سرمو آوردم بالا و خونه ی روبروم رو دیدم .
- تو این جا زندگی میکنی ؟
ترمز دستی رو کشید و لبخند محوی زد : واسه ی خونه ی مجردی زیاد بد نیست مگه نه ؟
از ماشین پیاده شد و کیفش رو از صندوق برداشت . از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم ، بوی جنگل و چوبای درخت راش ، رودخونه و باد خنکی که می وزید . اگه شب این قدر قشنگه پس تو روز چجوریه ؟
- وویونگ نمیای ؟
- الان میام
دویدم دنبالش . لبخند محوی رو صورتش بود که باعث شده بود تو مرز بین جذاب و کیوت بودن گیر کنه . در خونه رو باز کرد : خوش اومدی به خونم ... خونمون
برگشتم و نگاهش کردم .
- ببین بیا منطقی باشیم ، تو داری از دست یه مشت حرومزاده فرار میکنی و جایی هم برای موندن نداری ... بیا پیش من بمون . بیشتر وقتا باشگاهم و شبا هم میرم مسابقه میدم پس ... یعنی بیشتر وقتا تنهایی
بهش نگاه کردم ، میگن چشما دریچه ی روحن و اگه این حرف درست باشه هیچ چیزی به جز حقیقت از اون دوتا چشم که انگار کل کهکشان رو تو خودشون جا داده بودن ،نمیتونستم بفهمم .
- باشه قبول
دستگیره رو گرفت و باز کرد : پس خوش اومدی
وارد خونه شدم و نفسم برید
داخل خونش عین خودش گرم بود . خودشم اومد تو و درو بست : خیلی بزرگ نیست ولی واسه سه تامون جا داره
برگشتم سمتش : چرا سه تا ؟
- پس چندتا ؟
خندم گرفته بود : نه آخه ما الان دوتاییم
با شنیدن صدای پارس و دیدن یه گلدن رتریور نسبتا بزرگ یه قدم رفتم عقب . سان روی یه زانوش نشست و دستاش رو واسه ی اون سگ باز کرد . سگ مستقیم پرید تو بغلش و مدام از سر و کول سان بالا میرفت و سان هم میخندید : دلتا ... دختر خوب آروم باش جلوی مهمونمون زشته
دلتا ... اتفاقا بهش میومد با این که اصلا نمیدونستم چرا این اسمو گذاشته روش . دلتا برگشت سمتم و نشست روی زمین ، سان بلند شد و دستشو کشید روی سر دلتا : دلتا ، این وویونگه دوست و هم خونه ای جدیدمون
خم شدم جلوش : سلام دلتا ، من وویونگم
یه ذره نگاهم کرد و پرید روم . از شدت شوک هیچ کاری نمیتونستم بکنم و قلبم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون . شروع کرد به لیس زدن صورتم ! از کاراش خندم گرفته بود و سعی میکردم بین خنده هام حرف بزنم ولی نمیتونستم . دلتا اولین حیوونی بود که این قدر خوب باهام رفتار میکرد دقیقا برعکس اون دوتا خواهر دوبرمن جهنمی ، راسکو و دِسِتو
صدای سان رو شنیدم که خودشم خندش گرفته بود : دلتا ! کشتیش
با شنیدن صدای سان یه ذره عقب رفت و نشست روی زمین . زبونشو داده بود و دمش مدام به چپ و راست تکون میخورد . خندیدم خم شدم سمتش و صورتشو بین دستام گرفتم : دختر شیطون
سان گفت : خوش حالم وقتی نیستم همدیگه رو دارین
از روی زمین بلند شدم : اون خیلی دختر خوشگلیه
رفت سمت آشپزخونه : به باباش رفته ، مگه نه دلتا ؟
صدای پارس دلتا عملا تایید حرف سان بود . منم انکارش نمیکنم ، خوشگل ترین پسری که دیدم نبود ولی کاریزمای خاصی داشت . قد و هیکلش ، محکم حرف زدنش ، صورت خوش فرم اون خط فکش که بیرون زده بود ، اون حتی صداش هم خاص بود . نمیدونم چرا این قدر جذبش شده بودم و انرژی خوبی ازش میگرفتم .
صداش منو از وادی خیالاتم آورد بیرون : گشنت نیست وویونگ ؟
ظرف غذای دلتا رو گذاشت جلوش و به اپن تکیه داد .
- نه حقیقتش ... بیشتر خستم
- پس بیا بریم اتاقتو نشونت بدم ، بعد برو حموم و بخواب
و راه افتاد سمت پله های سنگی خونه
- سان ؟
چرخید سمتم : هوم ؟
- واقعا ازت ممنونم و امیدوارم حرفایی که تو باشگاه بهت زدم رو فراموش کنی
لبخند یه وری زد : میزارم به حساب این که استرس داشتی و رو حرفات فکر نکردی ... نمیای ؟
دنبالش راه افتادم . ته راهرو جلوی یه اتاق وایساد : این جا اتاق توعه اون اتاقی هم که طرف دیگه است مال منه بقیش هم اتاق مهمانه . تا یه دوش بگیری من برم ببینم لباس اندازت دارم یا نه
- باشه فهمیدم کوچیکم !
درو باز کردم و رفتم تو اتاق
YOU ARE READING
ring of love
Mystery / Thriller... از یه گوشه یه روزنه نور دیدم و صدای آهنگ آشنایی میومد ... حتما کسی اون جاست . دویدم سمتش و درو باز کردم و اصلا انتظار نداشتم با اون صحنه روبرو بشم . یه باشگاه بود که از ظاهرش حدس زدم باید باشگاه بوکس باشه چون کلی طناب ، وزنه ، دستکش و رینگ اون ج...