آیا ما خیلی دور شده ایم؟
آیا می توانیم برگردیم؟
آسمان تاریک شد، چه کاری انجام داده ایم؟
وقتی جایی برای مخفی کردن و مخفی شدن نداریم؛ به کجا می رویم وقتی در تاریکی از هم جدا شدیم؟
در این روزهای آخر فقط برای نور دعا می کردم اما نور محو شد...
برای یک راه خروج دعا می کردم... اما حالا در خاکستر می بینم! چیزی که هرگز انتظارش را نداشتم و در تاریکی می خندم...
_____________من از تظاهر کردن خسته شده بودم از اینکه همه ی این قوانین را اطاعت کرده بودم و در حد و مرزی که برایم گذاشته بودند نقاشی کرده بودنم!
هیچوقت برای داشتن چیزی که برای خودم نبوده درخواستی نکردم و صبورانه برای رسیدن زمان مناسب صبر کردم
و بالاخره آن روز فرا رسید.
ولی او نخواست که من از مرز هایی که برایم کشیده شده بود پا پیش بگذارم پس مجبور به شنیدن آذرخش از سوی خدا در چشمان طوفان شدم.
همه چیز از بین رفت، شعله های آتش همه جا را در بر گرفت و جنگ آغاز شد...
هیچوقت به خودم به عنوان یک آدم بدجنس نگاه نکرده بودم ولی این بار که داستان زندگی ام را ورق زدم؛ دیدم که نقش منفی داستان، خودم هستم و هیچ کس دیگر من را به چشم یک فرشته نمی بیند پس حالا من به همان شیطانی تبدیل می شوم که همه جا حرف از اوست چون یک شیطان در وجود کسی است که قبلا فرشته بوده.
پس من هم دیوار های خودم را می سازم و نمی گذارم کسی به من نزدیک شود، دیگر هرگز اجازه نخواهم داد فرد دیگری از من سو استفاده کند چون این بار دفعه آخری است که آسیب دیده ام در این لحظه خشم پوستم را می سوزاند و خونم داغ تر از یک دریای آتشین می جوشد پس رهبر تاریکی و بدی خواهم شد.
بدنم دارد به سوئی کشیده می شود ولی کجا؟ آیا می خواهد گرفتار آتش شود!؟
این تاریکی که اطرافم را در بر دارد به من قول کینه و انتقام را میدهد قیمتی که میخواهم بپردازم خیلی زیاد است اما من هیچی برای از دست دادن ندارم وقتی که در برهوتی تنها ماندهام و کسی نیست دستم را در این میان بگیرد و بلندم کند...
در پایان تنها هدفم را بر آن متمرکز می کنم که بهشان نشان دهم سلطنت من نا متناهی است.
من چیزی را میخواهم که لیاقتش را دارم
میخواهم بر دنیای خودم حکمرانی کنم و در آخر نظارهگر این باشم که یاد می گیرند چطور به من تعظیم کنند.
فقط صبر کن و ببین که اهالی بهشت چطور با نقشه های من سقوط خواهند کرد!
.
.
.حالا دیگر آورنده روشنایی به شکافنده نور و شاهزاده تاریکی تبدیل شده است...