'4'

104 20 16
                                    

این پارت با بقیه پارت ها خیلی فرق داره و واقعا مهمه...
سعی کنین خودتو جای شخصیتا بزارین و اگه تا الان اهنگایی که گفتمو دانلود نمی‌کردین برای این پارت حتما این آهنگ رو دانلود کنین...
حس میکنم برای این آهنگ نوشتمش...:)
البته خب این فق حس منه!
song for this part : flying , Anathema

***
صدایِ قدم زدن انسان ها...
صدایِ التماس و گریه ی زن...
صدایِ فحشای مزخرف مردم...
صدایِ شکستنِ شیشهِ مارتینی...
صدایِ گریه ی یک دختر کوچولو...
صدایِ آهنگِ ماشین های تو خیابون...
صدایِ چکیدنِ قطره های بارون رو زمین...
صدایِ دلنشینِ بوسه ی عاشقانه ی عاشق ها...
اینهمه صدا زیاد نیست؟
چرا نمیشه برای چند دقیقه همه ساکت باشن؟
چرا نمیشه برای چند دقیقه همه جا سکوت باشه؟
چرا نمیشه برای چند دقیقه همه هیچ حرفی نزنن؟
چرا نمیشه برای همیشه همه سکوت کنن؟
همونجوری که تنهایی توی خیابون های شلوغ نیویورک قدم میزد غرق افکارش بود...
گرچه میدونست مشکلش با صداهای اطرافش نبود... بلکه با صداهای تو ذهنش بود...
صداهایی که تمومی نداشتن...
جیغهایی که خاموش نمیشدن...
خیلی وقت بود این شکلی شده بود
ی آدمی که عاشق سکوت بود...
ی آدمی که خودشو دیگه نمیشناخت...
ی آدمی که همیشه حس می‌کرد تنهاست...
ی آدمی که خودشو گم کرده بود ، بین تمام اون
جیغها خودش رو گم کرده بود
بعد اون اتفاق دیگه خودش نبود...
البته حق داشت ، چند نفر ممکنه مرگ یکی از عزیز ترین آدمای زندگیشون رو جلوی چشمشون ببینن بعدش دوباره بتونن سرپا بایستند؟
دیر متوجه شده بود... دیر فهمیده بود تنها خانوادش ، 'برادرش' بخاطر کار کردن برای ی آدم نامناسب زندگیش رو تباه کرده بود...
و جلوی چشماش از بین رفت...
وقتی اون ادما در خونرو شکستن و وارد خونه شدن نمی‌دونست چه اتفاقی افتاد
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود...
انقدری که اون حتی متوجه نشد هِنری بین اون جیغ و داد هایی که میزد داشت ازش عذرخواهی می‌کرد...
اون فقط میدونست دیگه هنری رو نداشت
قولش به مادرش رو شکسته بود...
قول داده بود با تمام وجودش از هنری مواظبت کنه ولی نتونسته بود...
نتیجه ی مواظبتش شده بود بدنِ غرقِ خونِ هنری تو بغلش...
با اینکه 2 سال گذشته بود ولی هنوزم گاهی انقدری به فکر هنری فرو میرفت که متوجه هیچکدوم از اتفاقات اطرافش نمیشد...
هنوزم اون صحنه ها جلو چشمش بود...
عین ی فیلم که اون فقط عقب جلوش می‌کرد...
همشون جلوی چشمش بود...
اون مرد ک موهاشو توی دستش گرفته بود و روی گردنش ی چاقو گذاشته بود... مجبورش کرد که مرگ هنری رو با چشمای خودش ببینه... تمام جیغ هاش رو بشنوه... اشکهاش که از چشمای بی نهایت زیباش بیرون میریختن و گونش رو خیس میکردن ببینه... التماساش به اون آشغالا که کاری به برادرش نداشته باشن و فقط جون خودش رو بگیرن رو ببینه... چاقویی که بی رحمانه داخل شکم برادرش فرو رفت ، اونم نه یک بار... بلکه چندین بار...
و جیغ های هنری که رفته رفته تحلیل میرفتن...
اون همه ی اینارو به چشم دیده بود...
هنوزم یادش بود... هنوزم یادش بود که بعد اون اتفاق تو بغل بهترین دوستش ، کسی که بعد هنری براش همیشه اولویت اول بوده ، چجوری گریه میکرد...
به سینش مشت می‌کوبید...
و التماس می‌کرد هنری رو برگردونه...
ولی اون هیچکاری نمیتونست انجام بده...
به خودش که اومد جلوی در خونش ایستاده بود
هنوز کلید رو وارد در نکرده بود که گوشیش زنگ خورد
-بله؟
با خستگی زمزمه کرد
+هی پسر... تو خوبی؟
لحن مهربون و دوستانه ی اون مرد لبخندی تلخی رو لبهاش آورد... اونقدری که باید قدرش رو نمی‌دونست... ولی از ته قلبش دوستش داشت . اون مرد تنها کسی بود که همیشه پشتش بود و تنها دلیلی که باعث شده بود بعد اون اتفاق وحشتناک ، حالش رفته رفته بهتر شه...
-اره ممنون
+وسایلت رو جمع کردی؟
-تقریبا همش رو
+خوبه ، باقی مونده روهم سریع تر جمع کن . یادت نره که پس فردا باید بریم نمیخام چیزی از قلم بیوفته
-چجوری امکان داره یادم بره که فردا قراره از نیویورک به لس آنجلس برم؟؟؟
+به هر حال... خب پس میبینمت؟
-منطقا...
با بی حوصلگی گفت
+گوش کن چی میگم ، قراره ی زندگی خیلی بهتر رو تو ی شهر جدید شروع کنیم باشه؟ میخام ذوق و اشتیاق توی صدات ببینم و البته امید...
-میدونم ، سعیمو میکنم... دوست دارم
+منم دوست دارم . حالاعم برو هنوز کلی کار داری
-باشه فعلا
منتظر جواب نشد و تلفن رو قطع کرد
وارد خونه شد گرچه نمیشد بهش گفت خونه ، اونجا خالیِ خالی بود .
خالی از اسباب و اثاثیه
همچنین خالی از زندگی و احساسات...
خیلی سرد و بی روح
خونه ای که خیلی وقته شده قبرستون تمام خنده ها...
حالا که بیشتر فکر می‌کرد خیلی وقت بود با مرگ هنری کنار اومده بود...
حتی با چگونگی مرگش...
مشکل اون خاطرات بودن...
خاطراتی که قلبشو تیکه پاره میکردن و اون خونه زادگاه تمام اون خاطرات بود برای همین خوشحال بود که قراره از نیویورک بره . میتونست تمام اون خاطرات لعنتی رو همونجا به خاک بسپره و ی زندگی جدید رو شروع کنه...
بعد مرگ هنری آروم آروم خودشم مُرد... ولی به لطف بهترین دوستش که قرار بود باهاش بره لس انجلس زندگی کنه ، داشت دوباره به زندگی برمی‌گشت
هرچی باشه آدمای جدید ، خونه ی جدید ، خاطرات جدید و دانشگاه جدید...
اینا قرار بود تاثیر خوبی روش بزارن... درسته؟
حتی اگه ایناعم نمیتونستن حالش رو بهتر کنن اینکه قرار بود با بهترین دوستش تو لس آنجلس ، تو ی خونه زندگی کنه و باهم ی دانشگاه برن و هر روز اونو کنار خودش ببینه براش کافی بود...
حداقل دیگه تنها نبود... البته هیچوقت نبوده... و تازه داشت با اعماق وجودش به این قضیه پی می‌برد
ولی... با همه ی اینا یچیزی این وسط مشکل داشت...
اون 'یچیزی' که نگرانش میکرد چی بود؟
And it feels like I'm flying above you
Dream that I'm dying to find the truth
Seems like you're trying to bring me down
Back down to earth, back down to earth
Layers of dust and yesterdays
Shadows fading in the haze of what I couldn't say
And though I said my hands were tied
Times have changed and now I find, I'm free for the first time
Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time now...

***
ی پارت کوتاه...
ولی خیلی پر معنی...
و اینم بگم این جدا از فن فیک نیست
بزودی متوجه ربط بزرگش با کل داستان میشین
احتمالا الان گیج شدین ولی قشنگیش به همینه:)
Love , stranger✨🌊

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now