'2'

170 22 9
                                    

خب هلووو
نمیدونم این تعداد انگشت شماری که خوندن پارت قبلو چه نظری داشتن ولی امیدوارم خوششون اومده باشه...
زر اضافی نمیزنم:)
بریم برای ادامه...
song for this part : how do you sleep , Sam Smith

***
با صدای زنگ گوشیش روی تخت وول خوردو سعی کرد گوشیش رو از میز کنار تخت برداره
لویی : ماریا...
با خواب آلودگی گفت و توی دلش به ماریا لعنت فرستاد که از خواب نازش بلندش کرده
ماریا : فاکررر نگو که هنوز خوابیدین یادت رفته امروز اولین جلسه از ترم جدیده؟ نکنه علاقه داری که استادا کونت بزارن لوبر...؟
همونجوری که رو تخت نیم خیز میشد با کلافگی گفت
لویی : لعنت بهت... اینجوری صدام نکن 
ماریا : زودتر بلند شو اون کوالارم بلند کن آماده شین تا قبل ساعت 10 اونجام که باهم بریم . همینجوریشم دیر کردیم . میبینمت لوبر
ماریا با خنده گفت و قط کرد . لویی با خودش فک کرد اون واقعا نمیتونه عین آدم صداش کنه؟
ماریا دوست چند ساله ی زین و لویی بود . جفتشون از ته قلب ماریا رو دوست داشتن و خیلی بهم نزدیک بودن
ماریا اولین نفری بود که خبردار شده بود لویی بالاخره قراره از شر مارتین خلاص شه و با زین زندگی کنه ، دیشب زین بهش زنگ زده بود که بگه بیاد کلاب ولی ماریا نمیتونست پس زین پای تلفن بهش گفته بود که قراره لویی بره خونه ی اون و باهم زندگی کنن که باعث شد اون دختر از خوشحالی پای تلفن جیغ جیغ کنه
لویی : زین پاشو دیرمون شد . بیدار شووو
لویی با کلافگی همونجوری که چشماشو می‌مالید گفت و آروم زینو تکون داد
زین : وِل... وِلم کن... میخام بخوابم
زین که خابو بیدار بود به آرومی زمزمه کرد
لویی : زین منم خابم میاد ولی امرو اولین جلسه ترم جدید کالجه ، نمیخام همین اول کاری استادا باهامون لج بیوفتن
زین : نمیخام بیام ، خستم میخام بخوابم
لویی از کلافگی پوفی کشید . ساعت 9 بود به هر حال به کلاس زنگ اول نمی‌رسیدن . ی نگاهی به زین که بالشتشو بغل کرده بود و گوشه ی تخت زیر پتو جم شده بود انداخت... چجوری باید با کسی که خوابیدن مهمترین کار زندگیش بود کنار میومد؟ گرچه زین اینجوری شیرین بود... همونجوری که به این چیزا فکر می‌کرد سمت حموم رفت ، ی دوش آب گرم سر دردش رو هم بهتر می‌کرد تا اون موقع زین هم می‌خوابید بعد باهم میرفتن و اگه باز اتفاقی نمی‌افتاد ب بقیه کلاسا میرسیدن
***
همونجوری که حوله ی سفید رو دور کمرش پیچیده بود تو کمد زین دنبال لباس بود . یکی از بهترین بخشای دوستیشون این بود که هم سایز بودن پس لویی میتونست از لباسای زین استفاده کنه . از اونجایی که دیشب لویی بعد کلاب با هزارجور بدبختی از در پشتی وارد خونشون شده بود تا مارتین اونو نبینه که فقط بره تو اتاقش و چنتا وسیله برداره که تا موقعی که الکس میاد مجبور نباشه برگرده اونجا . فقط تونسته بود وسایل ضروریشو برداره و غیر چنتا باکسر لباسی برنداشته بود
بعد یکم زل زدن به لباسا ی تیشرت مشکی که روش نوشته بود 'born to die' و ی شلوار جین با ی پیرهن چارخونه ی آبی ، خاکستری رو برداشت . لباسارو که پوشید تو آینه به خودش نگاه کرد و از فیت بودن لباسا که مطمئن شد لبخندی زدو سمت تخت زین حرکت کرد . ساعت نزدیک 10 بود ولی اون پسر هنوز همونجوری خوابیده بود...
لویی : پاشو بیچ پاشووو
لویی گفت درحالی که دستشو رو گونه ی زین گذاشته بود و فشارش میداد که بیدارش کنه
زین گوشه ی چشمشو باز کرد و سعی کرد وضعیت خودشو آنالیز کنه... زیر لب زمزمه کرد 'لعنت بهت'
لویی : چی؟
زین که توی دلش تشکر می‌کرد که لویی صداشو درست نشنیده با خواب آلودگی گفت
زین : باید از این به بعد شبا بهت قرص خواب آور بدم وگرنه شرط میبندم ی هفته عم کنار هم دووم نمیاریم...
لویی به حرف زین آروم خندید یجورایی راست می‌گفت .
لویی : همین الان تکون بخور و پاشو لباس بپوش تا بریم اون دانشگاهه فاکی
زین درحالی که سرشو بیشتر تو بالش فرو می‌برد برگشت و به سمتی خابید که لویی صورتشو نبینه
لویی : زین بار آخره هشدار میدم
لویی با جدیت گفت ولی زین در کمال بیخیالی همونجوری که پتو رو بیشتر بغل می‌کرد انگشت فاکشو برا لویی بالا آورد
لویی : اوکی... که اینطور...
زین : یو آر عه لوزِررر . حالا برو و بزار بخوابم
لویی پوزخندی زد و با خودش طوری زمزمه کرد که زین نشنوه 'به همین خیال باش ، اگه من برم اون فاکدونی به هر قیمتی که شده تو روهم میبرم...'
به ماریا : کوالامون از خواب بلند نمیشه... بیا یکم بخندیم
از ماریا : 2 دقیقه دیگه اونجام
' چند دقیقه بعد '
لویی : زین هشدار اخرمه اگه بلند نشی ب ضررته
زین که معلوم نبود خوابه یا خودش رو زده به خواب هیچ عکس العملی نشون نداد
لویی : زین اگه بلن...
جملش نصفه موند وقتی ماریا بلند با خنده گفت
ماریا : گود مورنینگ بِچچچ
و پارچ آب سردو روی زین خالی کرد که باعث شد زین وحشت زده از روی تخت بلند شه و پوکر فیس به اون دو نفر درحالی که بهش میخندیدن خیره بشه
زین : فاکرز... لعنت بهتون نمی‌فهمم اگه من نیام چه اتفاقی میوفته
زین تقریبا داد زد
ماریا : اوه بیبی من نمیتونم دوری از تو رو تحمل کنم
ماریا طعنه زد و زین چشم غره ای به اون دختر رفت
زین : باشه شما بردین... ولی تضمین نمیکنم امشب تو تختم به فاکت ندم...
خیلی جدی گفت و به ماریا نگاه کرد ولی خلاف چیزی که فکر می‌کرد اون دختر شروع کرد به قهقهه زدن
ماریا : اوه بیبی... متاسفم ناامید میکنم ولی تو گی ای...
زین پوکر فیس بهش خیره شد
لویی ، ماریا : باتم تاپ نمااا
و باهم شروع به خندیدن کردن...
گرچه زین چندبار بخاطر مستی زیاد چند نفرو بفاک داده بود ولی ذاتن باتم بود...
لویی : یالا زین وقت نداریم
***
ماریا : بهم بگو که شمارشو گرفتی وگرنه خودم بفاکت میدم
ماریا با اشتیاق خاصی گفت و چشمهای امیدوارشو به زین دوخت
زین : راستش من نگرفتم... اون گرفت
ماریا جیغی از خوشحالی کشید
زین : بنظرت بهم زنگ میزنه؟
لویی کلافه پوفی کشید
لویی : محض رضای فاک زین... اون دیشب انقد محو تو بود که حتی به من درست نگاهم نمی‌کرد و بیکار نیست که شمارتو بگیره... و اضافه کنم تو دیشب به اندازه تمام زندگیم روی عصابم بودی از بس گفتی زنگ میزنه یا ن ، از بس گفتی ایکاش خودم شمارشو میگرفتم ؛ حالا نوبت ماریاس؟
زین چشماشو چرخوندو سعی کرد با فوت کردن اون تار موی مزاحم از روی پیشونیش رو کنار بفرسته
ماریا : نباید شما دوتا احمق بدون من کلاب برین...
لویی و زین همزمان انگشت فاکشون رو برای ماریا بالا گرفتن
ماریا : حالا اسم این شاهزاده ی سوار بر اسبِ سپیدِ زین چی بود...؟
با خنده پرسید
زین : لیام
زین گفت و لبخندی زد و سرشو انداخت پایین . از دیشب هنوزم تو فکر اون بود...
ماریا : ام... شیپتون چی میشه؟ زین لیام... زیاممم اره زیام . هل یعس
لویی : ماریا فک نمیکنی یکم زیادی هیجان داری؟ من خیلی به اون پسر حس خوبی ندارم . عجیب بود
ماریا : بد انق نباش لوبر... برا توعم ی خوبشو پیدا می‌کنیم
لویی انگشت فاکشو برای ماریا بالا آورد و ب چشمهاش چرخی داد
***
-در جنگ جهانی اول به لحاظ فراوانی نامه‌هایی که میان جبهه و پشت جبهه رد و بدل شد از همه جنگ‌های قبل از اون متفاوته . نامه‌های جنگ جهانی اول کمتر گم شدن . دولت رایش آلمان فوراً تدارکات عملی وسیعی برای نقل و انتقال پست رو اجرا کرد . در پایان سال 1914 یعنی 5 ماه بعد از شروع جنگ روزانه 100 واگن قطار نامه‌های مردان و زنان و خانواده‌ها از پشت جبهه را برای سربازان حمل می‌کردن و بالعکس همچنین ب کارگیریِ...
صدای زنگ پایان کلاس باعث نصفه موندن حرفای راب جکسون ، استاد تاریخ شد
-بقیش برای جلسه ی بعد . همتون ی تحقیق 5 صفحه ای راجب روشای برقراری ارتباط تو جنگ جهانی اول رو هفته ی بعد بیارین
گفت و وقتی از کلاس خارج شد همهمه ی بچه ها بلند شد
زین : من الان باید توی تخت میبودم اوکی؟ عوض اینکه به بولشتای این یارو جکسون گوش بدم همشم تقصیر شماهاس
با کلافگی گفتو به لویی و ماریا نگاه کرد
لویی : انقد غر نزن ربطی به منو ماری نداره
زین : تو ساکت که خودت این عجوزرو خبر کردی که بیاد منو اونجوری از خواب نازم بلند کنه...
ماریا : اوه شات د فاک آپ زین . منو لویی بهت لطف کردیم . حالاعم جفتتون خفه شین بیایین بریم کافه من گشنمه
بخاطر لحن جدی ماریا هیچکدومشون دیگه حرفی نزدن... خوب میدونستن چه کارایی از ماریای گرسنه بر میاد
***
-همین الان به من بگو رفقای من کجان ، همین الااااااان
اون پسر تقریبا داد کشید و نصف افراد توی کافه بهش زل زدن
+وات د فاک مَن؟ لابد تو جیب منن... بیا جیبمو بگرد
-من باهات شوخی ندارم تام ، بگو کجان
+تو آخر مجبور میشی بری تيمارستان مارم با خودت بزور میبری...
و صدای قهقهه ی افراد داخل کافه که با علاقه به بحث کیوت تام با اون پسر چشم آبی گوش میدادن بلند شد و تام در حالی که اون پسر رو در آغوش می‌کشید گفت
تام : کامان بوی... میان . کلا ی هفته مسافرت بودی بعد انقد دلتنگی؟
-ریلی؟ تو فک میکنی من سر دلتنگی اینجوری میکنم؟ لعنتی چرا نمیفهمی من تو مسافرت با کلارا خوابیدم...
به آرومی گفت که بقیه صداشو نشنون
تام : شوخی نکن...
-کاملا جدی عممم
تام : واهاووو تبریک میگم پسر
-تبریک؟؟؟ اصن حس خوبی نداشت من زیادی مست بودم و اصلا به اون دختر علاقه ندارم
تام : فکر کنم افسردگی بعد از سکس گرفتی
-این چ بولشتیع دقیقا؟
تام : بهت حق میدم... هرچی باشه برای اولین بار تو 21 سالگیت ی نفرو بفاک دادی... خب افسردگی بعد از سکسه دیگه
همونجوری که با اون چشمای آبی رنگش خیلی خشمگین به تام نگاه می‌کرد دنبال جواب مناسبی می‌گشت که به اون پسر بده ولی صدای لویی مانعش شد
لویی : ببین کی اینجاستتتتت
لویی گفت و قبل از اینکه اون پسر رو در آغوش بکشه ماریا بهش طعنه زد و زودتر سمت اون پسر رفت
ماریا : جوجه ایرلندی من برگشتههههههه . چطوری نایلر؟
با ذوق خاصی گفت و اون پسر رو تو بغلش فشار داد
زین : ماری تمام دنده هاشو خورد کردی ولش کن...
ماریا : تو ساکت
زین انگشت فاکشو برای ماریا بالا گرفت و نایل به مسخره بازی همیشگی دوستاش خندید
نایل : خوبم گایز . دلم تنگ شده بود
لویی : ماعم همینطور
لویی با لبخند گفت و نایل از ماریا فاصله گرفت و سمت لویی رفت تا بغلش کنه
زین : اوه ممنونم نایل که انقد به من توجه کردی . انقد خوشحالم که میتونم تا ابد از خوشحالی جیغ بزنم پسر
نایل خندید و سمت زین رفت تا بغلش کنه
زین : نه نه نه... تارزان فکرشم نکن که منو بغل کنی دیگه دیره ، ازت متنفرم نایلر
نایل : منم دوست دارم بچ
زین هنوز جواب اون پسر رو نداده بود که تام مانعش شد
تام : احساساتتون رو بزارین برای بعد... جوجتون مرغ شده
ماریا : هان؟
نایل : خب... من یجورایی با کلارا خوابیدم
لویی ، زین ، ماریا : وات د فاک؟
ماریا : تبریک میگم... رسما با یکی از رو عصاب ترین و خودخواه ترین دخترای دانشگاه روهم ریختی... اگه میدونستم همچین شرایطی پیش میاد باهات میومدم
لویی : نایل تو از طرف دانشگاه ی هفته برای تحقیقات محیط زیستی میری کمپ و عوض تحقیقات اونجا با کلارا میخوابی؟ هِل...
زین : بیا این جوجه عم که صب تا شب با پورن دیدنو جق زدن زندگی می‌کرد بالاخره یکیو پیدا کرد ک بفاک بده... تبریک
نایل : فاک اف زین . مسئله این نیست... من کلارارو دوست ندارم قبول ، خب این نباید توی سکس تاثیر چندانی بزاره ولی من...
لویی : ولی؟
زین : اوه اوه اوه... یکی اینجا جوری داره حرف میزنه ک ظاهرا از فرست سکسش راضی نبوده یا شایدم ب دخترا گرایش نداره ، هوم؟
لویی : هِل یعسسس همینه ک هروقت میریم کلاب اصن با کسی لاس نمیزنی و فق دور برتو نگاه میکنی و دخترارو دید نمیزنی... این یعنی هم گی ای هم باتم ، چون منتظری بیان سراغت خودت سراغ کسی نمیری...
زین : همیشه اینو حس میکردم
نایل : عام... نمیدونم . اَه بس کنین
ماریا : خب این یعنی موافقی . محض رضای فاک... هیچ فاکری اینجا نیست ک از دخترا خوشش بیاد؟
تام : منو فراموش نکن بیبی...
ماریا : تام خفه شو
ماریا با جدیت گفت و تام با خنده ازشون دور شد
لویی : ظاهرا ی باتِ تاپ نمای دیگه عم پیدا کردیم...
نایل : من؟ باتم؟؟؟
زین : اوه ن میخای باورم کنم تو میتونی تاپ باشی... آره میدونی ، منم دیک ندارم
نایل مشتش رو به سینه ی زینه کوبید و زیر لب غر زد که باعث شد همشون باهم شروع به خنده کنن
ماریا : میخام سفارش بدم ، شما چی میخورین؟
***
الکس : تو باید از قبل به من خبر میدادی 
لویی : که چی بشه؟ من چه میگفتم چه نمیگفتم تو نمیتونستی زودتر بیای
الکس : باشه ولی من هنوزم باهات موافق نیستم نمیتونم بزارم تو اینجا بمونیو فقط ماری رو ببرم
لویی : ببین الکس الان بزرگترین مشکل من تو این قضیه جدایی از مادرمه ن چیز دیگه . من بزودی 24 سالم میشه و از پس خودم بر میام تا وقتی عم که بتونم ی خونه بگیرم پیش زین میمونم
الکس : زین... پسر خوبیه گرچه خیلی باهاش حرف نزدم ولی این چیزی از ترسم کم نمیکنه خودتم میدونی مارتین واقعا آدم خطرناکیه و کلی آدم داره ، معلومم نیس اگه بفهمه من مادرت رو بردم ولی تو هنوز اینجایی چه ری اکشنی نشون میده ، اگه بخاد بلایی سرت بیاره چی؟
لویی : نترس اون کاری به کارم نداره
الکس : ولی من حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم
لویی : نگران نباش
با اطمینان گفت که تاحدی از نگرانی داییش کم کنه گرچه خودشم نگران بود ولی الان وقت نگرانی نبود کمتر ی هفته دیگه قرار بود از مادرش فاصله بگیره و خودشم ی جای جدید زندگی کنه پس کلی کار برای انجام دادن داشت
***
روی تخت دراز کشیده بود ، به سقف زل زده بود و غرق افکارش بود که صدای نوتیفیکیشن گوشیش اونو از افکارش بیرون کشید 
از ماریا : هی فاکرز امشب کلاب؟
از نایل : کدوم کلاب؟ساعت؟
از ماریا : لابستر ، ساعت 10 دم خونتم
از نایل : اوکیه
لویی : ماریا میگه امشب بریم لابستر نایلم پایس
زین : اوکیه چند دقیقه دیگه میام بیرون
زین در حالی که تو حموم بود داد زد که مطمئن شه لویی میشنوه
لویی دوباره گوشیشو برداشت 'میبینیمتون'
***
ماریا : یکی دیگه نایلر کاماااان
نایل همونجوری که شات بعدی ویسکیش رو بالا می‌کشید با چشمهایی که بخاطر مستی قرمز بودن به ماریا نگاه کرد
نایل : به ی نقطه ی آبی رو دیوار چی میگن؟
لویی ، زین ، ماریا : نمیدونیم... بگووو
نایل : ی مورچه که شلوار جین پوشیده
و بعدش لویی ، زین و ماریا بودن که بخاطر جک های بیمزه ی نایل حسابی میخندیدن
همیشه همین بود ، وقتی همشون باهم میرفتن کلاب کسی که اونارو با بی مزه ترین جکا می‌خندوند نایل بود
ماریا : فاک یو نایلر
با خنده گفت و شات بعدیش رو بالا کشید
زین که توی بغل لویی لم داده بود مشغول ور رفتن با بطری خالی مشروبش بود که ویبره ی گوشیش داخل جیبش توجهشو جلب کرد
از بغل لویی اومد بیرون . گوشیش رو از جیبش در اورد ، ی شماره ی ناشناس زنگ میزد... ساعت 12 شب؟ ی لحظه فکر کرد نکنه کسی که زنگ میزنه...
معطل نکرد و سریع از کلاب بیرون زد و ب دوستاش که صداش می‌کردن توجهی نکرد
خودش باشه ، خودش باشه ، خودش باشه لطفا...
زین : بله؟
لیام : ام سلام... کم کم داشتم پشیمون میشدم که این وقت شب زنگ زدم... میخاستم بدونم میشه ببینمت؟
زین : آ‌اره... ح‌حتما...
با مِن مِن گفت و سعی کرد ذوق توی صداش معلوم نباشه
لیام : عالیه ، کجا بیام؟
زین : کلاب لابستر رو میشناسی؟
لیام : آره... میبینمت بیبی بوی
و تماس خاتمه یافت...
بیبی بوی؟ اون به زین گفته بود بیبی بوی؟؟؟ زین همینجوری بی حرکت دم در کلاب وایساده بود...
لویی : اینجاس بچه ها بیایین
برگشت و دید لویی پشت سرشه و نایلو ماریا هم دارن میان سمتشون
ماریا : بچ امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی که مارو ول کردی و شبیه روانیا دویدی بیرون
زین لبخند کوچیکی زدو سرشو انداخت پایین
زین : بهم زنگ زد... لیام بهم زنگ زد . داره میاد اینجا منو ببینه
چند لحظه سکوت بود که ماریا با جیغ جیغ از سر خوشحالی سکوتو شکست . لویی هم دستشو دور گردن زین انداخت
ماریا : بهت ک گفتیم زنگ میزنه من مطمئنم...
جملش نصفه موند وقتی نایل با بهت زدگی داد زد
نایل : ببخشید؟؟؟ لیام دیگه کیه؟ من کلا ی هفته نبودم رفتین برام جایگزین پیدا کردین؟
ماریا : چی میگ جوجه... لیام... خب میتونیم بگیم کسیه که زین و لویی تازه باهاش آشنا شدن و زین از اون خوشش میاد
نایل : واهاو... و داره میاد اینجا؟ خب شما دوتا جم کنین بریم خونه ی من چون زین امشب باید ی شب رویایی با لیامش بسازه...
لویی : نایل هنوز خبری نیست شلوغش نکن
زین : اگه فردا کل دانشگاه بخاطر تو لیام لیام نکردن من اسممو عوض میکنم... مجبور بودی به این کله بوقی بگی ماری؟
ماریا : بس کنین دیگه عین بچه ها افتادین به جون هم . چار روز دیگه از لیام حامله میشدی خودش می‌فهمید به هر حال
نایل : لویی ی فکری ب حال خودت بکن بعید میدونم بتونی دیگه با زین زندگی کنی تورو نمیدونم ولی من نمیتونم برم رو تختی بخوابم که روش ی کپه ماسته...
زین : بچ خفه شووو
زین میخواست با عصبانیت بگه ولی خودشم خندش گرفت
نایل : فکرشم نکنین کسی غیر من ساقدوش بشه
نایل سعی کرد با جدیت بگه ولی نتیجش فقط شد ی اخم احمقانه
زین : عاخی... باتم ما حتی نمیتونه ی اخم کوچیک کنه
نایل : اصن کی گفته من گی اممم که بخام باتم باشممم
ماریا : بزودی یکی عم برا تو پیدا میشه که هم مطمئن بشی گی ای هم باتم
زین : این گی عم نباشه که هست ، به هرحال باتمه... از همون روز اول مشخص بود
نایل زیر لب غر زد بعدش همشون شرو کردن خندیدن... خنده هایی از ته قلبشون ولی هیچکدوم متوجه اون چشم هایی که بازم زیر نظرشون داشت نشد...
***
-مطمئنی اون شب فقط دو نفر بودن؟
+بَ‌بله...
-و امشب چهار نفر بودن؟
+بله
-کارت رو خوب انجام دادی چشم ازشون برندار ، دستور رسیدگی به خواهرت روهم میدم نگرانش نباش
+اطاعت میشه
-میتونی بری
تنها که شد شروع کرد به فکر کردن... همه چی داشت طبق نقشه پیش می‌رفت و هیچی بهتر از این نمیشد... اون احمقا حتی روحشونم از هیچی خبر نداشت

***
خب اینم از این پارتتت
بالاخره جوجه ایرلندی و ماریا عم وارد داستان شدن
خودم ماریا رو خیلی دوست دارم...
همین دیگه
تا پارتای بعد بدرود
Love , stranger✨🌊

your silence [L.S] by strangerWhere stories live. Discover now