.
الان فقط دلم آغوش های گرم مادرم را می خواهد زمانی که فقط هشت سالم بود...دلم می خواهد با او حرف بزنم بگویم چقدر خسته ام، بگویم چقدر نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم، بگویم چقدر بی انگیزه شدم و سپس او مانند همیشه زمزمه کند:
- زندگی پر از عذاب و سختیه و جهان نفرین شده است اما تو هنوز هم دلایلی برای ادامه ی زندگی پیدا می کنی، من بهت قول میدم که روشنایی بر می گرده تا امید رو زنده نگه داره!
ولی من دیگر تا زمانی که روشنایی بازگردد وقت ندارم زیرا دیگر روحی در این کالبد حس نمی کنم...