pt 3

134 33 25
                                    

با نور خورشیدی که صاف میخورد تو چشمام از خواب بیدار شدم . بعد از این که چشمام کامل باز شد ، یه لحظه فکر کردم هنوز تو همون خونم و کل اتفاقای دیشب همش یه خواب بوده ولی با نگاه کردن به اتاق متوجه شدم هرچی اتفاق افتاده ، واقعیت محض بوده .
رفتم جلوی پنجره وایسادم و به منظره ی بیرون نگاه کردم . فوق العاده بود ! یه طبیعت بکر و سبز ، پر از درختای راش و صدای پرنده ها و رود کنار خونه . یعنی سان چجوری این جا رو پیدا کرده ؟ واقعا جای پرتیه و اصلا فکر نکنم میدونسته چنین بهشتی وجود داره . سروصدایی که از بیرون اتاق میومد توجهمو جلب کرد .
از پله ها پایین رفتم و دیدم سان داره دنبال دلتا تو آشپزخونه میدوه و یه کاسه ی بزرگ هم رو سر دلتا افتاده .
- دلتا ... خوب وایسا برش دارم ... میخوری تو درودیوار ... دلتا ! ...
از آشپزخونه اومد بیرون و محکم خورد به پام و نشست رو زمین . جلوش نشستم و دیدم داره از زیر کاسه نگام میکنه . کاسه رو از سرش برداشتم : حرف بابات رو گوش کن دلتا
بلند شدم و کاسه رو به سان دادم : صبح به خیر
لبخند زد و کاسه رو روی اپن گذاشت : چه انرژیی گرفت سر صبحی ... صبح تو هم به خیر وویونگ . ببخشید دیگه این دختره شیطونی کرد نتونستم پنکیک واسه هرسه تامون درست کنم
دلتا گوشاشو آویزون کرده بود و به سان نگاه میکرد . چند ثانیه بهم خیره شدن و آخرش سان گفت : بیا بغلم دختر خوشگل
حرف سان هنوز تموم نشده بود که دلتا پرید تو بغلش . سان بغلش کرد و نشوندش روی اپن : الانم همین جا میشینی و فقط نگاه میکنی ، باشه ؟
دلتا نشست و دستاشو به اپن تکیه داد . سان همزمان که تو تنگ شیر رو روی میز گذاشت پرسید : شب خوب خوابیدی ؟
نشستم پشت میز : بعد از ۳ سال یه شب تونستم خوب بخوابم
- شروع کن به خوردن تا این تخم مرغا آماده بشه
- تو هر روز این طوری صبحونه میخوری ؟
پشت گاز وایساده بود و تک خنده ای کرد : فقط روزایی که قراره خونه بمونم
اوهومی گفتم و به سفره ی پر روبروم نگاه کردم که صدای خیلی قشنگی منو جذب کرد .
" من از این که این جا باشم خسته شدم ، همه ی ترسای بچگیم منو تو این نقطه متوقف کردن ، اگه واقعا لازمه بری از ته دلم میخوام که واقعا بری ، چون حضورت هنوز احساس میشه و تنهام نمیزاره ، این زخما هیچ وقت خوب نمیشن ، این درد خیلی واقعیه ، خیلی چیزا هست و زمان حلشون نمیکنه ... "
اصلا نمیتونستم باور کنم اون پسری که میتونه با یه مشتش دیوارو سوراخ کنه چنین صدایی داشته باشه ، این آهنگ رو وقتی تو اون خونه بودم یه بار از یکی از اتاقا شنیده بودم و تو مغز و قلبم حک شده بود .
بدون این که متوجه باشم شروع کردم همراهش خوندن : " خیلی سعی کردم به خودم بگم که تو رفتی ، ولی تو هنوز با منی و من تنهام ، هر وقت گریه کردی اشکاتو پاک کردم ، هر وقت ترسیده بودس با ترسات جنگیدم ، تو تمام این سال ها دستت رو گرفتم و یه لحظه هم ولت نکردم ، تو هنوز تمام من رو با خودت داری "
برگشتم و به سان نگاه کردم که داشت لبخند میزد . با تخم مرغا اومد سمتم و گذاشتشون روی میز : صدات بینظیره
لبخند متقابل زدم : مال تو هم همین طور
بعد از خوردن صبحونه ، دیدم دلتا از روی اپن اومد پایین و شروع کرد به کشیدن شلوارم . دستمو کشیدم روی سرش که صدای خنده ی سان رو شنیدم : باشه باشه ... الان میریم بیرون
نگاهش کردم : بیرون ؟
سان ظرفای خالی رو گذاشت توی سینک : وقتایی که خونم باهم میریم بیرون توی جنگل قدم میزنیم و این کارش یعنی تو هم باهامون بیا
به دلتا نگاه کردم که دمش مدام داشت تکون میخورد . به سان نگاه کردم که اونم منتظر جوابم بود .
- باشه میام ولی لباس ندارم که
سان خندید : تا وقتی بریم خرید لباسای منو بپوش
بعد از جمع کردن میز ، رفتیم تو اتاق سان که فکر کنم قشنگ ترین اتاق خونه بود

ring of love Where stories live. Discover now