'9'

59 13 19
                                    

هلو
چون ی چن وقت آپ نکردم گفتم زودتر بزارم
گرچه بیکار نبودم می‌نوشتم
و این پارت نسبت به بقیه پارتا طولانی تره
عام
همین...
song for this part : Still Learning , Halsey

***
فندک جیبی آبی رنگی رو از جیبش در اورد
سرش رو کمی خم کرد و با نزدیک کردن شعله ی کوچیکِ گرما بخش فندک ، سیگار بین لب‌هاش رو روشن کرد
شعله رو کمی از سیگار فاصله داد و بعد از دیدن روشنایی کوچیک سر سیگار و اطمینان یافتن از اینکه خاموش نمیشه ، شعله ی فندک رو خاموش کرد
دوباره به تیر سرد چراغ برق گوشه ی خیابون تکیه داد
سرش رو بالا گرفت و به ماشین هایی که به سرعت از جلوش رد میشدن نگاهی کرد
پک عمیقی به سیگار بین لب‌هاش زد ، یک دو سه...
تمام دودی که داخل حلقش بود رو یکجا خارج کرد و به دود غلیظی که هر لحظه بیشتر از جلوی چشم‌هاش محو میشد چشم دوخت
بعد چندتا پک نه چندان کوتاه ته سیگارش رو روی زمین انداخت و با کفشش لهش کرد
نگاهی به ساعت که عقربه‌هاش اعلام میکردن از چهار بعد از ظهر گذشته کرد
اگه عجله نمی‌کرد به تمرین دیر می‌رسید...
-شت
دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و قدم‌های خسته و آرومش رو سمت در ورودی بیمارستان کشید
با طی کردن همون راه همیشگی خودش رو لحظاتی بعد جلوی در اتاق شماره ی 32 پیدا کرد...
در دنیای افکار نسبتا آزار دهندش غرق بود
هنوز دستگیره ی در رو پایین نکشیده بود که صدایی شبیه به شکستن وسیله ای شیشه ای از پشت سرش نظرش رو جلب کرد و مجبورش کرد از فکر کردن دست بکشه
با دیدن دختری با جثه ی کوچیک در اون لباس سفید رنگ پرستاری که روی زمین زانو زده بود و شیشه های دارو رو جمع میکرد اخم کوچیکی راهش رو بین ابروهاش پیدا کرد
نگاهی به راهروی بزرگ اما خالی انداخت
یعنی هیچکس غیر خودش نبود تا به اون پرستار لعنتی کمک کنه؟
لویی میخواست زودتر از اون فاکدونی خارج بشه و به تمرینش برسه اما اینکارا فقط وقتش رو طلف میکردن
سمت دختر رفت
با لبخندی که از روی اجبار روی لب‌هاش نشسته بود و چشمهایی که بی حوصلگی رو فریاد میزدن به اون دختر نگاه کرد و بعد از اینکه دختر سرش رو بالا آورد و لبخندی که به نشونه ی تشکر بود زد ، لویی خم شد و شروع به جمع کردن خورده شیشه ها کرد
چند دقیقه بعد روی صندلی کنار تخت مارتین نشسته بود و بی هدف به دیوار سفید روبروش زل زده بود
مارتین : خیلی هیجان دارم لویی... کمتر چهار روز دیگه بالخره مرخص میشم و میتونم جلسات بازگردانی حافظه‌ام رو شروع کنم
لویی : آره... منم همینطور...
تلاش کرد حرصی که داخل صداش بود رو پنهان کنه ولی میدونست خیلی موفق نبوده
نگاه کوتاهی به مارتین که با لبخند غمگینی بهش چشم دوخته بود انداخت
مارتین حقیقتا هیچ متوجه دلیل ری اکشن های عجیب لویی نسبت به یسری از حرف‌هاش نبود
و دلیل سرد بودن لویی با خودش رو هم نمی‌دونست... و خب این واقعا آزارش میداد
اوایل فکر می‌کرد بخاطر اینکه بيمارستانه لویی ناراحته...
بعد فکر می‌کرد کلا لویی با همه اینجوریه...
ولی هیچکدوم از اینها به اندازه ی کافی براش قانع کننده نبودن
و اینکه لویی هیچوقت جوابی به سوال‌هاش نمی‌داد براش به قدری زجر آور بود که غیر قابل توصیف بود
لویی متوجه این موضوع بود... اینکه مارتین رو با بعضی رفتاراش خیلی ناراحت میکنه...
گاهی پشیمون میشد ولی بعد با خودش میگفت مهم نیست...
این پیرمرد احمق که مارتین نیست...
مارتین واقعی بی احساس تر از چیزیه که بخاطر بی اعتنایی یا عصبی بودن پسرش ناراحت بشه
آهی از سر سنگینی جو و سکوت مزخرفی که بینشون شکل گرفته بود کشید
نگاهی به ساعت کرد ، دیگه وقت رفتن بود...
و خب لویی از این بابت خوشحال بود
کولش رو از صندلی کنارش برداشت و فلش کوچیکی رو از داخل یکی از زیپ ها خارج کرد
فلش رو توی دستش فشرد و دستش رو سمت مارتین دراز کرد
مارتین با تعجب فلش رو از لویی گرفت و هنوز فرصت نکرده بود سوالی بپرسه که لویی گفت...
لویی : چندتا فیلم برات ریختم ، الانم تمرین دارم باید برم . اگه میخواستی ببینیشون از تبلتت استفاده کن
گفت و با چشم‌هاش اشاره ای به تبلتی که روی میز کناری تخت مارتین قرار داشت و برای بیمارستان بود کرد
مارتین با لبخند بزرگی به لویی که مثل همیشه داشت بدون خداحافظی سمت در می‌رفت ، نگاه کرد
مارتین : ممنونم لویی... دوست دارم
لویی هنوز کامل از در خارج نشده بود که لحظاتی نه چندان کوتاه بخاطر حرف مارتین خشکش زد
هه... پیرمرد عوضی هر غلطی میخواست کرده بود و الان به لویی میگفت که دوسش داره؟؟؟ آره حتما...
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد ، در رو محکم کوبید و به صدای بلندش که توی راهرو انعکاس پیدا میکرد گوش سپرد...
مارتین با این کار لویی چی راجبش فکر کرده بود؟ به درک لویی حقیقتا اهمیت نمی‌داد
به امید اینکه دیدن دوستاش و شوخی های احمقانه‌شون حالش رو بهتر کنه سریع سمت آسانسور حرکت کرد
با باز شدن در آسانسور تصمیم گرفت مارتین و تمام خاطرات لعنتیش رو از ذهنش بیرون کنه و به این فکر کنه که تا چند روز دیگه که اون حافظه ی فاکیش رو به دست میاره پس دیگه لازم نیست ببینتش و از شرش خلاص میشه
***
نگاهی به خودش توی آینه انداخت
دستی به موهای نرم و خوشرنگش که حالا بعد مدتها اونها رو بالای سرش بسته بود کشید
خیلی وقت بود تمرین جدی نکرده بود...
قبلا که تصور می‌کرد توی ی تیم باشه و مسابقه بده براش خیلی هیجان انگیز نبود ولی الان که در این شرایط قرار گرفته بود هیجانی داشت که از نظر خودش هم توصیف ناپذیر بود...
صدای شان از طبقه پایین باعث شد نگاهش رو از آینه بگیره و از لای در به پله ها زل بزنه
شان : هری ، هرییییی بدو دیرمون شد
سریع ساکش رو از کنار تخت برداشت و از پله ها پایین رفت
با دیدن شان که شلوار ورزشی طوسی رنگی ، تیشرت یقه گرد سفیدی ، سوییشرت مشکی نایک پوشیده بود و در حال بستن بند کفش‌هاش بود لبخندی از سر خوشحالی و هیجان زد
شان با شنیدن صدای قدم های هری که بهش نزدیک میشدن سرش رو بالا آورد و به اون پسر چشم دوخت...
تصمیم گرفته بود امروز حسابی خستش کنه...
دیشب شرط بسته بودن کی بهتر بازی میکنه و شان قصد نداشت به اون فرفری ببازه...
با دیدن هری که موهاش رو بالای سرش بسته بود لبخندی زد
شان : بهت میاد...
هری که متوجه منظور شان نشده بود ابروش رو با فرم خیلی کیوتی بالا انداخت
شان خنده ی کوتاهی بخاطر ری اکشن هری کرد
شان : موهاتو میگم
هری : ممنونم
هری با مهربونی گفت و سمت جاکفشی رفت و کتونی هاش رو بیرون کشید و شروع به پوشیدنشون کرد
با بسته و قفل شدن در توسط شان همزمان سمت آسانسور حرکت کردن
شان : امروز بسکتبال واقعی رو میخوام نشونت بدم
هری : اوکی ولی به هر حال شرطو باختی
شان : عمرا بزارم بیشتر من توپ رو تو سبد بندازی
هری : به همین خیال باش...
هری با خنده گفت و با نگاهی که درش شیطنت موج میزد به شان چشم دوخت
شان توی ذهنش هزارن بار از خوشحالی فریاد کشید... بالا پایین پرید... و شادی کرد...
بی نهایت دلتنگ این هری پر انرژی بود
***
لویی : یبار دیگه بگو...
نایل چرخی به چشم‌هاش بخاطر درخواست تکراریه لویی داد
نایل : الان درک کدوم قسمت این مسئله برات سخته؟ مگه زمین به آسمون اومده؟ ی تمرینه دیگه
لویی : شوخی میکنی درسته؟

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now