'3'

122 22 11
                                    

ای هو نافینگ تو سِی...
song for this part : no judgment , Niall Horan

***
زین : خب تو چی ، خانواده ات کجان؟
لیام : راستش من خانواده ندارم ، فقط ی خواهر که خیلی وقته ندیدمش ، لارا . مادر پدرمون وقتی بچه بودیم فوت کردن و منو لارا چند سال بعد جدا شدیم من فقط 11 سالم بود
گفت و لبخند تلخی زد
زین : متاسفم
لیام : لازم نیست تو متاسف باشی و گذشته ها دیگه گذشته ، مهم نیست .
یکم سکوت بینشون برقرار شد
لیام : مطمئنی نمیخای بری پیش دوستات؟
در حالی که انگشتشو دایره وار روی دست زین می‌کشید گفت و به لویی ، ماریا و نایل که سمت دیگه ی بار بودن اشاره کرد
زین : نه... فعلا کنار تو بودن رو ترجیح میدم
زین به قدری آروم زمزمه کرد که حتی مطمئن نبود لیام صداشو شنیده باشه ولی لیام که ظاهرا شنیده بود به زین خیره شد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست
یکم سکوت بینشون برقرار شد ، تو این چند ساعت حسابی آشنا شده بودنو گرم گرفته بودن
فهمیده بودن کلی تفاهم دارن و انقد حرف زده بودن که حرفی برای گفتن نداشتن برای همین غیر نگاه کردن بهم دیگه کاری نمیکردن
لیام به لبهای زیبای زین زل زده بود ، بعد کلنجار رفتن با افکار مزاحمش بالاخره سرشو یکم جلوتر اوردو به چشمهای زین ، بعد به لبهاش نگاه کرد... وقتی دید زین لبخند کوچیکی زد و متقابلا به لبهای لیام نگاه کرد ، برای لیام مثل تاییدیه بود
بازم جلوتر رفت... طوری که صورتشون فاصله ی خیلی کم باهم داشت... لیام هنوز اون فاصلرو به صفر نرسونده بود که صدای نایل باعث شد عقب بکشه
نایل : گایززز پورن زندهههههه
اون پسر چشم آبی که بخاطر مستی یکم تلو تلو می‌خورد به زین و لیام نگاه کرد بعد داد زد ک باعث شد چند نفر برگردن و به زینو لیام نگاه کنن
زین که از عصبانیت مرزی تا انفجار نداشت به لویی و ماریا نگاه کرد بلکه بتونن نایلو ازشون دور کنن ولی وقتی دید اوناعم دارن می‌خندن ناامید شد
زین : محض رضای فاک... نایل میتونی بزاری چند دقیقه تو آرامش باشم؟
ماریا : انصافا میشه اسم نایل و ارامشو کنار هم دیگه آورد؟
نایل : خفه شین میخاستم پورن ببینم... خب لیام جان ادامه بده ، راحت باش قول میدیم مزاحمتی ایجاد نکنیم
لیام برای چند دقیقه به اون چند نفر زل زد ولی بعدش شرو کرد به خندیدن اونا واقعا آدمای جالبی به نظر می‌رسیدن
***
لویی : خب دیشب دقیقا چیشد؟
همونجوری که ماگ قهوه رو توی دستش می‌چرخوند به زین نگاه کرد بعد دوباره به مایع ی تلخ تیره رنگ توی لیوان زل زد و جرعه ای ازش رو نوشید
زین : انقد مست بودی که هیچی یادت نيس؟
لویی : ظاهرا آره . از بعد اومدن لیام همه چی از ذهنم پاک شده
زین : خب خلاصش اینکه منو لیام رفتیم ی سمت دیگه ی بار و خلوت کردیم و درست موقعی که لیام میخاست منو ببوسه اون هوران مزاحم شد ، یکم بعدشم لیام میخاست بره که من بدرقش کردم و...
لویی : و؟
زین : بهش گفتم منو ببوسه اونم منو بوسید
لویی : دقیقا همین شکلی؟
زین : اره
لویی : واو پسر... باید اسکار مخ زدنو به تو بدن...
باهم شروع به خندیدن کردن
لویی : ماریا و نایل چی شدن؟
زین : نایل دیشب خیلی خورد و نمیتونست تقریبا رو پاش وایسه برا همین زودتر ماها برگشت ماریاعم...
لویی : ماریاعم؟
زین : ظاهرا دیشب شما احمقا شروع کرده بودین جرئت حقیقت بازی کردن و وقتی به ماریا جرئت افتاد نایل گفت به برایان زنگ بزنه و اعتراف کنه که روش کراش داره و ماریا چون مست بود اینکارو کرد و تا اونجایی که من میدونم چیزایی رو گفت که نباید میگفت بعدشم برایان اومد دنبالش و ماریا باهاش رفت خونش . من فقط در حدی دیدم که وقتی برایان اومد بغلش کرد همون لحظه شروع کردن بوسیدن هم و خب طبق تجربیات من الان ماریا باید حامله باشه
لویی : هِل... یعنی ماریا بیشتر 7 ماهه که رو برایان کراش داشت و بهش نگفته بود بعد دیشب ی همچین اتفاقی افتاد؟
زین : آره خب . دیشب شب عجیبی بود
لویی : همیشه بر عکس بود اصولا تو بیشتر هممون مست میکردی در حدی که صبح وقتی از خواب بلند میشدی هیچی از شب قبل یادت نبود و ما همه چیو برات تعریف میکردیم
زین : خب تغییر و تحول در راهه ظاهرا...
لویی : من الان ی چیزو نفهمیدم ، الان لیام دوست پسر توعه؟
زین : راستش خودمم نمیدونم هیچوقت ی رابطه ی جدی نداشتم و منو لیام فقط چند روزه همو می‌شناسیم برا همین...
صدای زنگ گوشیش نزاشت حرفشو تموم کنه
زین : ماریا داره زنگ میزنه
لویی : من جات باشم حتی جرئت نمیکنم به این فکر کنم که جوابشو بدم
با خنده گفت و درحالی که قهوشو می‌نوشید به زین نگاه کرد
زین : اگه قراره کسیو نابود کنه اون من نیستم ، در اصل نایله
آهی کشید و خط سبز رنگ رو لمس کرد
زین : زین صحبت میکنه
ماریا : مالیک خوابشو ببینی اگه بزارم زنده بمونی... من چرا باید لخت اونم تو خونه ی برایان از خواب بلند شم لعنتی؟
زین : چرا از من میپرسی؟
ماریا : چون مطمئنم نایل و لویی مث من هیچی یادشون نیست فقط تو بخاطر لیام دیشب زیاد نخوردی
زین : خب خلاصش اینکه به لطف هوران بزرگ تو دیشب به برایان زنگ زدی و گفتی دوسش داری و یسری حرف عجیب دیگه زدی اونم اومد دنبالت و تا بغلت کرد شروع کردین بوسیدن همدیگه بقیشم خودت بهتر میدونی البته اگه یادت بیاد
ماریا : فاک یو مالیک... فاک یووو
ماریا با عصبانیت و از روی شوک داد کشید
ماریا : اگه زندتون گذاشتم ، اون هوران لعنتی... زین قسم میخورم...
نتونست جملشو ادامه بده چون زین تماسو خاتمه داد
زین : اوپس...
لویی : خب؟
لویی با خنده گفت
زین : میتونیم باهم قبر نایل بعد قبر خودمونو بکنیم
و باهم شروع کردن به خندیدن
***
همونجوری که مادرش رو محکم تر در آغوش می‌کشید سعی می‌کرد بغض مزخرف گلوش رو از بین ببره
ماری : لویی مطمئنی میخای تنها اینجا بمونی؟ پسرم من دوست ندارم تنهات بزارم...
اون زن در حالی که لایه ی شفافی از اشک چشماشو پوشونده بود به آرومی با لحن مهربونی گفت
لویی : این بهترین کاره ، منم دوست ندارم ازت جدا شم ولی باز همو می‌بینیم اوکی؟
ماری : خیلی نگرانم...
لویی میخاست حرفی بزنه ولی صدای زین از پشت سرش که تازه رسید بود فرودگاه مانع شد
زین : سلام خانم تاملینسون ، ببخشید بابت تاخیرم...
همونجوری که نفس نفس میزد گفت
ماری : مشکلی نداره پسرم... همین که اومدی کافیه
زین : وظیفم بود
ماری لبخندی از روی خوشحالی زد ، واقعا زین رو دوست داشت . تو این چند سال ماری به چشم دیده بود که زین چه کارایی برای لویی کرده بود و به اون پسر اعتماد کامل داشت
ماری : بهم قول بدین مراقب هم دیگه باشین
خیلی بی مقدمه گفت و به زینو لویی نگاه کرد
لویی : نگران نباش مامان
زین : حواسم به لویی هست
با اطمینان گفت و لبخند تلخی رو لبهای ماری نشست
ماری : ازت ممنونم زین
الکس : کم کم باید بریم
الکس که از دور بهشون نزدیک میشد با صدای بلندی گفت و لویی به نشونه ی تایید سرشو تکون داد
الکس : هی پسر از دیدنت خوشحال شدم
رو به زین گفت و زین لبخندی زد و تشکر کرد
الکس لویی رو کوتا در آغوش کشید و برای بار دوم از اون پسر خداحافظی کرد بعد چمدون ماری رو برداشتو دوباره ازشون دور شد
بعد رفتن الکس لویی با نگاهش به زین فهموند که تنهاشون بزاره زینم به نشونه ی تایید پلکاشو بازو بسته کرد
زین : امیدوارم سفر خوبی داشته باشین ، تا دیدار بعدی فعلا خانوم تاملینسون
ماری : ممنونم پسرم
ماری گفت و کوتاه اون پسر رو در آغوش کشید و زین ازشون دور شد
لویی : قول بده اونجا دیگه خودتو اذیت نکنی و بیخودی نگران نباشی
ماری : سعیمو میکنم
لویی لبخندی از سر رضایت زد
لویی : دوستت دارم مامان
ماری : منم دوستت دارم پسرم
لویی قدمی جلو رفت و مادرشو در آغوش کشید و آروم روی موهاشو بوسید
-مسافرین پرواز 417 به مقصد لندن آماده باشن... هواپیما تا 15 دقیقه ی دیگه لس آنجلس رو به مقصد لندن ترک میکنه
ماری : فکر کنم دیگه باید برم
ماری با صدای گرفته ای که ناشی از بغض بود گفت
لویی : اره ، مراقب خودت باش
گفت و مادرش رو تا گیت بدرقه کرد
***
زین : هی تو خوبی؟
همونجوری که سعی می‌کرد هم به جاده نگاه کنه هم به لویی با نگرانی پرسید
لویی : اره فقط یکم نگرانم ، حس بدی دارم
زین : هی هی هی... الکی نگران نباش همه چی قراره بهتر بشه ، من حواسم هس
لویی لبخندی زد و به نیم رخ زین نگاه کرد واقعا اگه زین کنارش نبود چیکار می‌کرد؟
نایل : دارین حالمو با این مسخره بازیای احساسیتون بهم میزنین... فک کنم لازمه بالا بیارم
نایل با لحن شوخ همیشگیش از صندلی پشت لویی گفت
ماریا : هوران بهتره خفه شی... فراموش نکن کی کنارت نشسته و تو همین چند ساعت پیش بخاطر اون غذای عجیب غریبی که خورده بودی حالت بد شد
ماریا با لحن جدی گفت ولی بعدش به قیافه ی مظلوم نایل خندید
لویی : من نفهمیدم آخر این دوتا با ما چیکار میکنن... و اینم نفهمیدم چجوری نایل هنوز زندس
زین : خیر سرشون میخاستن با من بیان و ماری رو بدرقه کنن ولی نایل دم فرودگاه حالش بد شد و چون زیادی بی عرضس ماریا پیشش موند و من تنها اومدم داخل ، منم نمیدونم چجوری ماریا زندش گذاشته
نایل : بی عرضه خودتی هورنی ، در ضمن ماریا باید از من ممنون باشه که به پرنس رویاهاش رسوندمش
و با امیدواری به ماریا نگاه کرد اون دختر هم لبخند کوچیکی زد که نتیجش لبخند بزرگتری روی لبهای نایل بود
زین : جوجه جقی
بخاطر لحن شوخ زین همشون شروع به خندیدن کردن
دوباره ماشین توی سکوت فرو رفت ولی زنگ گوشی زین سکوت رو شکست
لویی : اوح اوح... لیامه...
لویی همونجوری که با اشتیاق به صفحه ی گوشی نگاه می‌کرد گفت
نایل : گوشیو بده منننننن باید بهش بگم زین داره با تو بهش خیانت میکنه
لویی : ببخشید؟
نایل هنوز جوابی نداده بود که صدای زین باعث شد منصرف بشه
زین : همتون همین الان خفه میشین که من جوابشو بدم در ضمن من با هیچکس به لیام خیانت نکردم و ما هنوز به طور رسمی باهم نیستیم
ماریا : حتما باید حاملت کنه که بگی دوست پسرته مالیک؟
نایل : ماریا راست میگه... همین که دیشب صورت همدیگرو بلعیدین کافیه دیگه
زین کلافه پوفی کشید
لویی : الان قطع میشه ها
لویی با صدای بلندی هشدار داد
نایل : اگه روی اسپیکر نزاری از بس دادو بیداد میکنم که لیام خودش بیخیالت بشه
زین از عصبانیت نسبتا ساختگی دستش رو دور فرمون فشار داد
نایل : تازه داری رانندگی عم میکنی برا همین...
جملش نصفه موند وقتی زین تهدید وار گفت 
زین : اوکی اوکییی ، لو بزار رو اسپیکر ولی اگه هرکدمتون کوچکترین حرفی بزنه خودم بفاکش میدم
و لویی خط سبز رنگ رو لمس کرد
لیام : چ عجب... کم کم داشتم از جواب دادنت ناامید میشدم
زین : پای فرمون بودم ببخشید
لیام : اوکیه . خب برنامت برا امشب چیه؟
زین : برنامه ی خاصی ندارم
لیام : خب راستش میخواستم بگم میشه...
زین : میشه چی؟
لیام : بریم رستوران و رسما قرار بزاریم؟
لیام با لحنی که یکم درش استرس بود خیلی بی مقدمه پرسید و زین با لبخند بزرگی که بعید نبود لباش بخاطرش پاره شن با اشتیاق گفت
زین : آدرس رو برام بفرست
لیام با ذوق خداحافظی کرد و لویی تماسو خاتمه داد و به نیم رخ زین که لبخند زیبایی روی لبهاش نشسته بود زل زد
نایل : سه... دو... یک...
و صدای جیغ ماریا از خوشحالی ماشین رو فرا گرفت
***
-حواست به تاملینسون و رفقاش هست؟
+اره... خیلی بهشون نزدیک شدم
-خودت که میدونی باید چیکار کنی؟
-بله رئیس
+خوبه چشم ازشون برندار و هرجایی میرن دنبالشون کن
***
توی اون کت شلوار مشکی رنگ بی نهایت خوب بنظر می‌رسید
کم پیش میومد این شکلی لباس بپوشه ولی از اون جایی که لیام باز تماس گرفته بود و گفته بود لباس رسمی تنش باشه چون قرار نیست ی رستوران عادی برن بهترین کت شلوارش رو پوشیده بود
به کمک لویی به موهاش مدل داده بود که صد برابر بهتر جلوش میداد
امشب قرار بود چه شبی باشه؟ استرس داشت ولی به همون اندازه هیجان هم داشت... یعنی میتونست ی قدم جلوتر بزاره و به لیام نزدیک بشه...؟
به ساعت نگاه کرد
چرا لیام نمی‌رسید؟ اگه نمیومد چی؟ غرق افکارش بود که دستی دور کمرش قرار گرفت و باعث شد نفس کشیدن رو از یاد ببره و همه ی افکار منفیش رو کنار بزنه...
ی صدای بی اندازه آشنا توی گوشش زمزمه کرد 'مثل همیشه بهترین...' و وقتی چهره ی بی نقص لیام رو دید که از پشتش کنار اومد و سرش رو برای ی بوسه جلوتر می اورد بی اختیار پلکهاش روی هم افتادن...
***
-خب ظاهرا از همسر و بچت جدا شدی خوبه اینجوری دستُ بالمون هم باز تره
مارتین : دست بالمون باز تره؟
-ی محموله ی جدید میخوام وارد کنم
مارتین : نه من نیستم
-ببخشید؟ نکنه یادت رفته شریکیم؟ خودتو لوس نکن تاملینسون ، بین جفتمون تقسیم میشه
مارتین : ببین من شوخی ندارم باشه؟ دیگه بهم زنگ نزن ی نفر دیگرو برا خودت پیدا کن
مارتین با لحن تهدید آمیزی گفت و بدون شنیدن جواب تلفن رو قطع کرد
گوشیو روی میز پرت کرد ؛ هه ، روی من قطع میکنی؟ فکر کردی به همین سادگی میتونی کنار بکشی؟ بد اشتباهی کردی مارتین... انگار هنوز منو نشناختی
زیر لب زمزمه کرد 
-ی نفرو بفرستین خونش ، میخام مطمئن شم همه چی یادش میره
با ی لحن خشک ، بلند فریاد زد
+بله قربان
بعد خارج شدن اون پسر از اتاقش نفس راحتی کشید ، حالا که خیالش از بابت مارتین راحت بود میتونست برنامه ریزی دقیق تری کنه . ی فکری هم باید به حال اون تاملینسون کوچولو می‌کرد...
گیلاس شرابشو برداشت
-به سلامتی ی زندگی پر از پول بدون هیچ شریکِ مزاحمی
همونجوری که شرابشو سر می‌کشید لبخند کثیف روی لبهاشم بزرگتر میشد...

***
یوهاهاهاححح
الان مثلا داستان داره رو روال میوفته...
هعی ماری و الکسم که رفتن...
زیام داره شکل میگیرههه
'جزعیات فراموش نشود'
چه بلایی قراره سر مارتین بیاد...؟
هو نوز...-.-
چرا اصن باید سرش بلا بیاد؟
بازم هو نوز...
این آدم مشکوک کیه...؟
بیشتر هو نوز...
همین دگ
بدرود .
Love , stranger✨🌊

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now