فلش بک به چندین سال قبل
Yeosang POVپشت میز آرایشگاه نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا قبول کردم بیام و موهامو رنگ کنم اونم سر یه بازی مسخره ، ولی اگه نمیکردم آبرومو تو مدرسه میبردن .
آرایشگر اومد و پشتم وایساد : خوب چه رنگی ؟
با زاری از توی آیینه نگاهش کردم : صورتی ...*********
توی مسیر مدرسه همه نگاهم میکردن و ریز ریز میخندیدن ، صدای پچ پچا یه لحظه هم تنهام نمیزاشت .
بندای کیفمو محکم تو دستم گرفته بودم و با سر پایین راه میرفتم تا فقط زودتر برم سر کلاس بشینم و از این جهنم حداقل یه روزش زودتر تموم بشه . هیچ جوریم نمیتونستم این کله رو قایم کنم ...
- هی یوسانگ !
صدای فرشته ی عذابمو شنیدم . مدادمو تو دستم فشار دادم و چرخیدم سمتش : بله جهیونگ ؟
چشمک زد بهم : بیبی صورتی خیلی بهت میادا
حس کردم خون توی رگام داره قل قل میزنه . دستمو که مداد توش بود بردم بالا : یه بار دیگه بهم این حرفو بزن تا ...
دستاشو کوبید روی میزم که باعث شد سرجام بپرم : تا چی ؟!
کل کلاس ساکت شده بودن و زل زده بودن به ما . آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم . نیشخند ترسناکی زد و یکم خم شد سمتم که مصادف شد با عقب رفتن خودم و چسبیدنم به پشت صندلی .
- ببین یوسانگ ... خودت میدونی ازت چی میخوام ...
حتی نزاشتم حرفش تموم بشه و محکم زدم تو ساق پاش . داد بلندی کشید و روی زانوش نشست روی زمین . اون لحظه با خودم فکر کردم که ایکاش این کارو نمیکردم . جهیونگ از روی زمین بلند شد و نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و تو همون لحظه معلم وارد کلاس شد .
تمام طول کلاس نگاه هاس سنگینشو حس میکردم و فقط میتونستم حرصم ازش رو روی برگه ها روبروم خالی کنم که توی چند ثانیه همش پر خط خطی شده بود . وقتی کلاس تموم شد ، یهو یه برگه ای افتاد روی میزم . بازش کردم و متن توش رو خوندم : میدونم باهات چیکار کنم ...
*
توی دستشویی وایساده بودم و سعی میکردم بلاهایی که توی این نیم ساعت باهم سرم اومد رو هضم کنم : پرت شدن کلی بادکنک رنگی بهم ، ریخته شدن انواع نوشیدنی و غذاها روی سرم و از همش بدتر دستایی که هر از گاهی لمسم میکردن ...
به قیافه ی رقت انگیزم توی آیینه خیره شدم و قطره اشک سمج گوشه ی چشممو قبل از پایین اومدن پاک کردم . در دستشویی باز شد و یکی اومد تو . بدون این که نگاه کنم کیه ، گفتم : ببین زودتر برو بیرون میخوام تنها باشم
ولی به جای این که دوباره ی صدای درو بشنوم ، صدای قفل شدن درو شنیدم . چرخیدم سمت در و جهیونگ رو دیدم . اون نگاهش اصلا حس خوبی بهم نمیداد . به محض این که اولین قدمو سمتم برداشت ، چرخیدم و دویدم سمت یکی از دستشویی ها ولی ایکاش زودتر حرکت میکردم . دستمو گرفت و محکم کوبوندم به نزدیک ترین دیوار و پینم کرد بهش . کلی فکر باهم اومده بود توی ذهنم و نمیدونستم باید چیکار کنم ، خشکم زده بود .
- آخ یوسانگ خیل تو این حالتم خیلی خواستنی هستی
نیشخندی زدم : چیه ؟ نکنه دیگه دخترا بهت پا نمیدن که افتادی دنبال م...
سوزش بدی رو روی صورتم حس کردم . زبونمو توی لپم کشیدم : بهت برخورد نه ؟
شروع کردم به خندیدن که یه سیلی دیگه زد بهم و ساکت شدم . نیشخندی زد و گفت : میدونم چیکارت کنم یوسانگ
تا به خودم بیام دیدم دکمه های لباسم باز شده ، دستاش داره کل بدنمو لمس میکنه و سرش هم توی گردنم بود و بوسه های خیس و چندش آوری میزاشت . هم ترسیده بودم و هم شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم . فقط میخواستم از اون موقعیت فرار کنم و هیچی دم دستم هم نبود به جز دستگاهی که باهاش دستامونو خشک میکردیم که چندید بار گفته بودیم عوضش کنن چن هر لحظه امکان داشت بیفته . وقتی دستشو روی دکمه ی شلوارم حس کردم ، نفسم بند اومد ولی بهترین موقعیت بود چون حواسش از کل دنیا پرت بود . با کلی بدبختی و تقلا کردن تونستم دستامو آزاد کنم و به عقب هلش بدم . برخلاف جثه ی ریزم قوی بودم و همین موضوع باعث شده بود که توی تیم کشتی مدرسه باشم . با زوری که برام مونده بود ، دستگاه رو از جاش کندم و محکم کوبیدم توی سرش . وقتی که سرشو گرفته بود و داشت سعی میکرد روی پاهاش وایسه ، سریع و کیفمو برداشتم و قفل دستشویی رو باز کردم و دویدم بیرون . اصلا اهمیتی نمیدادم که دارن چجوری نگام میکنن فقط میخواستم از اونجا برم و دیگه برنگردم .
همزمان با دویدنم توی خیابون تا برسم خونه ، از زمین و زمان میترسیدم و اون همه آدم غریبه باعث میشد نفس کم بیارم و بخوام بزنم زیر گریه ولی من باید میرسیدم خونه . اونجا از همه جای دنیا امن تر بود .
وقتی به در ورودی رسیدم فقط ۵ دقیقه طول کشید تا کلید مناسبو پیدا کنم و قفل درو باز کنم . بدون توجه به مامانم که با نگرانی صدام میکرد فقط دویدم تو حموم . لباسامو درآوردم و زیر دوش آب داغ وایسادم . سعی میکردم نفسامو کنترل کنم ولی این کارم فقط باعث شد تا بغضی که از صبح نگه داشته بودم بترکه . همزمان با گریه صدای مامانم رو میشنیدم ک صدام میکرد .
- مامان بسه ! ولم کن برو !
و دیگه صداش نیومد . لیف رو برداشتم و با خشونت تمام روی گردن و بدنم میکشیدم تا هیچ ردی ازش نمونه . پوستم دیگه داشت به قرمزی میزد که لیفو کنار گذاشتم و شیر آب رو بستم . یه حوله دور کمرم پیچیدم و از حموم رفتم بیرون توی اتاقم . مامانم برام لباس تمیز گذاشته بود با یه لیوان آب و قرصایی که قبلا دکترم داده بود . لباسا رو پوشیدم ، قرصمو خوردم و از شدت استرس و ترس و خستگی کل روز همونجا روی تخت خوابم برد .
*
بعد از چندین ماه هنوز نمیخواستم برم مدرسه و هیچ روانشناسی رو قبول نمیکردم . اونا فقط یه مشت احمقن که فقط میان به حرفات گوش میدن تهشم بدون هیچ کمکی زر میزنن و پولشونو میگیرن . یه بار شنیدم یکیشون به مامان و بابام گفت من افسردگی دوقطبی دارم و اگه با قرص درمان نشم باید برم زیرالکتروشوک ، چه مسخره ... فکر کن بری زیر دستگاهی که میدونی ممکنه حافظت رو پاک کنه ، باعث سردردای پشت هم بشه ، موهات زودتر سفید شه ، همش حالت تهوع بگیری و بعد از اون با یه مشت قرص سرپا باشی که تازه احتمالش هم ۵۰ ، ۵۰ عه ! یعنی یا خوب میشی یا زیر اون دستگاه از درد جون میدی و کل سلولای مغزت با خاطراتت میسوزن
*
به لطف خواست خودم و مطالبی که میخوندم یاد گرفته بودم چجوری هرجایی که میرم شر درست کنم و خودم وایسم یه گوشه و از درامایی که درست کردم لذت ببرم . اصلا هم ناراحتی مامان و بابام برام مهم نبود چون از این کار لذت میبردم و همزمان هم چون از بچگی توی تردستی مهارت داشتم رو اونم کار کردم . نمیدونستم به چه کارم میان ولی از بیکاری و تو خونه نشستن و مدام کابوس دیدن و خط خطی کردن کاغذا بهتر بود ، مگه نه ؟
*
بیرون مدرسه وایساده بودم و کلاه هودیم رو سرم کشیدم . به ماشین پلیسای جلوی مدرسه نگاه میکردم و منتظر مونده بودم تا ببینم چی میشه . در باز شد و پلیسا با جهیونگ به بهش دستبند زدن اومدن بیرون ، پشت سرشونم مدیر مدرسه و چندتا از بچه ها . پوزخندی روی لبام نقش بست ... مجازات تجاوز در حالت عادی در خوش بینانه ترین حالت ممکن حداقل ۱۵ سال حبسه ...
از تصور این که اون عوضی چندسال قراره توی زندان بمونه داشت خندم میگرفت . کلاه هودیمو از سرم برداشتم و به آدم رقت انگیز روبروم نگاه کردم . وقتی داشتن سوار ماشین میکردنش ،نگاهش بهم افتاد و خشک شد . با لبخند براش دست تکون دادم و به موهام که دیگه تا نصف ساقه هاش مشکی شده بود اشاره کردم و بعدش راه افتادم سمت خونه . دلم براش میسوخت ؟ از سوال خودم خندم گرفت ، معلومه که نه ...
*
نصف شب شده بود و مامان و بابا خوابیده بودن . نشسته بودم پشت لبتابم و داشتم مثل همیشه پرونده های توی اینترنت رو میخوندم . به هیچ کارم نمیومدن به جز اختشاش های بعدی که حتی با فکر کردن بهش لبخند میومد روی لبم . گوشیم زنگ خورد و شماره ناشناس بود .
با اخم گوشیمو برداشتم و جواب دادم : بله ؟
- بیا لب پنجره
نه صدای جهیونگ بود و نه هیچ کسی که میشناختم . اون صدا خیلی سرد بود و مطمئن . حس خوبی بهش داشتم و نمیدونم چرا . هر کسی بود همون لحظه گوشی رو قطع و شماره رو بلاک میکرد ولی من رفتم کنار پنجره . دوتا پسر کنار هم وایساده بودن که یکیشون قد بلند و اون یکی کوتاه تر بود که تلفن دستش بود . موهای مشکی پسر قد بلند توی صورتش بود ولی از توی اتاقم مشخص بود که چقدر میتونه چشماش سیاه باشه ، قیافش واقعا جدی بود و من بعد از مدت ها از یچی ترسیده بودم . اون پسر کوتاه تر موهاش رو به عقب حالت داده بود و زل زده بود به من .
چندتا پلک زدم و پرده رو تو دستم فشار دادم : بله ؟
اون پسر لبخند مطمئنی زد و گفت : من هونگ جونگم ... باید با هم حرف بزنیم ...*******
صلوات ختم کنین بلاخره آپ کردم 😅
کلی شرمندم کردین و ببخشید دیر شد .
خوب دوتا چیزو همین اول بگم :
۱- از بلک رزا بابت شخصیت منفی جهیونگ معذرت میخوام
۲- پارتی که یوسانگ درباره ی روانشاسا حرف میزد قصد توهین نداشتم به کسی این فقط از زبون یوسانگ که افسردگی داشت گفته شده پس لطفا منو به توپ نبندین
۳- اگه میخواین بدونین اون پسر کاریزماتیک مو مشکی کیه توی پری پارت ۵ عکسا هستش 😁
و ... هوف که بعد از مدت ها نوشتن سخت بود !
این اولین فلش بک اعضا بود ، منتظر بقیشون هم باشین چون توی این فلش بکا دور هم جمع میشن و میشن چیزی که الان هستن
خیلی ممنونم که موندین
منتظر نظرای قشنگتون هستم ♡
YOU ARE READING
ring of love
Mystery / Thriller... از یه گوشه یه روزنه نور دیدم و صدای آهنگ آشنایی میومد ... حتما کسی اون جاست . دویدم سمتش و درو باز کردم و اصلا انتظار نداشتم با اون صحنه روبرو بشم . یه باشگاه بود که از ظاهرش حدس زدم باید باشگاه بوکس باشه چون کلی طناب ، وزنه ، دستکش و رینگ اون ج...