'7'

90 17 10
                                    

ی پارت متاسفانه کوتاه ولی سوییت و هیجان انگیز...

song for this part : too good at goodbyes , Sam Smith

***
دستگیره های پارچه ای رو دستش کرد و با احتیاط ظرف های داغ لازانیا رو از فر خارج کرد و روی میز گذاشت
بطری مارتینی رو گوشه ای از میز قرار داد و گیلاس های کوچیک شیشه ای رو با نظم دورش چید
توی ظرفی چند تا قالب یخ خورد کرد و کنار گیلاس ها گذشت
7 تا بشقاب روی نقاط مختلف میز چید و قاشق و چنگال هارو وسطشون قرار داد
سالادی که از قبل با کمک نایل درست و تزئین کرده بود رو از یخچال خارج کرد و همراه چند نوع سس روی میز گذاشت
گلدون گل رز هارو وسط میز قرار داد
قدمی از میز فاصله گرفت و با شیفتگی به میزی که چیده بود نگاه کرد
گوشیش رو برداشت و وارد پلی لیست آهنگ های بیکلامش شد و روی یکی از آهنگا کلیک کرد...
سمت هال رفت و با دیدن ماریا که توی بغل برایان لم داده بود... لیام و نایل که بلند بلند میخندیدن... و لویی که حدود چهارمین شات ویسکیش رو بالا می‌کشید و گرم صحبت کردن با تام بود ، لبخند کوچیکی زد...
زین : گایز... شام حاظره
نگاه همشون به سمت زین برگشت و هنوز کسی از جاش بلند نشده بود که همه بخاطر صدای نایل که داد زد-
نایل : داشتم از گشنگی تلف میشدم...
-شروع به خندیدن کردن
تک به تک از جاشون بلند شدن و به دنبال زین سمت میزی که چیده بود رفتن
لیام : واو...
لیام با شگفتی گفت و نگاهش رو به زین دوخت
برایان صندلی رو برای ماریا عقب کشید و به دنبال ماریا خودش روی صندلی کناریش نشست
نایل که زودتر از همه مشغول سالاد ریختن کنار بشقابش شده بود صندلی ای که روبروی لویی بود رو برای نشستن انتخاب کرد
لیام و زین روی صندلی هایی که کنار هم بود نشستن و تام هم کنار لویی نشست
همه مشغول کشیدن غذا یا سالاد شدن...
لویی بطری مارتینی رو باز کرد و تمامی شات هارو پر کرد
توی هرکدوم تکه یخ کوچیکی گذاشت و به افراد دور میز داد
لیام گیلاسش رو بالا برد و به دنبالش بقیه هم همین کار رو کردن
زین : به سلامتی...
لیام به زین نگاه کرد و با لبخند کوچیکی گفت
تام : به سلامتی
لیام : به سلامتی
نایل : به سلامتی
ماریا : به سلامتی
لویی : به سلامتی
برایان : به سلامتی
و صدای بهم خوردن گیلاس هاشون و خنده های زیباشون خونه رو در بر گرفت...

تمامی چراغ های خونه خاموش بود و غیر از صدای تلویزیون هیچ صدایی شنیده نمیشد
زین توی بغل لیام و ماریا توی بغل برایان لم داده بود
نایل در حال پاپ کورن خوردن بود
تام محو فیلم شده بود و لویی به صفحه ی تلویزیون زل زده بود ولی حقیقتا هیچی از فیلم نمیفهمید...
حواسش جای دیگه بود...
فکرش درگیر بود...
'دخترک در حالی که خمیازه می‌کشید و چشمانش را با مشت های کوچکش می‌مالید ، با قدمهای آهسته و نسبتا کوچک سمت آشپزخانه قدم برداشت اما توجهش به بوی عجیب و دودی که از زیر در اتاقی خارج میشد جلب شد ، اتاقی که به عنوان اتاق مهمان شناخته می‌شد . آرام جلوتر رفت دستگیره ی سرد در را گرفت و پایین کشید ، در با صدای 'جیر' تقریبا بلندی باز شد ، در که باز شد دختر با صحنه ی ناشناخته ای رو به رو شد... روی میز تعدادی عود بود که تقریبا در حال خاموش شدن بودن... چند عدد کارت با اشکال عجیب و غریب و شمع هایی که تقریبا تمام پارافين‌شون ‌آب شده بود... چند تا چاقو... همچنین یسری چیز که ازشون سر در نمی اورد . فردی پشت میز بود ، با قامتی بلند که شنلی سیاه با طرحهای عجیب بر دوش داشت...
در حال بازی ، بازی کردن با ی کارت عجیب بود...
دخترک که حس خوبی نداشت میخواست از اتاق خارج شود و مادرش را صدا کند ولی با قدمی  نزدیکتر شدن اون فرد بهش تمامی وجودش به لرزه افتاد...
didn't you sleep my daughter...?
دختر متوجه شباهت لحن زن با مادرش شد بنابرین کمی آرومتر شد...
سرش را به نشانه 'نه' تکان داد...
زن صندلی عی را عقب کشید و رویش نشست
در تلاش بود صورت مادرش را ببیند ولی نمی‌توانست
حواس آن زن به پشت دختر بود ، دختر که متوجه این موضوع شد سمتی که زن به آنجا نگاه می‌کرد را با نگاهش دنبال کرد اما زن از جایش بلند شد و انگار میخواست با باز کردن آغوشش برای دخترک چیزی را به او بفهماند...
دختر ترسید و پشتش را کرد تا با تمام توان بدود و فرار کند اما هنگامی که از اتاق بیرون رفت از شدت ترس و تعجب خشکش زد...
جنازه ای که تقریبا تمامی صورتش از بین رفته بود طوری که نمیشد تشخیص داد چه فردی است از سقف آویزان شده بود...
خونش روی زمین می‌چکید و گردابی از خون درست کرده بود...
چشمهایش کاملا باز بودند و به دختر زل زده بودند...
دختر جیغ بلندی کشید وقتی حلقه ای که مادرش همیشه به دست می‌کرد و تا به حال از انگشت خود خارج نکرده بود را در انگشت اون جنازه دید...
دختر برگشت و رویش را به سمت زن کرد و رد خون مشابهی را روی دستان زن دید...
زن به دختر نزدیک شد...
دختر توان تکان خوردن نداشت...
بخاطر ترس نفس کشیدن را از یاد برده بود...
آن زن دستهایش را دور گردن دختر گذاشت و فشار داد
i don't let you to be alive dear lovly enemy...
دختر تقلا میکرد و نمیتواست نفس بکشد اما آن زن حلقه دستانش را محکم تر کرد و پس از گذشت چند لحظه بدن بی جون دختر روی زمین سرد افتاد...
زن به سمت میز داخل اتاق رفت و عکسی رو از زیر کارت ها بیرون کشید
روی عکس دختر که لبخند شیرینی به لب داشت ضربدری کشید...
چاقویی از روی میز برداشت و سمت جسد دختر رفت
لبه ی تیزش رو محکم روی گونه ی دختر کشید و لبخندی به خون قرمز رنگی که از صورت دختر جاری میشد زد
Last one...
فندکش را بالا اورد ، سیگار کنج لبش را روشن کرد و در چشم بهم زدنی از آنجا غیب شد...'
صفحه ی تلویزیون خاموش شد ، خونه در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفت
لیام : الان برقا رفت...؟
نایل : وات د فاککک
نایل که ترس کمی توی صداش بود تقریبا داد زد
زین : نایل داد نزن آروم باش...
ماریا : شاید تلویزیون خاموش شده
کنترل تلویزیون از دست ماریا که در تلاش بود روشنش کنه روی سرامیک افتاد
تام : اعععهههعععععع
تام شبیه دیوونه ها شروع به جیغ زدن کرد
ماریا : تام خفه شو اون فقط کنترل بود
برایان : گفتم با شما احمقا نمیشه فیلم دید...
زین : تو ساکت
زین همونجوری که سعی می‌کرد توی تاریکی راهش رو سمت آشپزخونه پیدا کنه و گوشیش رو از روی کابینت برداره با لحن نسبتا جدی عی گفت
برایان : ولی...
جیغ خفیف نایل که ظاهرا بخاطر افتادن زین روی پاهاش بود به برایان اجازه نداد جملش رو تموم کنه
زین : آخ... فاک یو نایلر
زین تقریبا ناله کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه
لیام : لاو خوبی؟؟؟
لیام که سعی می‌کرد از روی صدای زین پیداش کنه با استرس عجیبی گفت
نایل : کسی به من نگفت نباید پاهامو دراز کنم
ماریا : محض رضای فاک... میشه یکیتون چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کنه؟
ماریا گفت و بخاطر افتادن نور سفید رنگی روی صورتش اخم کوچیکی کرد
لویی : بیا
تام : تمام این مدت گوشیت دستت بود؟
لویی : ظاهرا...
تام که هنوز فرصت نکرده بود جوابی به لویی بده ، صدای زین منصرفش کرد
زین : شروع نکنین...
تک ب تک به کمک نور گوشی لویی ، گوشی هاشون رو پیدا کردن ، چراغ قوه هاشون رو روشن کردن و هرکدومشون سمتی از خونه رفتن
نایل : من گفتم فیلم ترسناک نبینیم...
نایل همونجوری که قاشق بزرگی از بستنی شکلاتی رو داخل دهنش میزاشت با لحن مظلومانه ای گفت
تام : تو فقط از هر فرصتی برای خوردن استفاده کن... باشه؟
تام با لحن نسبتا جدی عی طعنه زد
نایل شونه هاش رو بالا انداخت و اهمیتی به طعنه تام نداد و با خنده گفت...
نایل : باشه
ماریا : حداقل نایل از ترس زهره ترک نشد تام...
تام ابروهاش رو درهم کشید و اخم کوچیکی به ماریا کرد
برایان : حالا چی؟
برایان با شک گفت و نگاه همه به سمتش برگشت
چند لحظه سکوت شد که بالاخره زین سکوت رو شکست 
زین : نایل... میخوای ساز بزنی؟
نایل همونجوری که با دستمال باقی مونده ی بستنی رو از روی لبهاش پاک می‌کرد با تعجب به زین زل زد
نایل : میخونی؟
زین : باشه
طولی نکشید که همشون نزدیک به پیانوی مشکی یاماهای زین که وسط سالن قرار داشت ، نشستن
لیام که تاحالا خوندن زین رو ندیده بود خیلی ذوق داشت و ظاهرا مشتاق تر از همه بود
زین چند تا شمع کوچیک روی پیانو گذاشت و روشن‌شون کرد
تام : چقدر رمانتیک...
همشون خنده ی کوچیکی به حرف تام کردن
زین صندلی ی چوبی عی رو کنار صندلی نایل قرار داد ، نگاهی به نایل کرد و لبخند کوچیکی زد
و انگشت های نایل روی کلاویه های پیانو شروع به حرکت کردن و ملودی نسبتا آرومی رو نواختن...
لبخندی روی لبهای همگی نشست وقتی ملودی زیبای آهنگ سم با پیانو به گوش هاشون رسید...
زین : فکر کنم هممون این آهنگو بلدیم... شروع کنین
و همشون با صدای نسبتا آرومی شروع به خوندن آهنگ کردن
You must think that I'm stupid
You must think that I'm a fool
You must think that I'm new to this
But I have seen this all before
بعد چند لحظه صدای زیبای زین با پیانو همراه شد و بقیه سکوت کردن...
never gonna let you close to me
Even though you mean the most to me
'Cause every time I open up , it hurts
So I'm never gonna get too close to you
Even when I mean the most to you
In case you go and leave me in the dirt
زین با قرار گرفتن دستهای لیام دور کمرش که از پشت بغلش کرد لبخندی زد...
زین : بخونین...
و همشون باز هم باهم همراه شدن...
But every time you hurt me , the less that I cry
And every time you leave me , the quicker these tears dry
And every time you walk out , the less I love you
Baby , we don't stand a chance , it's sad but it's true
شنیدن صدای تلویزیون باعث شد دست از خوندن بردارن
لیام : برقا اومدن
برایان از جاش بلند شد و سمت تلویزیون رفت و خاموشش کرد
لویی : گایز... من سرم درد میکنه . شاید بهتر باشه برم بخوابم
زین : سروصدا اذیتت نمیکنه؟
لویی : در اتاق رو میبندم
زین سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
لویی به آرومی گفت و سمت برایان و ماریا و تام رفت تا ازشون خداحافظی کنه
بعد چند دقیقه برگشت و لبخندی به زین که توی بغل لیام می‌خندید و لیام که توش گوشش چیزی رو زمزمه می‌کرد زد
لویی : پس... تا دور بعدی؟
لویی با صدای نسبتا بلندی خطاب به لیام گفت
لیام : تا دور بعدی
با لبخند کوچیکی گفت و دستش رو سمت لویی برد و کوتاه باهاش دست داد
لویی : شب بخیر نایلر... ممنون بابت پیانو
نایل لبخندی زد و به لویی خیره شد
نایل : خوب بخوابی
لویی تشکر کرد و سمت راه پله ها که به طبقه ی بالا میخوردن و اتاق خواب توش بود رفت
نایل توجهی به برایان و ماریا و تام که گرم صحبت بودن نکرد و دوباره شروع به نواختن کرد
زین با شنیدن صدای پیانو سرش رو کمی از شونه ی لیام فاصله داد...
Baby, we don't stand a chance, it's sad but it's true
I'm way too good at goodbye
***
همونجوری که جواب تکست جسیکارو میداد وارد راهروی شلوغ دانشگاه شد
شنیدن ی صدای آشنا بین اون همه شلوغی نظرش رو جلب کرد
سرش رو بالا آورد و دور برشو نگاه کرد ولی چهره ی آشنایی ندید
شونه هاش رو بالا انداخت و دوباره راهش رو پیش گرفت
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که دستی روی شونش قرار گرفت
برگشت و با دیدن نایل که شلوار جین مشکی ، ونس و تیشرت چهارخونه پوشیده بود و سوییشرتش رو دور کمرش بسته بود لبخندی زد
لویی : نایل
نایل : تو واقعا کری درسته؟ پسر نمیدونی چند بار صدات زدیم...
لویی : خودت که میبینی چه خبره اینجا
نایل : زین کجاست
لویی : سرش درد میکرد ، موند خونه . احتمالا ی چند ساعت دیگه بیاد
نایل زیر لب 'آهان' عی گفت
لویی : امروز چرا انقد شلوغه؟ چه خبر شده؟
نایل : نمیدونم . بیا بریم پیش بقیه
نایل گفت و با چشم‌هاش به انتهای راهرو که نسبت به بقیه جاها خلوت تر بود و برایانو تام روی زمینش نشسته بودن اشاره کرد
لویی پلکهاشو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد و همراه نایل سمت برایان و تام رفت
لویی : هی گایز
لویی با لبخند کوچیکی گفت و دستش رو پایین برد تا با تام و برایان که قصد بلند شدن نداشت دست بده
نایل : ماریا کو؟
برایان : رفت سمت شلوغی‌ها . میخاست ببینه چه خبره
تام : بنظر من که...
جملش ناتموم موند وقتی دید ماریا در حالی که داره سمتشون میاد با صدای بلندی میگه...
ماریا : پاشین
برایان خودش بلند شد ولی تام دستش رو دراز کرد و با نگاهی التماس وارانه به اون چند نفر زل زد که سرانجام نایل چشم‌هاش رو چرخوند و دست تام رو گرفت و بلندش کرد
لویی : چه خبره؟
لویی همونجوری که ماریا رو بغل می‌کرد گفت
ماریا توی بغل لویی لبخندی زد و با هیجان گفت...
ماریا : باید ببینید
ماریا از بغل لویی بیرون اومد و سمت سالن ورزشی دانشگاه که انتهای راهرو بود حرکت کرد
همشون دنبال ماریا راه افتادن
تام : داری صاف میری اونجا... اگه له نشدیم
تام با خنده هشدار داد و برایان پوکر فیس به تام نگاه کرد
از بین شلوغیا گذشتن و دقیقا کنار سالن ایستادن و همشون غیر ماریا که لبخند کوچیکی به لب داشت از تعجب چشماشون گرد شده بود...
پسر قد بلندی وسط سالن بسکتبال از اینور به اونور میدوید و تمامی توپ هایی که سمتش میومد رو می‌گرفت و داخل حلقه مینداخت
سرعتش خیلی زیاد بود و پرتاب هاش بلند و دقیق...
موهاش فر فری بود ، بدنش عضله ای بود و چند تا تتوی کوچیک و بزرگ روی دست هاش داشت
بعد چند تا پرتاب سرانجام ایستاد و برای دخترا و پسرایی که تشویقش میکردن لبخند زد و سمت یکی از صندلی ها رفت و بطری آبی رو برداشت و شروع به آب خوردن کرد
نایل : چقدر خوشگله...
نایل با شیفتگی گفت و لبخند محوی زد
تام : حس میکنم امسال مسابقات رقیب واقعی داشته باشیم...
برایان : من حتی تاحالا تو تمریناتم ندیدمش...
ماریا : چون جدیدن
نایل : ببخشید؟ جدید‌'اند'؟
نایل همونجوری که سعی می‌کرد نگاهش رو از اون پسر نگیره با تعجب گفت
ماریا لبخند کوچیکی زد و به پسری که نزدیک رخکن روی یکی از صندلی ها نشسته بود اشاره کرد
ماریا : قبل از اینکه شما هارو بیارم داشتن باهم تمرین میکردن... باید پاس هاشون رو میدیدین...
لویی هیچکدوم از حرف های ماریا رو نمی شنید... چون ظاهرا قبل از اشاره کردن ماریا اون پسر رو پیدا کرده بود...
پسر چشم سبزی که فر فری های شکلاتیش روی شونه هاش ریخته بودن...
تیشرت جذب سفید رنگی پوشیده بود...
شلوار جین مشکی تنگی پوشیده بود که خوش فرمی پاهاش رو قشنگ نشون میداد...
با دیدن اون پسر قد بلند تر که سمتش میرفت از جاش بلند شد... دستش رو چند بار روی کمر اون پسر زد و لبخندی بهش زد...
لبخندی که لویی یقین داشت زیباترین لبخندی بود که تا به حال توی زندگیش دیده بود...

***
و بالخرههههه
چقدر من منتظر این پارت بودم...
این قسمت بنظرم کم لویی داشت:/
تازه 2 تا دیگه از شخصیتای اصلی اومدن...
هنوز چند تاشون مونده...-.-
همین:)
Love , stranger✨🌊

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now