'8'

73 18 8
                                    

هییی:]
حرفی دارم؟
عام نه ظاهرا...
فقط اینکه تو این پارت ی فیلمی رو معرفی کردم اگه دوست داشتین ببینین...
ارزش دیدن رو داره
و اینکه ببخشید بابت این چند وقتی که غیب شدم

song for this part : borderz , zayn

***
هری : اینجا معرکس... دارم بهش عادت میکنم
هری با صدای نسبتا آرومی گفت و دوباره نگاهی به تمام افرادی که با لبخند بهشون خیره شده بودن کرد
شان : دیدی گفتم نگرانیت بیخودی بود
شان همونجوری که تیشرتش رو در می اورد با اطمینان گفت و هین کوتاهی کشید وقتی اکثر افرادی که اونجا بودن با دیدن بالا تنه ی برهنش شروع به جیغ زدن کردن
شان : فکر کنم باید برم تو رخکن...
شان با خنده گفت و تیشرتش رو جلوی بدنش گرفت
هری سرش رو به نشونه ی تایید بالا پایین کرد و  لبخند کوچیکی زد
با رفتن شان به داخل رخکن داخل دنیای افکارش فرو رفت ، به روزی که رسیده بودن فکر کرد...
***
'فلش بک'
تمام راه توی هواپیما نگران بود و فقط یک حرف تکراری رو به آرومی بیان میکرد 'اگه از اونجا خوشم نیومد و نتونستم با محیطش و آدماش کنار بیام چی؟'
ولی شان هربار بهش گفته بود همچین اتفاقی نمی‌افته و قطعا عاشق اونجا میشه...
براش از دانشگاهی که قرار بود برن حرف زد... همچنین از مسابقات ورزشی که توی دانشگاه بود ، گفته بود مسابقات بسکتبال هم دارن و جایزه ی خوبی هم به برنده ها میدن... هری و شان از بچگی باهم بسکتبال بازی میکردن و بخاطر قد بلند و مهارتشون توی اینکار عالی بودن .
براش از خونه ی جدیدشون و دکوراسیونی که شان میگفت مورد علاقه ی هریه حرف زده بود...
ولی این حرفها تاثیر زیادی نزاشته بود و هری کماکان نگران بود...

نگاهی به شان که گرم صحبت با راننده ی تاکسی بود و مشغول سوال پرسیدن راجب نقاط مختلف شهرو جاهایی که می‌شد وسایل خورده ریزی که نیاز دارن رو تهیه کنن کرد
کولش رو کمی رو شونه هاش تکون داد بلکه کمی از کوفتگی عضلاتش کم بشه
دوباره سرش رو چرخوند و به آپارتمان بزرگ روبه‌روش چشم دوخت...
قشنگ بود...
نمای ساختمون با کاشی های سفید رنگی که به قدری تمیز بودن که انگار نو بودن پوشونده شده بود
در ورودی نسبتا بزرگ بود و وسطاش شیشه هایی داشت که اجازه می‌داد لابی رو ببینی
یک گلدون که درختچه ی نسبتا بزرگی داخلش بود سمت راست در بود و نزدیکش پایه ای سرامیکی قرار داشت که زنگ طبقات ساختمون و نگهبانی روش بودن
در یک کلمه قشنگ بود...
تا اینجا که هری از نمای بیرونی خوشش میومد
در حال نگاه کردن به لابی از اون شیشه های در بود که صدای شان باعث شد از جلوی در عقب بکشه و به اون پسر که لبخند شیرینی روی لبهاش داشت خیره بشه
شان : یالا باید بریم تو خونه ، جلوی در که نمیتونیم زندگی کنیم
با لحن طعنه آمیزی برای خنده گفت و همین باعث شد لبخند کوچیکی جاش رو روی لبهای هری پیدا کنه
شان کلیدی از جیبش بیرون کشید و داخل در برد ، چرخوند و در رو باز کرد
مبل های راحتی دو طرف لابی قرار داشت
دو میز چوبیِ گرد بین مبل ها خودنمایی می‌کرد
همچنین چندین گلدون با درختچه های کوچیکو بزرگ به چشم می‌خوردن
هری دنبالش سمت آسانسور حرکت کرد
شان با فشار دادن دکمه ی آسانسور مشغول سوت زدن شد
بعد گذشت چندین لحظه ی کوتاه آسانسور رسید و وارد آسانسور شدن
شان دکمه ی طبقه ی 5 رو فشار داد ، در آسانسور بسته شد و موزیک ملایمی که برای ریچارد کلایدرمن بود شروع به پخش شدن کرد
شان : بیشتر وسایل ضروری رو چون قبلا اوردم خیلی کار برای انجام دادن نداریم پس رفتیم بالا ی دوش بگیریم و بریم بیرون شام بخوریم
هری با صدای باز شدن در آسانسور فرصت نکرد حرفی بزنه و با تعجب به شان که سوت‌زنان از آسانسور خارج میشد چشم دوخت
همونجور که شان در حال باز کردن در بود هری به تعداد کارتون های نسبتا زیادی که روی هم کنار آسانسور چیده شده بودن نگاه کرد
با شنیدن صدای قفل در که باز شد ، بند کوله پشتیش رو از شونه‌اش خارج کرد و به تقلید از شان کفشهاش رو در آورد ، کنار در گذاشت و داخل خونه شد
با دیدن دکوراسيون شیک خونه چشم‌هاش برق کوچیکی زدن
کف خونه پارکت های خرمایی رنگ بود
کاغذ دیواری کرم رنگی که روش مربع های قهوه‌ای ی کمرنگ و پرنگی قرار داشت تمامی دیوار های خونه رو احاطه کرده بود
نزدیک هال آشپزخونه ی بزرگی قرار داشت و يخچال جدیدی که شان خریده بود داخلش خودنمایی می‌کرد
روی تمام دیوار های اصلی هال تابلو های مختلفی قرار داشت ، از منظره دریا و جنگل گرفته تا یکی از عکس‌های خودش و شان
گوشه ی سالن پشت مبل ها گلدون بزرگی همراه با پیچک زیبایی داخلش قرار داشت
تلویزیون روبروی مبل ها و کانتر آشپزخونه بود
ی راهروی نسبتا باریک سمت راست هال قرار داشت که پله می‌خورد و سمت طبقه ی بالا که اتاق ها داخلش بود میرفت
سمت راهرو رفت و یکی در میون پله ها رو پشت سر گذاشت
از نظر هری طبقه ی بالا قشنگ تر بود
کاغذ دیواریِ سفیدی تمام دیوار هارو پوشونده بود ولی دیواری که در اتاق ها داخلش قرار داشت کاغذ دیواریِ تیره تری داشتن که به خاکستری میزد...
ساده ولی زیبا
داخل یکی از اتاق ها شد و با دیدن تابلو های بزرگُ کوچیکِ عکس‌های مختلف خودش با هنری و دوستاش که روی دیوار ها نصب شده بودن لبخند نسبتا کوچیکی روی لبهاش نقش بست
سمت بزرگترین تابلوی اتاق که وسط دیوار نصب شده بود رفت
عکس چهار نفرشون بود... خودش ، شان ، هنری و یکی از دوستاشون که چند سالی میشد هم رو ندیده بودن
دستش رو آروم روی صورت خندان هنری کشید...
لبخند تلخی زد و قدمی عقب رفت و از دور دوباره به تابلو چشم دوخت
نگاهش رو از تابلو گرفت و به گوشه ی اتاق که تخت نسبتا بزرگی درش قرار داشت دوخت
قدم‌های خستش رو سمت تخت کشید و روش نشست
نرم و راحت بود...
دستش رو روی ملحفه ی خاکستری-سفید تخت کشید
به کمد هایی که سمت چپ اتاق قرار داشتن و می‌دونست خالین نگاه کوتاهی کرد ، از جاش بلند شد و از اون اتاق که هنوز اسباب و اثاثیه هاش کامل نشده بودن بیرون رفت
سمت اتاق بعدی حرکت کرد و با دیدن اتاق تقریبا خالی که غیر از ی تخت هیچی داخلش نبود ابروهاش رو درهم کشید...
یعنی شان تمام این چندین باری که برای درست کردن کارها و چیدن یسری از وسایل خونه به لس آنجلس اومده بود فقط تخت خودش رو داخل اتاقش گذاشته بود ولی برای هری تابلو هم نصب کرده بود؟
هری : شان...!
با صدای بلند و لحن متعجبی گفت که شان بتونه از طبقه ی پایین صداش رو بشنوه ولی با شنیدن صدای شان از پشت سرش هین کوتاهی کشید و سریع برگشت
شان : بله؟
هری با دیدن چهره ی شان که لبخند کوچیکی بر لب داشت نفسی از روی آسودگی کشید
هری : این مگه اتاق تو نیست؟ چرا خالیه؟
شان : اتاق توهم هنوز کامل نیست
هری : میدونم ولی...
حرفش نصفه موند وقتی شان بازوش رو گرفت و به سمت آخرین اتاق اون طبقه که درش بسته بود کشیدش
شان : چشمات رو ببند
هری : شان مگه من بچم...
هری با لحن نسبتا کلافه ای گفت ولی با دیدن نگاه نسبتا تهدید آمیز شان چرخی به چشم‌هاش داد و سرانجام پلک‌هاش رو روی هم انداخت و چشم‌های خوشرنگش رو پنهان کرد
با شنیدن صدای باز شدن در آروم پلک‌هاش رو از هم جدا کرد و جیغ خفیفی از سر سوپرایز کشید...
اتاق دوتا کتابخونه ی بزرگ داشت که داخلشون پر از کتاب های مختلف بود...
پنچره ی بزرگی گوشه ی اتاق قرار داشت که نور رو به داخل اتاق هدایت می‌کرد و فضای اونجا رو به حالت خاصی در می اورد ، همچنین وقتی ازش به بیرون نگاه میکردی حدود نیمی از شهر رو می‌دیدی...
یک میز چوبی گرد وسط اتاق روبروی پنجره بود و دورش رو سه صندلی احاطه کرده بودن...
دیوار راست اتاق دکوراسیون جالبی داشت ، سه‌تا قفسه ی چوبی به دیوار متصل شده بودن و روشون گلدون های کوچیک با کاکتوس های مختلف وجود داشت...
همچنین شان گیتار خودش رو گوشه ی اتاق روی پایه قرار داده بود و روی میز کوچکی که کنار گیتارش بود کتاب و دفتر های نت مختلفی دیده میشدن
هری : شان...
شان : من که میشناسمت... از اونجایی که کتاب خوندن رو دوست داری گفتم ی همچین جایی تو خونه داشته باشیم که هر وقتم خاستی خلوت کنی بیای اینجا و در ضمن کتابخونه ی اصلی این منطقه فقط دوتا خیابون باهامون فاصله داره و ی کافه هم کنارشه ، ی نگاه به کتابای اینجا بنداز و هرچیزی که کم بود رو فردا ی سر برو کتابخونه بخر چون کتابم میتونی ازشون بخری . از محیط اینجاهم خسته شدی اونجا نزدیکه پس...
حرفش ناتموم موند وقتی هری محکم پرید بغلش و باعث شد جفتشون تقریبا پخش زمین شن
شان با لبخندی که نمیتونست از بین ببرتش به هری نگاه می‌کرد که چطوری مشتاقانه تمام کتابارو از نظر میگذروند و لبخندی محو نشدنی به لب داشت...
***
-وای یعنی تمرین اون روزشون رو ندیدی؟ چیز مهمی رو از دست دادی...

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now