سی و یک مرتبه پس از عصر آن روز خورشید طلوع و دوباره غروب کرد و من در برابرِ آينه هنرِ بی رحمانهای را تمرين كردم كه اهریمنی در بدو تولدم به من آموخت، نيازِ به درد، برای خلقِ هوسهای حقيقی نياز به خونين كردن رنج با تجدید خاطرات قدیمی و روزگارم به سیاهی شبی شد که ماه دیگر در آن نمی درخشید، دریا زیر مه غلیظی متلاطم بود و روی تپه ها چراغی وجود نداشت، این تاریکی درست مانند وجودم پر از حس گناه و پشیمانی است.
دیگران برای رهایی از درد هایشان آرزوی مرگ می کنند ولی من از دل مرگ بیرون آمدم و درد شدم.
من کسی هستم که اسم من را زیاد شنیده اید، می دانید که چه کارهایی کرده ام ولی نمی دانید چه تاوانی را پرداخته ام چون آدم ها از خوبی هایشان زیاد برایت تعریف می کنند ولی دردهایشان را می گذارند خودت تجربه کنی... به یقین که اگر جای من بودی روی پله اول جازده بودی و به نظرت می آمد که جهان از حركت باز ايستاده و در آن لحظه نه كسى پير مى شود و نه مى ميرد. همه چيز متوقف شده مگر ضربات پی در پی قلبت به قفسه سینه ات و صدای روحت که از درونت با درد و رنج فریاد می زند!