'1'

267 28 8
                                    

خب با نام و یاد لری اغاز میکنیم...😂💙💚
ی نکته ، داستان چون یچیزی تو مایه های جنایی ، اکشن ، معماعیه سعی کنین به جزعیات دقت کنین چون قراره ذهنتونو ب بازی بگیرم...
خب اسپویل نکنم بهتره😐😂
song for this part : sad , xxxtentacion

***
از صبح مشغول زل زدن به ساعت بود ، چرا ساعت 9 نمیشد؟
میخاست هرچی زودتر از اون خراب شده گمشه بیرون و بره پیش رفیق صمیمیش ، زین
ی تیشرت مشکی با شلوار جین پوشید ، کانورسای مشکیش رو پاش کرد
تو اینه ب خودش نگاه کرد و از اوکی بودن استایلش که مطمئن شد سراغ کمد لباساش رفت و ی سوییشرت ابی رنگ رو بیرون کشید و تنش کرد
دوباره توی اینه به خودش نگاه کرد و بخاطر شباهت رنگ اون سوییشرت با چشماش لبخندی زد
مشغول شونه زدن موهاش بود که صدای گوشیش نظرشو جلب کرد :
از زین : پسر تا ده دقیقه دیگه اونجام ، یادت نره سوییشرت ابیرو بپوشی منم همونو پوشیدم
به زین : اوکیع همونو پوشیدم ، میبینمت
روی تخت نشست ، پیج اینستاشو باز کرد و مشغول گشتن شد تا زین برسه که ی صدایی مث شکستن شیشه نظرشو جلب کرد
سمت در اتاق رفت تا بره بیرون ببینه چه خبره ولی بخاطر فریاد اون مرد خشکش زد...
-هرزه مگه من به تو اجازه دادم با همچین لباسی بیرون بری؟
جرئت نداشت جلوتر بره... از روبه رو شدن با اون مرد بیزار بود و به همون اندازه وحشت داشت ولی گریه و جیغای پی در پی مادرش ک ظاهرا بخاطر لگدهایی که اون حرومزاده بهش میزد بود ، مانع این شد که همونجا وایسه و هیچکاری نکنه
اروم پله هارو پایین رفت و سعی کرد صدایی در نیاره تا توجه اون مرد که دوباره تا خرخره مست کرده بود رو به خودش جلب نکنه
سمت اشپزخونه رفت و اولین چیزی که نظرشو جلب کرد رو برداشت...
همونجوری که بطری ودکا رو توی دستش گرفته بود لرزون و بی سرو صدا سمت اون مرد که وحشیانه ب پهلوی مادرش لگد میزد ، که روی زمین افتاده بود و هق هق میزد رفت... بطری رو عقب برد و کل جرئتشو جم کرد
سعی کرد به این فکر نکنه که بعد از اینکه شیشه رو توی سر اون مرد کوبید چی در انتظارشه چون الان فقط مادرش مهم بود...
هنوز بطری رو تو سر اون مرد نکوبونده بود که صدای زنگ در باعث شد اون بطری بخاطر ترس از دستش روی زمین بیوفته و بشکنه
به سمت عقب تلو تلو خورد... باید چیکار میکرد؟ مرد برگشت و با نگاه های خشمگین به اون پسر نگاه کرد
-حرومزاده میخاستی چیکار کنی؟هان؟؟؟
اون مرد عربده کشید و همین باعث شد تا لویی توی دلش بار ها لعنت بفرسته که به زین یاداوری نکرده بود زنگ خونرو نزنه و مث همیشه به گوشیش زنگ بزنه
میخاست قدمی به عقب برداره که اون مرد با مشت محکم به صورت لویی زد
لویی تلو تلو خورد ولی زمین نیوفتاد
اون مرد خم شد و ی تیکه از همون شیشه هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و به سمت لویی حرکت کرد... با همون لبخند چندش اورش به لویی خیره شده بود... همونجوری که شیشرو توی دستش تکون میداد گفت
-باید درسی بهت بدم تا یاد بگیری با پدرت چجوری رفتار کنی حرومزاده
پدر؟ اون به خودش میگفت پدر؟ کسی که بار ها لویی رو بی دلیل کتک زده بود؟
باعث عذاب اون پسر شده بود و زندگی رو براش جهنم کرده بود؟
کسی که باعث شده بود لویی... افکار مزاحمش رو پس زد و جمله توی ذهنش رو ناتموم گذاشت ، الان وقت غرق شدن تو خاطرات تلخش نبود
دوروبرشو نگاه کرد ، باید چیکار میکرد؟ اخرین باری که اون مرد لویی رو با شیشه زخمی کرده بود لویی سه روز توی بیمارستان بستری شده بود
باید چیکار میکرد...؟ به گلدون روی میز نگاه کرد...
دوباره صدای زنگ در...
اون مرد با شنیدن صدای زنگ در حواسش پرت شد و به سمت در نگاه کرد و این بهترین فرصت برای لویی بود ، گلدونی که روی میز کنارش بود رو برداشت و محکم توی سر اون مرد زد و باعث شد تا با اون جثه ی بزرگش روی زمین بیوفته
واقعا این کار رو کرده بود؟ جلوی اون مرد ایستاده بود؟ بخاطر ضربه ظاهرا بیهوش شده بود برای همین همونجوری روی زمین مونده بود . ولی تا ابد بیهوش نمیموند ، بیدار میشد چ بلایی سر لویی میومد؟
-لویی...
زمزمه ی ضعیف مادرش اونو ب دنیای حال برگردوند و سریع به سمت مادرش شتافت
به اون زن کمک کرد تا بدن ضعیف و دردناکش رو از روی زمین بلند کنه ، دیدن مادرش توی اون حال براش عذاب اورترین صحنه ای بود که میتونست ببینه
بازم صدای زنگ در...
مادرش رو به سمت در خونه هدایت کرد باید اونو به بیمارستان میرسوند ، با ضربه هایی که اون حرومزاده بهش زده بود بعید نبود چنتا از دنده هاش شکسته باشه...
در خونرو نصفه باز کرد طوری که فقط نیمه ی صورتش پیدا بود
با چهره ی زیبای زین روبرو شد... شاید تنها دلیلی که باعث میشد لویی از ته قلبش بخنده و حس کنه توی زندگی مزخرفش هنوزم زیبایی وجود داره...
به چهره زین که اخم بزرگی داشت نگاه کرد ، ظاهرا بخاطر دیر کردن لویی بود... حق داشت ، اما خبر نداشت چه اتفاقی تو اون خونه افتاده...
زین : محض رضای فاک... کجا بودی پسر؟ انگشتم درد گرفت از بس به گوشیت زنگ زدم ، زنگ خونه رو هم...
جمله ی زین نصفه موند وقتی لویی لبخند تلخی زد و در رو کامل باز کرد
زین صحنه ای رو که میدید باورش نمیشد... گوشه ی لب لویی پاره شده بود و ازش خون میریخت ، گونش هم کبود بود و همینطور مادر لویی که بخاطر زور دستای لویی سر پا بود و سرش پایین بود ، گویی در حد مرگ کتکش زده بودن...
زین : فاک...
زین اروم زمزمه کرد و سریع سمت لویی و مادرش رفت و اون سمت شونه ی مادر لویی رو گرفت
زین : باید ببریمش بیمارستان ، با ماشین من میریم
***
لویی : ممنون پسر نمیدونم بدون تو چیکار میکردم
زین : کامان لویی میشه خفه شی؟ من احمق حتی اونجا کنارت نبودم و فقط شمارو اوردم بیمارستان
لویی : تصحیح میکنم ، مارو اوردی بیمارستان دختر خالت و برای همین به مادر من خوب رسیدگی میشه و زود حالش بهتر میشه
زین : کمترین کاریه ک میتونم برات بکنم
با لبخند تلخی گفت و دستش رو دوبار پشت کمر لویی زد و نوازشش کرد ، دیدن بهترین دوستش تو همچین وضعی که تکراریم نبود در حالی که زین نمیتونست کاری کنه براش عذاب واقعی بود
زین با خودش فکر کرد تا کی قرار بود ادامه پیدا کنه؟ اونا الان باید توی کلاب میبودن و در حالی که جفتشون شات هاشون رو بالا میکشیدن از ته دل میخندیدن ولی بجاش روی صندلی های بیمارستان نشسته بودن...
زین : لویی خاهش میکنم ، تا کی میخای تحمل کنی؟ باید شکایت کنی
لویی : زین خودتم میدونی اون کثافت ب قدری پول داره که قاضیو بخره پس بی فایدس
زین : وقتی برگشتید خونه چیکار میکنید؟
لویی : الکس داره از لندن برمیگرده و ی هفته اینجاس . خودت که میدونی مارتین مث سگ از اون میترسه پس تو این ی هفته منو مامانم تو ارامشیم ولی بعدش...
لویی دیگه ادامه نداد و آهی از سر ناامیدی کشید . زین به چهره ی غمگین دوستش خیره شد... پسری که هنوزم لبخند میزد... و با تمام سختیاش هیچوقت زین رو تنها نزاشته بود ، زین باید یکاری میکرد... کمی فکر کرد...
زین : تو باید بیای و با من زندگی کنی لویی
بعد چند دقیقه سکوت زین با هیجان خاصی گفت
لویی ک از تعجب چشماش به بزرگترین حد رسیده بودن دوبار پلک زد
لویی : ببخشید؟
زین : شوخی نمیکنم فاکر . خودت همین الان گفتی داییت داره برمیگرده و اگه یادت باشه اخرین بار که اینجا بود پیشنهاد داده بود که تو و ماری برین و با اون زندگی کنین ، اگه وضع ماری رو ببینه قطعا ماری رو با خودش میبره توعم که بخاطر کالج نمیتونی بری پس حله و مطمئنم مادرت مشکلی با زندگی کردنت تو خونه ی من نداره و اینجوری جفتتونم از شر اون کثافت ، مارتین خلاص میشین . درست نمیگم؟
لویی چند لحظه به فکر فرو رفت... حق با زین بود .
اخرین بار که الکس اینجا بود پیشنهاد داده بود لویی و ماری باهاش برن لندن و با خانواده ی اون زندگی کنن چون به خوبی از اوضای زندگیشون با مارتین خبر داشت ، ولی بخاطر کالج لویی و اصرار های مکررش سر اینکه نمیتونه از دوستاش جدا بشه منصرف شدن . مادرش هم نرفت چون نمیتونست بزاره لویی با مارتین تو ی خونه تنها زندگی کنن ولی اگه لویی با زین زندگی میکرد چی؟ مادرش به لندن میرفت و میتونست راحت زندگی کنه و بعد مدتها از ته قلبش بخنده ازاونورم لویی پیش بهترین دوستش زندگی میکرد و رنگ ارامشو میدید... پیش زین... چی از این بهتر؟
لویی : بعید میدونم مادرم مخالفت کنه
با خنده گفت و زین دادی از سر خوشحالی زد و لویی رو توی بغلش کشید
زین : همینه پسر همینهههه
لویی : زین اینجا بیمارستانه...
زین : یادت رفته مال دختر خالمه؟ کسی اینجا کاری به من نداره
لویی اروم خنده ای سر داد و به چشمهای کاراملی اون پسر زل زد ، چشمهایی که زیبایی و ارامش توی اونا خلاصه میشدن... بی شک زین فرشته ی نجات لویی بود !
لویی : مرسی تو زندگیمی بچ
زین : ن من از تو ممنونم فاکر
همزمان به مکالمه ی احساسی بامزشون خندیدن
زین : لویی خیالت راحت باشه ، بهت قول میدم همه چی بهتر میشه هم تو هم ماری قراره زندگی جدیدی شرو کنین . الانم که دکتر گفته ماری خیلی اسیب ندیده و زود بهتر میشه ، امکانش هست افتخار بدیو کون خوشگلتو تکون بدی تا بریم کلاب؟
زین با ی لحن خاص و بامزه گفت که لویی نتونه بهش جواب رد بده
لویی : ب شرط اینکه دوباره ی نفرو اونجا پیدا نکنی و منو بزاری بری تا اونو ب فاک بدی
لویی ک گفت باهم شرو ب خندیدن کردن و زین با زنده شدن خاطرش با لویی ، اون شبی که کلاب بودن و زین ی پسری رو پیدا کرده بود و چون مست بود لویی رو یادش رفته بود و رفته بود خونه ی اون پسره تا ب فاکش بده لبخند شیرینی روی لبهاش نقش بست ، چقد لویی بخاطر اون جریان سرش غر زده بود
زین اروم مشتی ب شونه ی لویی کوبید
زین : اوکی فاکر سعی میکنم
گفتو از جاش بلند شد لویی هم دنبالش راه افتاد و ب سمت خروجی بیمارستان رفتن ، لویی واقعا نیاز داشت حالو هواشو عوض کنه و چه کسی بهتر از زین میتونست حال اون پسر رو خوب کنه؟
***
از بین پسرا و دخترای مستو هوشیاری که هرکدوم مشغول کاری بودن گذشتن و به سمت بار کلاب رفتنو نشستن
-چی میتونم براتون بیارم پسرا؟
دختری که اون سمت بار ایستاده بود و از قصد نیم تنه ی تنگشو تکون داد تا سینه هاش بیشتر به چشم بیان با ی لحن خاصی گفت
زین تک خنده ای کرد و ب لویی نگاه کرد ، این عادی بود که دخترا دنبالشون باشن... هرچی باشه اون دوتا از جذابترین پسرای اونجا ب حساب میومدن
زین : دوتا شات ودکا
زین با لبخند گفت و دستش رو زیر چونش گذاشت دختر ذوق زده لبخندی زد به لویی نگاه کرد و انتظار داشت اونم بهش لبخندی بزنه ولی نگاه بی تفاوت لویی پشیمونش کرد پس برگشت و دور شد
لویی : چرا بهش لبخند زدی...؟ نکنه یادت رفته که گی ای؟
زین : اوه کامان لویی ، همون ی لبخند تضمین میکنه که اون بهترین چیزی ک داره رو برامون میاره
لویی پوکر فیس به زین خیره شد و از دست دیوونه بازی هاش پوفی کشید اون پسر هیچوقت درست نمیشد... زین به ری اکشن کیوت لویی خندید
یکم بعد اون دختر با شات های زین و لویی برگشت ایندور به لویی نگاه نکرد فقط سمت زین خم شد طوری ک سینه هاش روبروی صورت زین قرار بگیره و با لحن خاصی که فکر میکرد زین رو جذب میکنه گفت
-چیز دیگه ای نیاز نداری ، جذاب...؟
زین : مثلا چه چیزی؟
زین طعنه زد
دختر بیشتر خم شد و گفت
-مثلا ی نفر که همراهیت کنه؟ من شیفت کاریم داره تموم میشه برا همین شاید...
جملش نیمه تموم موند وقتی لویی و زین همزمان شروع کردن به خندیدن
لویی : آه محض رضای فاک... این پسرای جذابی که اینجا نشستن جفتشون گی ان... پس فکر نکنم بتونیم بهت کمکی کنیم
دختر که چشماش از تعجب گشاد شده بود وقتی به زین نگاه کرد و لبخند زین رو دید متوجه ماجرا شدو خودشو عقب کشید ، چش غره ای به اون دو نفر رفت و ازشون دور شد . زین و لویی باهم شروع به خنده کردن
زین : فاکر
لویی : بچ
و بازم صدای خنده های اونا بود که بلند شد و میشد به عنوان زیباترین صداها بین اون همه صدا توی اون کلاب ازشون یاد کرد ، اما قرار نبود اون خنده ها طول بکشن... سایه ی تاریکی کنار اونا کمین کرده بود داشت به اونا نگاه میکردو فقط منتظر فرصت بود...
***
ساعت نزدیک به یک شب بود و زینو لویی که ظاهرا تازه رو دور افتاده بودن حدود چهاردهمین شاتشون رو سر میکشیدن و از خاطرات قدیمیشون حرف میزدن ، راجب اینده ای ک قراره باهم زندگی کنن رویا پردازی میکردنو حسابی میخندیدن و اصلا حواسشون به اون چشم ها که هنوزم زیر نظرشون داشت و قصد نزدیک شدن بهشون داشت نبود
-هی میشه اینجا بشینم؟
نگاه زین و لویی همزمان به سمت اون پسر که ظاهرا هم سنو سالشون بود برگشت . ی پسر با هودی مشکی و شلوار جین که ظاهرا نیمه مست بود ، ظاهر خوبی داشت...
لویی : حتما بیا بشین
با مهربونی گفت ، پسر لبخندی به نشونه ی تشکر زد ولی سریع نگهاش رو از لویی گرفت و به زین نگاه کرد
صاف به چشمهای زین زل زده بود ، گویی هنوز هیچی نشده تو اون چشم های کاراملی غرق شده بود...
زین حرفی نزد ، فقط داشت به اون پسر که اسمش رو هم نمیدونست نگاه میکرد ، به موهاش ، چشم های ارومش ، لبهای صورتیش که بنظر نرم میومدن...
لویی : اسمت چیه؟
صدای لویی اون دو نفر رو از افکارشون بیرون کشید
پسرک همونطور که سعی میکرد نگاهش رو از زین نگیره ولی جواب لویی رو طوری بده که بهش برنخوره برای چن ثانیه به لویی نگاه کرد و با مِن مِن گفت...
-لیام... لیام پین

***
خب خببب
اینم پارت اول
امیدوارم از نوع نوشتنم خوشتون بیاد...
'جزعیات رو فراموش نکنین'
لبخند شیطانی میزند-.-*
اره دیگه😐😂
Love , stranger✨🌊

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now