'5'

105 15 12
                                    

خب ی پارت نسبتا طولانی نوشتم به جبران کم کاری اخیر...

song for this part : what a feeling , one direction

***
صدای تیک تاک ساعت باعث شد آروم پلکهاشو از هم جدا کنه ، همه جا تاریک بود . همونجوری که سعی می‌کرد چشماشو کامل باز کنه گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت و روشنش کرد ، بخاطر نور گوشیش که توی تاریکی اتاق به چشمهاش خورد اخم کوچیکی کرد و دوباره چشماشو بست...
آروم آروم چشمهاشو باز کرد و به صفحه ی روشن گوشی نگاه کرد که چشماش به نور عادت کنه
ساعت هشت نیم بود
از روی تخت بلند شد ولی سرش یهو گیج رفت و نزدیک بود بیوفته ولی دستش رو به کمد تکیه داد و مانع افتادنش شد
-شت
آروم زمزمه کرد
سمت کلید برق رفت و چراغو روشن کرد و دوباره بخاطر نور داخل اتاق اخم کوچیکی کرد
همونجوری که چشماشو می‌مالید از اتاق بیرون رفت خونه تاریکِ تاریک بود . از دانشگاه که برگشته بود حسابی خسته بود برا همین تا لباس هاش رو عوض کرد سریع سمت تخت رفت و خوابید ولی تا اونجایی که یادش بود تا آخرین لحظه زین خونه بود الان کجاست؟
دوباره سمت اتاق برگشت و گوشیش رو از روی تخت برداشت . گوشیشو روشن کرد تا با زین تماس بگیره ، پترن گوشیش رو وارد کرد
' یک پیغام جدید از زین '
' سه تماس بی پاسخ از برایان '
به تماسهای برایان توجهی نکرد و وارد صفحه ی چتش با زین شد :
هی پسر ، خوابِ خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم . من با لیام رفتم بیرون و بعید میدونم تا نصف شب برگردم خونه . کاری داشتی بهم زنگ بزن
-باهات شرط میبندم شب هم برنمیگردی...
با خنده توی دلش خطاب به زین گفت
گوشیش رو خاموش کرد و بی هدف به دیوار روبروش زل زد
سرش رو آروم خاروند و دوباره از اتاق بیرون رفت
از ظهر هیچی نخورده بود و خیلی گشنش بود پس ناخوداگاه سمت آشپزخونه رفت
در یخچال رو باز کرد ، تو یخچال پر مواد غذایی بود ولی خبری از غذا نبود . ساعت نزدیک 9 بود پس الان تایم شلوغ بودن رستورانا بود . اگه الان سفارش میداد تا 45 دقیقه دیگه عم غذاشو نمی اوردن و گشنه تر از اونی بود که اینهمه صبر کنه
پس باید خودش آشپزی می‌کرد؟
-لعنت...
از سبد گوشه ی آشپزخونه دوتا سیب زمینی درشت بیرون کشید و سمت سینک ظرفشویی رفت و اونارو شست
ی چاقو از کشو برداشت و پوست سیب زمینی هارو کند و خوردشون کرد
-خوبه... داری خوب پیش میری
همونجوری که زیر لب آهنگی رو زمزمه می‌کرد سمت کابینت ها رفت و دنبال شیشه ی روغن گشت سومین کابینت رو باز کرد و با دیدن شیشه ی روغن لبخندی زد و اون رو بیرون کشید
ی ماهیتابه روی گاز گذاشت
هنوز گاز رو روشن نکرده بود که گوشیش زنگ خورد
گوشیش رو از روی کابینت برداشت ، خط سبز رنگ رو لمس کرد و روی اسپیکر گذاشت
لویی : سلام بِری
برایان : چه عجب از خواب بیدار شدی... دیگه مطمئن شده بودم که مُردی... پس به زین زنگ زدم ولی گفت خوابی . ظاهرا هرکسی بره خونه ی زین و رو تختش بخوابه ی بیماری به نام 'تا ابد بخواب' میگیره درسته؟
لویی : برایان چرا نمیفهمی اصلا آدم بامزه ای نیستی؟
برایان : هنوزم نمی‌فهمم چجوری با تو کنار میام...
برایان با ناراحتیِ نسبتا ساختگی گفت
لویی : منم نمی‌فهمم... ماریا چطوره
لویی با خنده گفت و چشماشو ریز کرد گرچه برایان نمیتونست ببینه
برایان : چرا از خودش نمیپرسی؟
لویی : چون الان تو بهم زنگ زدی
برایان : چه ربطی داره لو...
لویی : جواب ندادیاااا ، دوست دخترتون چطورن ؟
برایان : دوست دختر... نه نه نه... من سر این قضیه نمیبخشمت
لویی : چه قضیه ای؟ وای برایان قشنگ عین ی پسر بچه ی دو ساله میمونی ، همش غر میزنی و هیچکسم غیر خودت نمی‌فهمه چی میگی
همونجوری که سعی می‌کرد گاز رو روشن کنه با خنده گفت
برایان : لویی چجوری تونستی بهم نگی؟؟؟
لویی : چیو نگم؟
لویی میخاست روغن رو تو ماهیتابه بریزه ولی یهو برعکسش کرد برای همین روغن با سرعت زیادی از شیشه خارج شد و مقدار زیادیش روی گاز و یکمیش هم کف آشپزخونه ریخت
لویی : شت...
برایان : خدای من...
لویی : ها؟ نفهمیدم چی گفتی
اصلا متوجه حرفای برایان نمیشد ، چون الان ذهنش درگیر زین بود . وقتی زین میومد خونه و میدید لویی اشپزخونرو ب گند کشیده چی کارش می‌کرد ؟ مینداختش بیرون ؟ قطعا...
برایان : مشکلی نداره... داشتم با خودم حرف میزدم تو به کارت برس ، اصن مشکلی نیس
برایان که نمی‌دونست لویی داره چیکار میکنه و فقط میدونست حواس لویی به خودش نبود ، با عصبانیت طعنه زد
لویی : نه نه بگو...
همونجوری که سعی می‌کرد روغن رو از کف آشپزخونه پاک کنه با صدای بلندی گفت
برایان : برای بار هزارم تکرار میکنم... چرا نگفتی ماریا از من خوشش میاد؟
لویی : اها... آره آره
انگار اصلا صدای برایان رو نمی شنید ، چون که با فاصله ی حدود ی متر از گاز ایستاده بود و دونه دونه سیب زمینی هارو توی روغن داغ مینداخت و سعی می‌کرد روغن به خودش نپاشه باید حواسش رو جمع می‌کرد
برایان : ...
برایان : ....
برایان : .....
برایان : اصن گوش نمیدی چی میگم درسته؟
لویی : اوهوم
همونجوری که سعی می‌کرد شعله ی گاز رو کم کنه با خنده گفت
برایان : یکی به من بگه چرا من میخام از احمقی مثل این جواب منطقی بشنوم...
برایان با کلافگی گفت ، واقعا داشت دیوونه میشد
لویی : خودتو میگی؟ مگه آدم از خودشم جواب میخاد؟ خب حق داری تو واقعا احمقی
لویی در حالی که بلند بلند می‌خندید گفت
برایان : لویی فکر کنم اگه همین الان روت قط نکنم و این مکالمه بیشتر ادامه پیدا کنه مجبور بشم برم تيمارستان...
لویی : باشه باشه ببخشید... خب جدی میشم ، چیو بهت نگفتم؟
لویی که از گاز فاصله گرفته بود و فکر می‌کرد دیگه کارش تموم شده با لحنی که خیلی شبیه به پشیمونی نبود گفت
برایان : چرا نگفتی ماریا از من خوشش میاد؟
لویی : چون علاقه نداشتم بمیرم
برایان : هاها بامزه بود لوبر...
لویی : اینجوری صدام نکن
برایان : اگه بکنم؟
لویی : کاری میکنم عوض اینکه تو ماریا رو بفاک بدی خودم بفاکت بدم
برایان : باشه باشه... ببین تو که میدونستی من از ماریا بدم نمیاد ، خب اونم منو دوست داشت و ما میتونستیم خیلی زودتر وارد رابطه شیم میفهمی چی میگم؟
برایان سعی کرد با خونسردی بگه
لویی : ببین بِری خوب گوش کن چی میگم من...
جملش نصفه موند وقتی بویی شبیه به سوختگی به مشامش رسید...سریع سمت آشپزخونه رفت و دید شعله ی گاز زیاده و سیب زمینیا دارن میسوزن و روغن میپاشه بیرون
-فاک...
به قدری آروم گفت که برایان صداش رو نشنید
سمت شیر آب رفت و ی لیوان رو پر از آب کرد . سمت گاز رفت ، با فاصله ازش ایستاد و دستشو دراز کرد و خاموشش کرد
به سیب زمینی هایی که ی سمتشون کاملا سیاه شده بود نگاه کرد... همینجوری بیشتر داشتن میسوختن و با اینکه گازو خاموش کرده بود روغن همچنان بالا می‌پرید و اینور اونور می‌پاشید
برایان : تو چی؟
لویی لیوان آب رو توی دستش فشار داد... یک دو سه...
کل آب رو توی ماهیتابه ی پر از روغن داغ و سیب زمینی خالی کرد و روغن با صدای وحشتناکی و خیلی بیشتر از قبل شروع به پاشیدن کرد و لویی سریع خودشو عقب کشید و هین بلندی گفت
برایان : هی هی... اونجا چه خبره؟ لویی بهم نگو داری آشپزی میکنی...
برایان که اون صدارو شنیده بود و با زنده شدن خاطره ی آخرین آشپزی لویی که دست خودشو ناجور سوزونده بود با نگرانی گفت
لویی : بعدا بهت زنگ میزنم فعلا
***
'آغاز ثبت نام برای مسابقات ورزشی از هفته ی بعد'
همونطوری که برگه رو توی دستش می‌فشرد با هیجان سمت کافه ی دانشگاه میدوید
چندبار توی راه نزدیک بود زمین بخوره ولی اهمیتی نداد
به در کافه که رسید با فشار بازش کرد و با هیجان فریاد زد
نایل : بچه ها هفته بعدهههه
باعث شد نیمی از افراد داخل کافه سمتش برگردن و با تعجب بهش زل بزنن ولی کوچکترین اهمیتی نداد
برایان : باز چه خبره جوجه؟
برایان به نایل نگاه کرد و با لبخند گفت
نایل : با تو نیستم
نایل با ذوق فریاد زد و بی توجه به برایان که همونجوری با ماگ قهوه ی داخل دستش خشکش زده بود ، از کنارش گذشت
برایان : مشکل اینا با من چیه...؟ مگه همه به نایل نمیگن جوجه... فقط من خار دارم؟
برایان زیر لب غر زد و ابروهاش رو درهم کشید و همینجوری اونجا ایستاد تا ماریا برسه
نایل که تمام تلاششو می‌کرد به میزای داخل کافه برخورد نکنه با عجله سمت یکی از میز های ته کافه که زینو لویی روش نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن رفت
قفسه ی سینش بالا پایین میرفت البته هرکسی که اینهمه راه رو میدوید همینجوری میشد
نایل : من... هفته بعد... دارم...
نتونست جملش رو تموم کنه چون نفس کم اورد
زین : تو چی؟ داری میمیری...؟ اونم هفته بعد؟؟؟
زین گفت و به نایل نگاه کرد و همراه لویی به حرف خودش خندید
لویی که برق شادی رو تو چشمای زیبای آبی رنگ نایل میدید گفت...
لویی : خب چه خبر شده؟
نایل : هفته ی بعده
نایل با تمام انرژی باقی موندش گفت و لبخند زیبایی زد و به زین و لویی نگاه کرد
زین : چی؟
نایل همونجوری که صندلی رو عقب می‌کشید تا بشینه ، نسکافه ی لویی رو ازش گرفت و نیمی از کیک زین رو توی دهنش چپوند و با نسکافه قورتش داد
زین : خب... ظاهرا باید دوباره سفارش بدیم
زین گفت و چشم‌هاش رو چرخوند 
لویی : نایل واقعا خبری شده یا تو فقط دوباره گشنته؟
نایل که مشغول خوردن نون تست با شکلات بود برگه ی توی دستش رو روی میز کوبید
زین دستش رو دراز کرد و برگه ای که بخاطر فشار مشت نایل تقریبا مچاله شده بود رو از روی میز برداشت
زین : 'آغاز ثبت نام برای مسابقات ورزشی از هفته ی بعد'
لویی : فاک...
نایل : امسالم مقام اول گلف مال خودمه...
نایل که در حال پاک کردن باقی مونده ی شکلات رو از روی لبهاش بود با ذوق گفت 
زین : برای دومین سال متوالی... البته
نایل : تازه این تنها خبر خوبم نیست . جایزه رو افزایش دادن
زین : چقدر؟
نایل : تیم ها به هر نفر ده هزار تا و تک نفره ها هر کدوم پونزده هزار تا...
لویی : لعنت...
زین که حالا متوجه شده بود چه خبره ، میشد برق شادی رو توی چشمهای خودش هم دید
دستش رو محکم پشت کمر لویی زد و گفت...
زین : فکر کنم تاملینسون بزرگ باید تیمش رو دوباره جمع کنه...
لویی که لبخند کوچیکی رو لبهاش نشسته بود چشم‌هاش برقی زد...
وقتش شده بود همه ی اتفاقات سال قبل دوباره تکرار بشن... ولی اینبار خیلی بهتر از قبل...
دانشگاه هر سال این مسابقات رو برگذار می‌کرد و به برنده ی هرکدوم از رشته ها مقدار زیادی جایزه میدادن... و تیم لویی تاملینسون هیچوقت بازنده نبود... هیچوقت...
گرچه لویی خبر نداشت امسال قراره با سالهای قبلی فرق کنه... قرار بود رقبای سرسختی وارد بازی بشن که لویی حتی روحش هم خبر نداشت...
ولی اون مطمئن بود هیچوقت بازنده نمیشه...
حداقل نه توی مسابقات بسکتبال
***
-مسافرین عزیز پرواز شماره 79 تا دقایقی دیگر نیویورک را به مقصد لس آنجلس ترک می‌کند... لطفا کمربند های ایمنی خود را ببندید و تمامی وسایل الکترونیکی خود را خاموش کنید . اگر به کوچکترین مشکلی برخورد کردین کادر خدمات رسانی ما برای کمک به شما حاظر هستن . امیدوارم پرواز خوب و راحتی داشته باشیم
خلبان با آرامش خاصی گفت ولی اون هنوزم نگران بود... یچیزی نگرانش می‌کرد
یچیزی که نمی‌دونست چیه...
این زندگی جدید قرار بود چجوری باشه؟
***
با حوله ی سفید رنگی همونجوری که سمت کمدش میرفت آب موهاش رو می‌گرفت
در کمدش رو باز کرد و به لباس های رنگارنگش خیره شد...
با نگاهی سرسری تمام لباس های داخل کمد رو گذروند
یکم فکر کرد و به لباس ها نگاه کرد که نگاهش رو ی پارچه ی قرمز رنگ که معلوم نبود چیه و ته کمد قرار داشت ثابت موند...
بیرون کشیدش و با دیدن اون ماکسی قرمز رنگ چشم‌هاش برقی زدن... این رو حدود یک سال پیش وقتی با زین رفته بود پاساژ خریده بود و تا حالا یک بارم ازش استفاده نکرده بود
با احتیاط از کاور بیرون اوردش و رو تخت گذاشتش
گوشیش رو برداشت و ی عکس ازش گرفت و تو گروهشون فرستاد
از زین : این چقدر آشناس... میگم... هنوزم نظرت عوض نشده؟
از لویی : دارم توی این لباس تصورت میکنم... واو
از نایل : هنوزم نمیشه منم بیام؟
نگاهی به پیمای دوستاش انداخت و خنده ی کوچیکی کرد...
نایل از ظهر که فهمیده بود ماریا قراره با برایان سر قرار بره گیر داده بود که خودشم بیاد
زین که خیلی از برایان خوشش نمیومد یجورایی به شوخی از ظهر همش میگفت تو برای اون زیادی خوبی و باهاش بهم بزن قبل اینکه رابطه جدی بشه
و لویی تنها کسی بود که ری اکشنی که ماریا دوست داشته بود رو بروز داده بود
بدون اینکه جوابی بده گوشی رو خاموش کرد
از روی تخت بلند شد
حولش رو باز کرد و روی تخت پرتش کرد
سمت پایین خم شد و در کشوی زیر تختش رو باز کرد و ی سوتین مشکی رنگ رو بیرون کشید و پوشیدش
صندلی کوچیکی رو روبروی اینه ی قدی اتاقش قرار داد
سشوار رو به برق زد و مشغول خشک کردن و حالت دادن به موهاش شد
کارش که تموم شد به موهای لخت و خوشرنگش که حالا به بهترین شکل ممکن بودن و روی ترقوه هاش رو پوشونده بودن نگاه کرد
لبخند محوی زد و از جاش بلند شد
سمت تختش رفت و ماکسی رو برداشت
زیپش رو باز کرد و نزدیک کمرش نگه داشتش
اول پای راست و بعد پای چپش رو داخل پیرهن برد و بالا کشیدش
دستش رو سمت کمرش برد و زیپش رو بست
دوباره جلوی آینه رفت و به خودش نگاه کرد
توی اون لباس بی نهایت خوب به نظر می‌رسید
تو زمان کمی آرایش مختصری کرد
داخل کیف مشکی رنگ کوچیکی کلید خونه ، رژ لب قرمز رنگی و چنتا چیز دیگه گذاشت
ی آدامس نعنایی دهنش گذاشت که گوشیش زنگ خورد
با دیدن اسم برایان لبخند کوچیکی زد و خط سبز رنگ رو لمس کرد
برایان : فکر کنم ی نفر دم خونت منتظر باشه بیبی...
با شنیدن صدای برایان لبخند بزرگتری روی لبهاش نقش بست...
ماریا : دارم میام
گفت و گوشی رو قطع کرد
***
لویی : جسیکا این ی شوخیه درسته؟
جسیکا : لویی من با تو سر هیچ چیزی شوخی ندارم
جسیکا ، همسایه ی لویی در اصل همسایه ی خونه ی مارتین با جدیت گفت
لویی : وات دا فاک... من هنوزم نمی‌فهمم تو چی میگی
جسیکا : دا فاک لو ؟ کجای این جمله ی مزخرف که 'مارتین حافظشو از دست داده و الان بیمارستانه' رو نمیفهمی ؟
لویی : یعنی چی...
لویی با بهت زدگی عی که فرق چندانی با لحن چند دقیقه پیشش وقتی که جسیکا بهش گفته بود مارتین حافظشو از دست داده ، نداشت گفت
جسیکا : ببین واقعا چیز عجیبی نمیگم باشه ؟ اون ظاهرا وقتی مست بوده از پله ها سر خورده و سرش ضربه ی بدی دیده برای همین هیچی یادش نیست
لویی : و چرا فکر کردی برای من مهمه؟
جسیکا : ببین ، افرادی که حافظشونو از دست میدن تا وقتی به دستش بیارن خیلی سختی میکشن . مغزشون در حال کشمکش بدی میشه و تو این تایم باید کسایی که بهشون نزدیک بودن کنارشون باشن و کمکشون کنن تا زودتر حافظشونو به دست بیارن
لویی : اوکی چه ربطی به من داره؟ چی باعث شده فکر کنی منو اون اشغال بهم نزدیک بودیم؟
لویی با زنده شدن تمام خاطرات تلخش با مارتین ، با عصبانیت گفت
جسیکا : چرا نمیفهمی؟؟؟ اون حالش بده و الان بهت نیاز داره
لویی : من هیچ دلیلی نمیبینم که بهش کمک کنم
جسیکا : لویی اون به هر حال پدرته و الان تنها کسی که از بین اعضای خانوادش بهش دست رسی داریم تویی
جسیکا با عصبانیت تقریبا فریاد کشید
لویی : کجا باید بیام؟
لویی چاره ای نداشت... مجبور بود . بعد پس زدن افکار مزاحمش با لحنی که مشخص بود هیچ اطمینانی درش وجود نداره به آرومی گفت 
***
زین : مطمئنی نمیخای من باهات بیام؟
زین با نگرانی به لویی که میخواست از ماشین پیاده بشه گفت
لویی : آره ، اگه مشکلی پیش اومد بهت زنگ میزنم... مرسی منو رسوندی
لویی با اطمینان گفت و به زین که نگرانی در چشمهاش موج میزد نگاه کرد
در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد
باد سردی که می‌وزید باعث شد مور مورش بشه و زیپ سویشرتش رو ببنده
سمت بیمارستان حرکت کرد و روبروی ورودی بزرگش ایستاد
-لعنت بهت که چه پیشت باشم چه نباشم برام دردسری
خطاب به مارتین گفت و با قدم های نسبتا بزرگ وارد بیمارستان شد
سمت استیشن پرستاری رفت و به خانومی که اونور شیشه روی صندلی نشسته بود و بی حوصله با خودکار بین انگشتهاش ور میرفت نگاه کرد
لویی : ببخشید... برای دیدن بیماری که چند ساعت پیش به اینجا اوردنش ، اومدم... مارتین تاملینسون
اون زن بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با بی حوصلگی گفت...
-میتونی بری تو صف اطلاعات و صبر کنی که...
ولی جملش نصفه موند وقتی سرش رو بالا اورد و به لویی نگاه کرد... زیبایی خالص
لویی : چی؟
لویی که متوجه تغییر ناگهانی چهره ی اون زن بخاطر دیدنش شده بود با بی حوصلگی پرسید
-عاممم... ی لحظه صبر کن
زن گفت و دستش رو روی دکمه ی قرمز رنگی فشار داد و چیزی شبیه به گوشی که روی میز قرار داشت و با ی سیم به دستگاه عجیبی متصل بود رو برداشت و سمت گوشش برد
-مارتین تاملینسون...
گفت و با لبخند به لویی نگاه کرد
بعد چند لحظه اون گوشی رو دوباره سر جاش گذاشت و به چشمهای بی نهایت زیبای لویی زل زد و با مهربونی گفت...
-اتاق 32 طبقه ی سوم...
لویی لبخندی زد و تشکر کرد و از اونجا دور شد
دکمه ی آسانسور رو فشار داد و بعد چند دقیقه انتظار بالاخره وارد آسانسور شد
دستش رو لای موهاش برد و آروم کشیدشون و سعی کرد استرس مزخرفی که حتی دلیلش رو هم نمی‌دونست رو مهار کنه...
-طبقه ی سوم
از آسانسور خارج شد و دنبال شماره ی اتاق 32 گشت...
با پیدا کردن اتاق دوباره تمام اون استرس مزخرف به وجودش برگشت...
دستش رو روی دستگیره ی در قرار داد و هنوز در رو باز نکرده بود که شنیدن صدای یک زن از پشت سرش مانعش شد
-میتونم کمکتون کنم آقا؟
لویی : عام... راستش من برای دیدن پدرم اومدم ، تو این اتاقه . مارتین تاملینسون...
-ولی شما اجازه ی ورود ندارین
لویی هنوز حرفی نزده بود که صدای جسیکا ، که از انتهای راهرو بهشون نزدیک میشد مانع جواب دادنش شد
جسیکا : من قبلا هماهنگ کردم
پرستار با دیدن جسیکا که چند ساعتی میشد اینجا بود لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید بالا پایین کرد و از اونجا دور شد
لویی : فکر نمیکردم هنوز اینجا باشی
جسیکا : منتظرت بودم اتفاقا...
لویی حرفی نزد
جسیکا : الان بیداره . برو پیشش
لویی پلکهاشو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد
دستش رو روی دستگیره ی سرد در قرار داد و آروم بازش کرد و با دیدن اون مرد که لباس های سفید رنگی تنش بود و سرش باند پیچی شده بود و رنگش هم پریده بود خشکش زد...
نه امکان نداشت این مارتین باشه...
مارتین : تو دکتر‌ جدید منی؟
مارتین که با چشمهایی که نسبتا به صورت ساختگی درشتشون کرده بود به لویی که اصلا براش آشنایی نداشت نگاه کرد و با تعجب پرسید
لویی : لعنتی...

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now