سلاممم
عام خب میدونم ایندور خیلی فاصله زیاد شد
و واقعا عذرمیخام...
اون چند نفری که کامنت میزاشتن آپ کن یا بهم مسیج دادن میدونم دلشون میخاد با آجری چیزی بزنن تو سرم...😂
ولی همش هم تقصیر من نبود!
من 5 تا پارت آماده ی آماده داشتم ک پابلیش کنم واتپد زد هرچی سیو کرده بودمو دیلیت کرد
غیر اون 5 تا 8 تا پارت دیگه که کمو بیش آماده بود عم دیلیت شده و هیجا نداشتمشون:)
و خب خیلی خورد تو ذوقم
برا همین طول کشید آپ کنم
بعد واتپد باز نمیشد:/
بعدم جریان هک شدن و اینا
برای همین ی مدت آپا نامنظمه...
سعی میکنم زودتر اوضا رو درست کنم
اها بعد ی چیزی راجب آهنگایی که میگم
یکیتون اومد گفت من سلیقه موسیقیم اصن با تو یکی نیس و با آهنگات حال نمیکنم و این حرفا
خب اره سلیقه ها فرق داره ولی من آهنگایی که میگم ربط داره به موضوع پارتی که میزارم
مثلا مثلا توی پارتی که خانوم x میوفته میمیره و همه غمگینن نمیشه بست سانگ اور یا دنس مانکی گوش داد
برا همین ترجیحا همینایی که میگم رو گوش بدین یا کلا چیزی گوش ندین
همین دیگهsong for this part : nothing else matter , Shakira
***
سردرگم بودن...
بعضی چیزا یکم عجیبه...
گاهی درک یسری اتفاق برای آدما سخت میشه
و یا آدم درک میکنه ولی نمیدونه باید چه ری اکشنی نشون بده
و خب اینا همه عجیبه!
مثل وقتی که با دوستت خیلی عادی جلوی تلویزیون نشستی و فکر میکنی قراره ی شب بی نظیر داشته باشین یهو بهت خبر میرسه پدرت که حافظشو از دست داده و از قضا توعم ازش بدت میاد گم شده و حالا تو مجبوری خودتو درگیر این مسئله کنی...
حتی اگه نخوای هم این ی باتلاقیه که وقتی داشتی توی جنگل قدم میزدی ناخواسته سر راهت بوده و تو هنگام قدم زدن واردش شدی و داری توش فرو میری...بدن کوفته و خستش رو کمی روی مبل حرکت داد
دست راستش رو زیر گردنش گذاشت و سرش رو عقب تر برد
کمی به سقف خیره شد و پس از گذر لحظاتی نه چندان طولانی متوجه سوزش چشمهاش شد
اول سعی کرد بی اعتنایی کنه
ولی لحظه لحظه اینکار براش سخت تر میشد
اون سوزش چنان شدت گرفته بود که گویی قطره قطره داخل چشمهاش اسید میریختن...
پس فقط چشمهاش رو بست و سعی کرد فاصله بگیره
فاصله بگیره از تمامی این افکار آزار دهنده...
از تمامی این اتفاقات عجیب...
از تمامی مشکلاتش...
و حقیقتا قرار گرفتن پلکهاش روی هم و ذره ذره کم شدن اون سوزش ، حس لذت بخشی بود که شاید بهترین بخش از تمامی اون روز لعنتی بود
***
جهت حرکت ماشین رو سمت کوچه ی فرعیای تغییر داد و همونجوری که یک دستش به فرمون بود با عجله کش مشکی رنگی رو دور موهای بهم ریختهاش پیچید
به قدری گیج و سردرگم بود که لحظه ای فکر کرد راه رو فراموش کرده
ترسیده بود...
طی این چندسالی که با لویی آشنا شده بود تا حد زیادی از نوع رابطش با پدرش خبر داشت و میدونست الان که بخاطر مارتین انقد درگیر شده خیلی به حمایت دوستاش نیاز داره
گرچه ماریا از خودش عصبی بود
نباید به حرف لویی گوش میداد ، تمام روزایی که لویی به دیدن مارتین میرفت ماریا خیلی اصرار میکرد که یا خودش یا بقیه همراه لویی برن تا تنها نباشه ولی اون پسر خیلی کله شق تر از این حرفا بود
ماریا میدونست دیدن مارتین برای لویی توی هر شرایطی عذاب اوره و خب کم انرژی و بی حوصله تر شدن لویی این اواخر حرفش رو ثابت میکرد
بدترین بخشش اینه که همشون فکر میکردن مارتین مرخص که بشه همه چی به حالت سابق برمیگرده ولی ظاهرا این مرد ی نیرویی داره به نام جذب دردسر! آخه مرد به این گندگی برای چی باید گم بشه؟ اصلا یعنی چی؟
برای بار صدم این سوال رو توی ذهنش از خودش پرسید...
با کم کردن سرعت ماشین و سر انجام متوقف کردنش ، ماریا قادر شد به دیدنِ اون آپارتمان بی اندازه آشنا که هنوزم میتونست صدای خاطرات قدیمی که توی طبقه ی دوم این آپارتمان ساخته بودن رو با تموم وجودش بشنوه ، حس کنه ، نفس بکشه و ببینه...
خودش هم نمیدونست چه مدت بود که بی هدف توی ماشین نشسته بود و با لبخند کوچیکِ شیرینی که لبهاش رو بهم دوخته بود بی هدف به آپارتمان روبروش زل زده بود
سرانجام به لطف زین که دوباره بهش تکست داد و باعث شد گوشیش بین دستهاش ویبره بره از قدم زدن بین خاطرات شیرینش دست کشید و با سرعت کیفشو برداشتو از ماشین بیرون زد و سمت در ورودی حرکت کرد
***
گاهی توی زندگی ما به کمک نیاز داریم
ولی نمیخوایم این موضوع رو قبول کنیم
و فکر میکنیم اینکه از ی نفر درخواست کمک کنیم ی نقطه ضعف محسوب میشه
ولی مسئله اینه قبول نکردن اینکه به کمک نیاز داریم و درخواست نکردنش نقطه ضعفه...
برای همین از کسایی که میخان حمایتمون کنن فاصله میگیریم ، که بلکه وسوسه نشیم حرفی بزنیم یا چیزی درخواست کنیم...
دور خودمون ی حصار نامرئی میکشیم و ارتباطمون با هرکسی که برامون مهمه رو قطع میکنیم
و فکر میکنیم با اینکار شاید مشکلات حل شن
یا حتی شاید جادو اتفاق بیوفته!
ولی حیف که هیچ مشکلی انقدر مهربون نیست که دلش بخاطر اشکای ما که پشت پلکهامون پنهان شدن بسوزه و حل بشه...
و البته که هیچ جادویی وجود نداره...!
با به یاد اوردن صدای دیشب جسیکا و مکالمه ی کوتاهی که بینشون رد و بدل شد دوباره سیل تمامی خاطرات به ذهنش هجوم اوردن
از دید خیلیا قضیه ی مارتین به قدری بزرگ نیست که بشه اسمش رو مشکل گذاشت
ولی از دید لویی...
دیدن آدمی که تو ی دوره ی طولانی باعث و بانی همه ی اشکهات ، زخم هات و کمبود هات بوده ؛ زجر اوره...
و زجر آور تر اینه که اون آدم پدرت باشه
پدر...
کسی که باید توی سن پنج سالگی با سروصدا و خوندن اهنگای مسخره تورو برای خوردن پنکیک های سوخته ای که چند ساعت روی درست کردنشون وقت گذاشته بیدار کنه...
نه اینکه توی همون سن بخاطر کتکهایی که به مادرت میزده و باعث میشده مادرت جیغهایی بزنه که میشه ازشون به عنوان زجر آور ترین صدای دنیا یاد کرد از خواب بپری و ی گوشه ی تخت بشینی و بی صدا اشک بریزی...
اشک بریزی چون نمیتونی کاری انجام بدی
اشک بریزی چون میدونی هنوز بقدری قدرت نداری که جلوی این اتفاقات رو بگیری
و این فقط یک بخش کوچیک از خاطراتی هستن که هنگام ملاقات مارتین توی ذهن لویی مثل یک فیلم مرور میشن
بدترین قسمتش اینه که تو به دلیل اینکه پسر اون آدم خطاب میشی باید بهش کمک کنی!
YOU ARE READING
your silence [L.S] by stranger
Romanceسکوت... گاهی سکوت میتونه بلندترین فریاد باشه... حتی میتونه زیباترین صدایِ غیرِ قابلِ شنیدن باشه... سکوت کردن های اون شیرین بودن... بخصوص وقتی تو چشمام زل میزد و زیباترین لبخند دنیارو با لبهاش بهم نشون میداد... من از توی چشماش حرفاشو میخوندم... قلب ا...