pt.5

133 32 50
                                    

روی یه مبل نشسته بودم و همزمان با جویدن لبم سعی میکردم اون همه حجم از اطلاعات توی ذهنم رو پردازش کنم . با حس سوزش خیلی بدی پشت سرم ، هیس بلندی کشیدم و سرم رو بردم کنار و با غیض به یونهو نگاه کردم که دستاش توی هوا مونده بود .
- خوب چیه ؟! انتظار که نداری دردت نیاد ؟
- یکم آروم تر ، درد میکنه
- من آروم و یواش و تند بلد نیستم ... کار درست رو انجام میدم الانم عین آدم بشین و بزار کارمو تموم کنم
سرمو به حالت قبلش برگردوندم تا یونهو بتونه کارشو تموم کنه و همزمان به هونگ جونگ نگاه کردم که تا اون لحظه فقط توی سکوت و دست به سینه داشت نگاهم میکرد .
سونگهوا با لحن سردی که آرامش توش موج میزد شروع کرد به حرف زدن : امروز واقعا یقین پیدا کردم توی آخرین مبارزت که سرت خورد کنار رینگ ، عقلتم باهاش رفت
تا اومدم جواب بدم ، یوسانگ از جاش بلند شد و گفت : یعنی چی واقعا ، هوم ؟ طرف نصفه شب یهو اومده توی باشگاه تو !
- اسمش وویونگه
- واو چه چیز مهمی ... وسط حرفم نپر ! بعدش بماند که قایمش کردی و اون یاروها رو فرستادی برن ... بردیش خونت ؟! خونه ی شخصی خودت ؟! هونگ جونگ نکنه این پسره منگله ؟
دست یونهو رو کنار زدم تا برم و حق اون پسرو بزارم کف دستش و مغزشو بریزم کف خونه که صدای هونگ جونگ دراومد : بسه ! سان بشین سر جات ... یوسانگ درسته اختشاش گر هستی ولی نه توی خونه !
دستمو لای موهام کشیدم : آره میدونم حماقت بزرگی کردم و بردمش خونه ی خودم ولی من عین تو نیستم که یکی بهم کمک نیاز داشته باشه و به جای این که دستشو بگیرم بهش انگشت وسطمو نشون بدم !
هونگ جونگ بهم نگاه کرد : سان من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم
دوباره برگشتم سرجام و نشستم کنار یونهویی که الان داشت وسیله هاشو جمع میکرد . هونگ جونگ چرخید سمت جونگهو : بهم خبر خوب بده
جونگهو درحالی که به لبتاباش نگاه میکرد ، گفت : زوده
- بجنب پس
- اگه فکر میکنی سریع تر انجامش میدی مشتاقم یادم بدی
هونگ جونگ چشماشو توی حدقه چرخوند : ببخشید نابغه
و خونه توی سکوت فرو رفت و سکوتی که هر از گاهی با صدای کیبورد لبتاب جونگهو شکسته میشد . بهشون نگاه کردم ، تیم واقعا ترسناکی بودن و با هیچ کسی هم کوچکترین شوخی نداشتن ...
صدای جونگهو منو از افکارم کشید بیرون : میگما امیدوارم پسر قویی باشه
بهش نگاه کردم و حسی که از قیافش میگرفتم اصلا چیز جالبی نبود . رفتم سمتش و به صفحه ی لبتابش نگاه کردم ولی تنها چیزی که دیدم وویونگی بود که توی یه اتاق خالی به یه صندلی بسته شده بود .
- زومش کن
طلبکارانه نگام کرد و زوم کرد روی وویونگ . موهای یاسیش به خاطر خونای روش به قرمزی میزد و صورتش پر از جای زخم و کبودی بود ، چشماش بسته و سرش به کنار افتاده ... ولی هنوزم داشت نفس میکشید .
من به خاطر ورزشم از این چیزا زیاد دیدم ولی این یکی واقعا باعث میشد که بخوام همون لحظه لبتاب رو بگیرم و پرتش کنم توی دیوار . صدای مینگی رو شنیدم که گفت : با اون زخما بازم قشنگه
دستمو مشت کردم و بردم بالا تا بزنم تو صورتش که یونهو مشتمو محکم گرفت و آورد پایین : چته تو ؟! مگه دوست پسرته وقتی ازش تعریف میکنیم یا دربارش حرف میزنیم رم میکنی ؟
واقعا نقش وویونگ توی زندگی من چی بود ؟ ... هیچی نداشتم بگم پس توی سکوت بهش نگاه کردم
- خوبه
و روشو برگردوند سمت کامپیوتر . هونگ جونگ پرسید : کسی ایده ای نداره
سونگهوا با همون لحن آرومش جواب داد : من دارم
- خوب چیه ؟
- بخریمش
برگشتم و نگاش کردم : ب .. بخریش ؟ مگه ماشین یا لباسه ؟!
- منتظر ایده ی خودتم که احتمالا از مال من بهتره ... بگو لطفا هممون استفاده کنیم
- دقیقا چجوری میخوای این کارو بکنی ؟ نمیگی بعدا سوال میکنن تو از کجا فهمیدی ما چنین پسری داریم ؟
یوسانگ جواب داد : من یکی از دوستای قدیمیم بین هنوز تو اون اکیپه
فقط بهش نگاه کردم .
- سان ببین خیلی سادست . این دنیا ، دنیاییه که همه عین تار عنکبوت بهم متصل میشن ولی هیچ کسی به تیم خودش خیانت نمیکنه
- یوسانگ به اونا میگن شین شین ...
- خوب ؟
اه کشیدم و روی یکی از صندلیا نشستم . سونگهوا رو به یوسانگ کرد : پس تو با اون دوستت حرف بزن و خبرشو به ما بده
یوسانگ سر تکون داد و دوباره به لبتاب نگاه کرد که سونگهوا گفت : الان یوسانگ
یوسانگ گوشیش رو برداشت و رفت توی یه اتاق دیگه تا حرف بزنه . به سونگهوا نگاه کردم : میدونی که با بوس دادن نمیشه چیزی خرید
- اره میدونم
- میخوای چیکار کنی ؟
- اول میخوام بدونم چرا این قدر داری سعی میکنی نجاتش بدی ؟ اونم از دست شین شینا
- دلایل خودمو دارم
- دلیلت احیانا این نیست که از اون پسر خوشت میاد ؟
- چتونه شماها ؟!
هونگ جونگ دستشو روی چشماش کشید : چرا نمیشه ۱۰ دقیقه کنار هم آروم باشین هوم ؟!
یوسانگ از اتاق اومد بیرون و معلوم بود گوشیش هنوز روشنه : میگن ۱۰۰ هزارتا
فکم داشت درمیرفت که هونگ جونگ جواب داد : بگو براشون لوکیشن میفرستیم فردا بیان اونجا
یوسانگ سر تکون داد و رفت .
- درست شنیدم ؟ ۱۰۰ هزارتا ...
مینگی گفت : آره دلار
- نمیخواین که احیانا بانک بزنین ؟
جونگهو گفت : ما رو در این حد کوچیک میدونی ؟
اصلا نمیفهمیدم چه خبره . هیچ ایده ای نداشتم چه اتفاقی داره میفته . بعد از چند دقیقه یوسانگ برگشت و گفت : اوکی دادن
سونگهوا پرسید : چی بهشون گفتی وقتی پرسیدن واسه چی اون پسر رو میخوایم ؟
شونه بالا انداخت : واسه خوش گذرونی
هونگ جونگ خندش گرفت : خوبه آفرین
مینگی زد به شونم : ناراحت که نشدی گفتیم دوست پسرتو واسه خوش گذرونی میخوایم ، هوم ؟!
چرخیدم سمتش : مینگی ...
خندید و رفت . هونگ جونگ گفت : خوب همه برین سر کارتون ، میدونین چیکار کنین . سان تو بمون پیش جونگهو چیزی خواست بهش بگو
و من و هکر تنها شدیم . جونگهو صدای مفصلاش رو درآورد و داد زد : ییونهو و مینگی ! فایل پولا رو فرستادم . پرینت گرفتن و برش دادن و بقیش با شماهاست .... یوسانگ ! کار دوستت هم با خودته به من ربطی نداره
نگاش کردم : چی شد ؟
لبخند زد : بانک نمیزنیم ولی این ایده تا الان شکست نخورده
- اگه بفمن چی ؟
- اگه بفهمن ناچارا یونهو و مینگی وارد عمل میشن
- چطور ؟
- اونا اسنایپرن . تا ۵ ثانیه کارشون تمومه
- قضیه ی دوست یوسانگ چیه ؟
- ممکنه دردسر درست کنه ...
- مگه نمیگی دوست ؟! میخوای دوستشو بکشه ؟
چرخید سمتم : اولا همون دوست باعث شد تا یوسانگ یه مدت خودشو توی خونه حبس کنه و جایی نره که مال خیلی وقت پیشه ، دوما همیشه میگن دشمنت رو از دوستت نزدیک تر نگه دار و سوما ... توی این کارا دوست معنی نداره ، ما خانواده ایم و کسی به خانوادش پشت نمیکنه .
به صندلیم تکیه دادم و نگاهش کردم که داشت یه لوکیشن پیدا میکرد .
- چرا نمیری تو یکی از اتاقا استراحت کنی ؟ از این به بعدش با ماست
- اوهوم از جام بلند شدم تا برم که صداش متوقفم کرد : من به حرفای بقیه کار ندارم که چرا داری این کارو میکنی . راه انداختن این عملیات واسه ی کسی که به زور میشناسیش واقعا شجاعانست سان
- میدونم آیریس !
- حالا لازم نیست به روم بیاری من کسیم که آنلاین روت شرط میبنده !
لبخند محوی زدم و رفتم سمت یکی از اتاقا که هونگ هونگ رو توی راهرو دیدم . در یه اتاق رو باز کرد : برو استراحت کن ، خیلی بهت فشار اومد امروز ، به پیشنهادم هم فکر کن
و در اتاق رو بست .

فلش بک چند ساعت قبل
توی ماشین نشسته بودم و ژاکتم رو به سرم فشار میدادم تا خونش بند بیاد . سونگها داشت رانندگی میکرد و هونگ جونگ هم چرخیده بود عقب تا منو ببینه : زنده ای ؟
- هونگ ...
- تو واقعا یا خیلی احمقی یا خیلی شجاعی
نگاش کردم : در هر حالت لطف داری
- میدونی که بهت قبلا چی گفته بودم
تو سکوت نگاهش کردم .
- آخرین باری که بهت کمک کردم گفتم سری بعدی که ازم کمک بخوای کمکت میکنم ولی به یه شرط
- هونگ جونگ لطفا
- این یه قراره سان و فکر نمیکنم بخوای زیرش بزنی
اون چشمای ریز و تاریکش همیشه گویای این بود که هیچ انتقاد و جواب ردی رو قبول نمیکنه
چشمامو بستم : باشه ... قبوله
صدای سونگهوا رو شنیدم که میگفت : به تیممون خوش اومدی
پایان فلش بک

شب از اتاقم رفتم بیرون و با یه خونه ی تاریک روبرو شدم که واقعا تعجب آور بود . سعی کردم آشپزخونه رو پیدا کنم که دیدم یوسانگ پشت میز نشسته و یه لیوان هم جلوشه .
- سلام یوسانگ
سرشو آورد بالا : بیداری ؟
- تشنم شد
لیوان آبشو داد بهم : بیا چیزی ازش نخوردم
- ممنون
یه قلپ از آبش خوردم و ناخوداگاه نگاهم افتاد به ماه گرفتگی شقیقه ی چپش : قضیه ی گذشتت با اون دوستت چیه یوسانگ ؟
یکم تو سکوت نگاهم کرد بعدش گفت : شب به خیر سان
و راه افتاد تا بره .
وسط راه وایساد و چرخید سمتم : واقعا میخوای بدونی چی شد ؟
سرمو تکون دادم .
- اون باعث شد من ترس از اجتماع بگیرم ...

               
                 **********
و سلام مجدد به همتون
گایز میدونم خیلی صبورین و عاشقتونم و هم چنین اینم میدونم که پارتا کمه و براش از نظر خودم دلیل دارم :
۱ - نمیخوام خسته بشین
۲ - نمیخوام یه پارت کوتاه و خوب باشه و اون یکی بلند و خسته کننده
۳ - وقتشو ندارم زیاد بنویسم 😅

امیدوارم تا الان از داستان خوشتون اومده باشه چون از این به بعد تازه قراره همه چی شروع بشه
هرکدوم از اعضا یه گذشته دارن که در طول داستان بهش پرداخته میشه ، خوش حال میشم که بدونم درباره ی گذشته ی هرکسی چه فکری میکنین و باهام درمیون بزارین 😉
خیلی دوستتون دارم ، مرسی از حمایتا

ring of love Where stories live. Discover now