36

1.4K 253 54
                                    

زین محکم آلیسا رو توی آغوشش فشار داد. صادقانه بغیر از شیطنت‌های خواهرش، دوست داشت که اون همیشه پیشش باشه. اما مادرش ببشتر بهش احتیاج داشت.

"خیلی مواظب خودت باش، بهت زود به زود زنگ میزنم"

آلیسا سرش رو تکون داد.

"توعم همینطور. دلت برام تنگ بشه‌ها"

زین خندید.

"باشه تنگ میشه"

صدای بلندگوی فرودگاه شنیده میشد و بهشون نشون میداد وقت زیادی برای تلف‌کردن ندارن. زین لپ آلیسا رو بوسید و چمدونش رو دستش داد.

"چیزی لازم داشتی من اینجام"

"مرسی برادرکوچولو"

از هم خداحافظی کردن و هیچکس بغض زین رو ندید. نفس عمیقی کشید و به رفتن آلیسا نگاهی انداخت و بعد از چند دقیقه راهی خونه شد.

گوشی رو جایی به دیوار تکیه‌ش داد تا بتونه فیس‌تایم بگیره، درهمون لحظه مشغول گشنیز‌هاش بود. تصویر رومئو توی گوشی نمایان شد.

"رومئو؟ هی"

"سلام زینی. بابا خوابه"

"اوه.. تو خوبی؟"

"خوبم. خیلی برای فردا هیجان زدم"

ذوق کرد و زین خندید. قطعا اون‌ها برای تولد رومئو به اسپانیا میرفتن تا یه‌جشن سه‌نفره بگیرن و کارایی که رومئو عاشقشه رو اینجام بدن.

"منم همینطور عشق‌کوچولو. لیام کی خوابید؟"

"جلوی تلوزیون خوابش برده. ببین"

رومئو گوشی رو سمت لیام چرخوند، پاهای بلندش از مبل آویزون شده بود چون اندازه‌ی مبل نبود، یکی از دست‌هاش زیر سرش بود و لپش جمع شده بود، موهای ژولیده‌ش روی صورتش پخش شده بود.

زین با دیدن لیام بلند خندید.

"منتظر تماست بود ولی خوابش برد"

"عیبی نداره بذار بخوابه. خسته‌س"

رومئو گوشی رو سمت خودش گرفت و روی مبل نشست.

"داری چیکار میکنی زینی؟"

زین نگاهش رو از ظرف‌پرآب گرفت و به صفحه داد.

"پاستا درست میکنم"

"مهمون نمی‌خوای؟"

رومئو با مظلومیت پرسید و خنده‌های زین به هوا پرت شد.

"رفتیم اسپانیا برات درست میکنم عشق‌کوچولو"

رومئو لبخند زد و سرش رو تکون داد.

"تو چیکار میکنی؟"

"داشتم بتمن میدیدم"

"اوه فکر کنم بدموقع مزاحم شدم؟"

Love Or Fame?! - Z.MWhere stories live. Discover now