چشمهای کوچیکِ قهوهایش رو آروم باز کرد، نور آفتاب از پنجره اتاق رو روشنتر کرده. به بدنِ ظریفش کش و قوصی داد و به زین و لیامی که کنار خوابن نگاهی کرد.
تا جایی که یادش میاد زین قرار بود خونهشون بمونه، اما شبِ قبلش با فکرِ اینکه زین صبحش میاد خوابیده. پس الان از بودنش کنار باباش نمیتونه تعجب کنه. به آروم خودش رو کشید و گوشی لیام رو برداشت، از هرجهتی که میتونست ازشون عکس گرفت و ریز خندید.
-
هرسه دور میزی که زین چیده بود نشسته بودن. زین به آرومی به رومئو صبحانه میداد."بابا میشه شیرمو بدی؟"
به لیوانی که دور از دسترسش بود اشاره کرد. لیام لقمهای که درست کرده بود رو توی دهنش جا داد و لیوان رو سمت رومئو گرفت.
بعد از خوردن صبحانه، زین به رومئو کمک کرد تا لباسهای مورد علاقهش رو که پدرش اجازه نمیداد بپوشتشون دور از چشم لیام توی چمدون کوچیکش بزاره.
رومئو همراه تدیبرش که بغلش کرده بود با زین ا خونه خارج شدن و زین با کلیدهایی که از لیام گرفته بود در رو قفل کرد. احتمال داره شریل خیلی کم به خونه بیاد.
زین دست رومئو رو گرفت تا باهم از پلهها پایین برن و به لیام برسن. لیام در صندوق رو بست و به هردوشون لبخند زد.
"همهچی تکمیله؟"
"اوهوم"
رومئو زودتر گفت.
زین و لیام سوار شدن و رومئو روی پای زین جا گرفت و از پشت خودش و بهش چسبوند.درهمون حال، لیام تلفن روی ویبرهش رو جواب داد.
"هی پسرا، اوضاع رو به راهه؟"
چون با آیوایکس به ماشین وصل بود، پس صداش توی ماشین پیچید.
"ما خوبیم سایمون. چند دقیقه دیگه میرسیم فرودگاه"
"من امروز صبح رسیدم تا یکم به کارا رسیدگی کنم"
"همهچی خوبه؟"
"آره. مکان رو پیدا کردم بهزودی خربتون میکنم"
"روزش مشخصه؟"
"نه هنوز. شما خوش باشید"
"مرسی سایمون"
"پرواز خوبی داشته باشید"
-هردو همراه اینکه صدای خلبان رو هنوز میشنیدن از هواپیما بیرون اومدن. رومئو توی آغوش زین بهخواب رفته بود.
زین احساس میکرد اسپانیا گرمتر از لندنه، اما بادهای سنگینی میوزه. با چندتا از فنهایی که اونجا بودن عکس گرفتن.
خیلی زود توی اولین ماشینی که سایمون براشون فرستاده بود قرار گرفتن تا به هتل مورد نظرشون برن.
"مادرید گرمه"
لیام با زین همفکر بود.
"مثل لندن نیست"
YOU ARE READING
Love Or Fame?! - Z.M
Fanfiction'بیا دنیای رنگینکمونی رو پاک؛ و با رنگهای عشقمون ترسیم کنیم! عشق ما فراتر از شُهرتمونه بیبی.